قسمت اول / روایت زندگی شهیدی که پیکرش از سوریه بازنگشت
دختر شهید "غلامعلی تولی" در مصاحبهای خواندنی، خاطراتی را از پدرش بیان کرد.
به گزارش گلستان ۲۴، "سمانه تولی" دختر غلامعلی تولی روایت زیبایی را از دوران کودکی و نوجوانی تا شهادت شهید تولی بازگو کرد که در این قسمت به بخش هایی از آن می پردازیم.
تقدیم به نگاه های نجیب و نگران شهدای گرانقدر و والامقامی که در لباس مقدس پاسداری با عزت و افتخار به تکلیف الهی خویش عمل کردند و نمونه های عینی پاسداران شایسته بودند.
زندگی ساده روستایی
سال ۱۳۴۷ روستای یورت زینل از توابع شهرستان گالیکش، شاهد ولادت کودکی در خانواده ای متدین و مذهبی و ساده زیست بود که غلامعلی نام گرفت؛ زندگی او در خانواده ای هفت نفره آغاز شده بود.
پدر او به شغل کشاورزی و دامداری که در آن زمان شغل اکثر مردم روستا به شمار می آمد مشغول بود، مادرش نیز به تربیت فرزندان و کمک در امور زندگی به همسرش یاری می نمود.
دوران کودکی غلامعلی همانند سایر هم سن و سالانش به شادی و نشاط و بازی در کوچه و پس کوچه ها می گذشت و به دلیل سختی و نبود امکاناتی که در آن دوره وجود داشت، علی رغم علاقه اش به درس و مدرسه نتوانست بیشتر از چهارم ابتدایی ادامه تحصیل دهد.
او که سخت به دنبال کمک کردن به دیگران بود و از کمک و یاری در حق کسی دریغ نمی کرد، به پدر خود در نگه داری دام ها کمک می کرد و احشام را برای چرا به مراتع اطراف می برد و چند سالی از زندگی خود را صرف کمک به پدر در تامین امور زندگی کرد.
زندگی وی از دوران کودکی تا نوجوانی سرشار از نشاط و تکاپو و شادی بود به طوری که گویا در دنیا هیچ غم و غصه ای برای او وجود نداشت. اما زندگی برای او چیز دیگری را رقم زده بود. در سن ۱۷ سالگی در آبان ۱۳۶۴ پدر خود را بر اثر بیماری از دست داد، پدری که سالها همچون کوه پشت و پناهش بود. و این اولین غمی بود که در زندگی احساس کرد. از آن پس زندگی برایش معنای دیگری پیدا کرده بود. حس یتیمی سخت بود و سخت از آن بار غم جدایی از پدر بود که به دوش می کشید.
به صورت افتخاری به مدت ۵ سال در جبهه حضور داشت
پس از فوت پدرش، برادر بزرگتر(حسنعلی) جای خالی پدر را برایش پر کرد و همین بود که غلامعلی از زندگی ناامید نشد و مصمم تر و با اراده تر به زندگی خود ادامه داد. یک سالی گذشت تا اینکه در یکی از روزهایی که دام ها را طبق روال همیشه به چرا برده بود به دختری که در روستای همجوار زندگی میکرد علاقه مند شد و این موضوع را با مادر و برادر بزرگترش در میان گذاشت. بار اول خواستگاری با مخالفت شدید خانواده ی دختر مبنی بر اینکه دوران جنگ و جبهه است و امکان شهید شدنش بود، روبرو شد. او که جواب منفی خانواده ی دختر را دلیل شهادتش میدانست پس مصمم تر به ثبت نام به صورت افتخاری به مدت ۵ سال در جبهه اقدام نمود. در تاریخ ۱۳۶۵/۰۵/۲۶ اعزام شد و در هفت تپه در گردان ویژه شهدا مشغول به خدمت شد.
و چه روزهایی بود آن روزها، سخت اما شیرین، گاهی پر از غوغای گلوله ها و گاهی سکوت شب، پر از زمزمه ی یا حسین(ع) و یا زهرا (س) در سنگرهای سرد و خاموش، سربازی قرآن به دست در گوشه ای از سنگر چه زیبا درد و دل می کرد با خدا ...
چند ماهی گذشت و از غلامعلی خبری نشد تا اینکه در یکی از روزها خبر آوردند که از کل یک گردان بر اثر حمله هوایی دشمن همه شهید شده و فقط ۴ نفر زنده و سالم مانده اند، یکی از آنها غلامعلی بود که از جمع پنج نفره ی چادر سوخته از رفقایش جامانده بود و بهترین دوست و همراهش یونس قزلسفلو در این حمله شهید شد و او را تنها گذاشت.
/ پایان قسمت اول
بخش های بعدی در روزهای آینده منتشر می شود.
ارسال نظر