بابام :

  • همه مات و مبهوت مونده بودن که میخواد چیکار کنه این دختر اما… کاری کرد که زمین و زمانو به لرزه درآورد… استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت: “آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم” . . . چقدر ما به شهدا مدیونیم…