گفتگوی خواندنی خانواده شهیدهمدانی در اربعین شهادت
شهیدهمدانی در فتنه ۸۸ میگفت نگران قلب آقا هستم
آن چه همواره در فتنه ۸۸ به ما تأکید می کردند، پیروی از رهبری بود. می گفتند در این فضای غبارآلود باید، پشت سر رهبرانقلاب باشید، نه یک قدم جلوتر از ایشان و نه یک قدم عقب تر. اگر این کار را کردید، گمراه نمی شوید، دچار انحراف و سردرگمی نمی شوید.
به گزارش گلستان24؛در اربعین شهادت سردار حاج حسین همدانی به منزل شان رفتیم تا در دیداری صمیمی با خانواده شهید، از نبودن های همسر و پدری دلسوز و مهربان بیشتر بدانیم و بشنویم. پدری که عمرش را وقف مبارزه با دشمنان اسلام ناب محمدی کرده بود. گفت و گوی ما با پروانه چراغ نوروزی همسر و مهدی همدانی فرزند شهید همدانی را پیش رو دارید.
خانم نوروزی چطور شد که سرنوشت شما به شهید همدانی گره خورد؟
من و حاج آقا با هم نسبت فامیلی داشتیم. ایشان پسرعمه من بودند. بنابراین آشنایی قبلی وجود داشت و سال ۱۳۵۶با هم ازدواج کردیم. آن زمان من ۱۸سال داشتم. مادرم علاقه شدیدی به حاج آقا داشت و می گفت حسین بچه نمازخوان و مؤمنی است. در آن زمان که خبری از انقلاب نبود، نماز و روزه حسین ترک نمی شد. مادرم هم به این چیزها خیلی اعتقاد داشت.
حاج حسین از چه زمانی وارد سپاه شد؟ گویا شما هم حاجی را در این نهاد انقلابی همراهی می کردید.
حاج حسین قبل و بعد از پیروزی انقلاب فعالیت های مستمر و شبانه روزی داشت. بنابراین وقتی که سپاه تأسیس شد، ایشان از اولین نفراتی بود که به عضویت سپاه درآمد. آن زمان فرمانده سپاه همدان، خانم دباغ بود. حاجی چون روحیه مبارزه و جهاد داشت، حتی پیش از ورود به سپاه دوره های رزمی و چتربازی و... را گذرانده بود. از این رو خیلی زود رشد کرد. من هم همراه ایشان وارد سپاه شدم. خانم دباغ برای ما هم دوره می گذاشتند و ما هم دوره های رزم شبانه را طی می کردیم. با توجه به وضعیتم، اعتراض می شد که تحمل شرایط و دوره آموزشی برای من سخت خواهد بود اما من قبول نمی کردم. حاج آقا از صبح تا شب در سپاه بودند تا اینکه در گیری های کردستان آغاز شد. ایشان از ابتدا تا انتهای درگیری ها و آشوب در غرب حضور داشت. گاه و بیگاه دوستانش خبر سلامتی اش را برای ما می آوردند و از فعالیت های حاج آقا صحبت می کردند.
خود شهید از حضورش در جبهه برای شما تعریف می کرد؟
بله، البته تا آنجا که فرصت می شد اما هیچ وقت از تلخی های جنگ نمی گفت. فحوای کلامش این بود که هر چه هست همه اش شیرینی و زیبایی است. اصولاً آدم خوش بینی بود و در سخت ترین شرایط زندگی هم خوش بین بود و امیدش را از دست نمی داد. فقط از فراق دوستانش که شهید شدند و از آنها جدا شده غصه دار بود. از شهید محمود شهبازی خیلی صحبت می کرد. وقتی شهبازی شهید شد خیلی افسوس می خورد که «او رفت و من از قافله شهدا جا ماندم.»
این نکته که شهید همدانی مراودات و سرکشی زیادی به خانواده شهدا داشت، زبانزد است. در این خصوص بگویید.
حاج حسین همیشه در اولین فرصت به دیدار خانواده شهدا می رفت و به خانواده های جانبازان سر می زد. اگر مشکلی داشتند، آنها را بر طرف می کرد. فرزندان شهدا را بسیار دوست داشت و همواره می گفتند ما مدیون خون شهدا هستیم. هر کاری که برایشان انجام دهیم، باز هم کم است. همه کارهایش برای رضای خدا بود. این رمز اخلاص ایشان بود.
خلاصه زندگی سردار این طور می شود که مدت زیادی را در مبارزه و مجاهدت سپری کرد، قاعدتاً لحظات فراق زیادی را تجربه کرده اید اما آخرین وداع تان با ایشان چطور رقم خورد؟
ابتدا قرار بود یک شنبه به سوریه بروند اما جلسه بسیار مهمی برایشان پیش آمد که رفتنشان به روز بعد موکول شد. روز دوشنبه وقتی از جلسه به خانه آمد کمی گرفته بود. علت را پرسیدم گفت: کمی سردرد دارم. رفت که استراحت کند. بعد از ناهار، بدون اینکه استراحت کند دیدم به آشپزخانه رفته و در حال تمیز کردن فریزر شده است. چند ساعتی بیشتر به پروازش نمانده بود. گفتم مگر نگفتی می خواهم استراحت کنم ؟ گفت نه این کار را انجام بدهم، بعد بروم.
دو تا پنکه روبه روی در فریزر گذاشته بود و با قابلمه آب گرم داخل فریزر سعی می کرد برفک ها را خیلی زود آب کند. فریزر را تمیز کرد و آشپزخانه را مرتب کرد و بعد رفت روی مبل نشست. دخترم زهرا برایش چای آورد. حاج آقا تا آمد با سوهان چایش را بخورد، دخترم اعتراض کرد که بابا مگه شما قند نداری؟ با توت چایی بخور. گفت دیگر قند مهم نیست. سارا دیگر دخترم هم آمد. دخترها روبه روی پدرشان نشستند. حاج حسین نگاه شان کرد و گفت: زهراجان، ساراجان! بابا اگر این بار برود، قطعاً شهید می شود. دخترها که عاشق بابا بودند، زدند زیر گریه. با صدای گریه آنها آمدم و گفتم که حاجی روضه می خوانی برای دخترها؟ به دخترها گفتم پدرتان این همه در جنگ بوده هیچ اتفاقی نیفتاده است. خدا خودش محافظت می کند. ما بابا را به خدا می سپاریم.
نمی دانم چطور سر شوخی باز شد و به حاج حسین گفتم: حاجی اگر شهید شدی من را هم شفاعت می کنی؟ گفت: بله، گفتم: شهید شدید، من پیکرتان را به همدان نمی برم. برای من دردسر درست نکنید. گفت: نه باید به همدان ببرید و من وصیت کرده ام. نزدیک ساعت رفتنش بود. ساکش را چک کردم. ایشان به اتاق مخصوص خودشان رفتند و سجاده و قرآن و همه وسایل شخصی شان را جمع کرده و اتاق را کاملاً تغییر دادند. گفتم چه کردی، چرا سجاده نماز را جمع کردید ؟ گفت همینطوری خواستم فقط یک تغییری بدهم. لباس ها را هم از ساک بیرون آورد. گفتم چرا؟ گفت: همه را لازم ندارم. من زود برمی گردم. دو تا انگشتر عقیق هم داشت که داخل کشو گذاشت. آماده شد برای رفتن. سه بار از زیر قرآن ردش کردم. هر سه بار برگشت به داخل خانه، گفتم: چیزی جا گذاشته ای ؟ گفت: نه، نمی دانم. حال عجیبی داشت.
اصلاً عوض شده بود. سفیدی و نورانیت خاصی در چهره اش داشت. همه اش احساس می کردم که این رفتن دیگر بازگشتی ندارد. با همه رفتن هایی که در ۴۰ سال اخیر داشت، فرق می کرد. اتاق را هم تغییر داده بود تا بعد از شهادت دخترها زیاد بی تابی نکنند. دختر ها هم در لحظه خداحافظی بودند. اما خیلی سرد با آنها خداحافظی کرد. بوسیدشان و رفت. اهل تماس مکرر و پیامک و... نبود اما وقتی عازم سوریه بود برایم پیامک زد: خداحافظ. خواستم چند باری پیامک را حذف کنم اما نمی دانم چرا نشد.
چطور با خبرشهادت شان روبه رو شدید؟
من و دخترها ساری بودیم. با همراه دامادم تماس گرفتند و گفتند، حاج حسین مجروح شده و در کماست و تیم پزشکی با پروازی برای بازگشت ایشان از سوریه به ایران اعزام شده است. من باور نکردم. این تماس ها قلبم را بیرون می آورد. اما دختر ها خیلی بی تابی می کردند. گفتم چرا اینطور می کنید ؟ زهراجان، ساراجان ! پدرتان قطعاً شهید شده است، شماکه بابا را خیلی دوست داشتید و بابا هم عاشق شما بود. اگر بابا را دوست دارید باید صبوری کنید.
یادتان هست که بابا چقدر برای شهادت بی قراری می کرد. کسی که عاشق معبودش باشد آنطور بی قرار می شود. گریه و بی تابی های شما بابا را ناراحت می کند. پدرتان راضی نیست. گفتند: مامان عجب صبری دارید. گفتم می خواهید بابا از شما راضی باشد باید آرام باشید. نمی گویم گریه نکنید که گریه کردن حق شماست ولی بی تابی نکنید. آنها هم با بیقراری می گفتند: دعا کن مامان، گوسفند نذر کن، ختم قرآن بگیر که بابا مجروح شده باشد، در کما باشد. گفتم چشم، نذر می کنم. اما خودتان را برای شهادت بابا آماده کنید. روز آخر را یادتان هست، چهره بابا آسمانی شده بود، مشخص بود که دیگر اهل ماندن در این دنیا نیست.
وضعیت روحی پسران تان وهب و مهدی چطور بود؟
صبح فردا خودمان را به تهران رساندیم. وهب و مهدی در خانه بودند. تا در را باز کردم دیدم لباس مشکی پوشیده اند. هر دو را در آغوش گرفتم و آنها هم گریه می کردند. آرامشان کردم و گفتم شما باید صبور باشید، بابا شهادت را از خدا خواسته بود، چرا بی تابی می کنید؟
سردار همدانی در مراحل مختلفی از زندگی چون انقلاب، جنگ، فتنه۸۸ و در نهایت حضور مستشاری شان در سوریه بسیار فعالیت داشتند. از نظر شما کدام یک از این دوران برای همسرتان دشوار تر بود؟
فتنه ۸۸برای ایشان از همه سخت تر بود. روز عاشورا خیلی برایش دشوار بود. هیچ کس انتظار این اتفاق را نداشت. درباره اتفاقات و مسائل کاری زیاد در خانه صحبت نمی کردند. اما فتنه ۸۸ یک اتفاق ساده نبود. تنها دغدغه شان هم در این اتفاقات و آشوب ها، حضرت آقا بودند. می گفت: من نگران آقا هستم که قلبشان به درد نیاید و دلشان نگیرد. در نماز شب هایش بسیار گریه می کرد، دعا می کرد و می گفت: این اتفاقات حباب است و مسئله مهمی نیست، جرقه ای است که به زودی تمام می شود. اما من نگران آقا هستم، نمی خواهم ایشان ناراحت بشوند. عاشق ولایت فقیه بود. عشقی وصف نشدنی.
خانم نوروزی حکایت دیدار آخر سردار همدانی با رهبر چه بود؟
در آخرین دیداری که ایشان با رهبر داشتند، بسیاری از فرماندهان و مسئولان حضور داشتند. این دیدار روز دوشنبه یعنی سه روز قبل از شهادتشان بود. دوستش تعریف می کرد حاج حسین تمام نگاهش در مدت سخنرانی آقا به ایشان بود. انگار که ذوب رهبری شده باشند. انگار که برای اولین بار بود که ایشان را ملاقات می کرد. بعد صحبت هایی در مورد کتاب مهتاب خین با حضرت آقا داشتند.
اگر به خاطر داشته باشید به مناسبت روز زن مصاحبه ای با شما داشتیم، سردار مصاحبه شما را در روزنامه جوان مطالعه کردند؟ نظرشان چه بود؟
ایشان روزانه روزنامه ها را مطالعه می کرد. مطلب آن روز را هم خوانده بود. وقتی به خانه آمد با خنده به من گفت: چه گفتید در مصاحبه که همه آقایان و همکاران را به جان من انداختی؟ من هم گفتم: واقعیت ها را. گفت : همکاران اعتراض کردند که چرا این همه در خانه کار می کنید و به خانم تان کمک می کنید، صدای همسران ما را درآوردید.
خانم نوروزی شما نزدیک به ۴۰ سال همراه حاج آقا بودید و در تک تک لحظات زندگی و جنگ و مبارزه همراهی شان کردید. امروز که ۴۰روزی از نبودن ایشان می گذرد، چه احساسی دارید؟
خیلی سخت است، باورم نمی شود. همه اش فکر می کنم حسین در مأموریت است و برمی گردد. نبودنش خیلی سخت و فراقش دشوار است. جدایی از همسری به این خوبی برایم سخت است. بارها می گویم مگر می شود انسان آنقدر مخلص باشد. یکی از انسان های نمونه خدا بود. درست است که ما کم می دیدیمش و به نبودش عادت داشتیم، اما هربار دل مان خوش بود که برمی گردد. این روزها که گذشت هر کس که زنگ در خانه را می زند با خودم می گویم، حسین است و می آید، اما دوباره به خودم نهیب می زنم که نه او دیگر برنمی گردد. از حسین خواستم که قسمت من هم شهادت شود. وقتی می گفتم دوست دارم شهید شوم، به من می گفت: اگر بخواهی می شوی. تو بخواه، خدا خودش راهش را نشانت می دهد. ان شا ءالله شهادت نصیب مان شود.
مهدی همدانی فرزندشهید
زندگینامه پدرتان نشان می دهد که ایشان از قبل انقلاب در فعالیت های سیاسی مشارکت فعال داشت و تا زمان شهادت همچنان در حال جهاد و مبارزه بود، با نبودن های پدر چطور کنار می آمدید؟
ما از همان دوران کودکی پدر را خیلی کم می دیدیم. پدر همواره درحال مجاهدت و نبرد بودند، از سر پل ذهاب گرفته تا اهواز و کرمانشاه و تهران و سوریه... معمولاً هم خانواده با حاج آقا همراهی داشتند و پشت سرشان حرکت می کردند. گاهی هم که تا پشت خط مقدم همراهی شان می کردیم. با این وجود برخی اوقات پدر خیلی کم فرصت داشت تا از خط مقدم به خانه بیاید. این نبودن های پدر تا سال های ۱۳۶۷، ۱۳۶۸ادامه داشت و بعد از آن اوضاع کمی بهتر شد. البته این را هم بگویم که حاج آقا همه وظایف پدری را انجام می داد. یکی از خصلت هایش این بود که در مدت زمان محدودی که در میان جمع خانواده بود، همه ما از بودنش استفاده می کردیم. آن قدر با خانواده صمیمی بود که این رابطه گرم همه نبودن های شان را پر می کرد. حتی با توجه به حضور مستشاری شان در سوریه، همه بچه ها و نوه ها از همان فرصت محدودی که در میان ما بود، سیراب می شدیم. پدر جاذبه ای قوی داشتند و همه را به سمت خودش جذب می کرد. این جاذبه کمبود را پر می کرد. آنقدر با بچه ها بازی می کرد که بچه ها با آن همه انرژی و تحرک شان خسته می شدند.
حاج حسین سختگیری های پدرانه هم داشتند؟
حاج آقا روی بچه ها کنترل داشت و در جای خودش سختگیری های پدرانه را هم اعمال می کرد. در انتخاب شغل و انتخاب همسر میدان را برای ما باز می گذاشت، راهنمایی های لازم را انجام می داد و در نهایت انتخاب بر عهده خودمان بود. پدرم مسیر زندگی را برای ما شفاف بیان می کرد. اماتصمیم آخر به عهده خود ما بود. خودشان می گفتند: من مسیر را با پروژکتور برایتان روشن می کنم و بعد اختیار انتخاب مسیر صحیح با خود شماست.
یعنی حتی برای مسئله مهمی مثل ازدواج سعی نمی کرد که حرف خودشان باشد، مثلاً شرایط خاصی بگذارند؟
نه، بابا اولین شرطشن مؤمن بودن زوجین بود. می گفت اگر دختر مؤمنه و پسر مؤمن است، این برای تشکیل خانواده کفایت می کند، این دو با هم سنخیت داشته باشد همه مسائل حاشیه ای درست می شود. ازدواج را بسیار راحت می گرفتند. همین طور مراسم ازدواج را. در مراسم ازدواج خواهر و برادرم هم همینطور. مراسم بسیار ساده و راحت برگزار شد.
بی شک درنبودن پدر، نقش مادر سخت تر می شود. شما هم این سختی را احساس می کنید؟
بله، حقیقتاً درست گفتید. مادرم از همان ابتدا یعنی از دوران دفاع مقدس نقش پدر را هم برای مان ایفا می کرد. نقشی بی بدیل که در همه صحنه های زندگی مان به خوبی حس می شد. مادر با احساسات مادرانه و همان صلابت مردانه ای که در وجودشان است در سخت ترین شرایط همه چیز را برای مان مهیا می کرد و اجازه نمی داد دشواری بکشیم. از تربیت بچه ها گرفته، تا درس و تأمین امکانات اولیه زندگی در آن شرایط سخت جنگ و ازدواج و... به حق گفته اند که همیشه پشت یک مرد موفق یک زن خوب است. همان فرموده امام خمینی (ره ) که: از دامن زن، مرد به معراج می رود.
سردار در جریان حوادث سال ۸۸ فرمانده سپاه محمد رسول الله(ص) تهران بزرگ بودند. نظر ایشان درباره آن فتنه چه بود و چه توصیه هایی به شما داشتند؟
مسائل و اتفاقات آن روزها بسیار زیاد بود. پدر هم خیلی درگیرش بود. اما آن چه همواره در فتنه ۸۸ به ما تأکید می کردند، پیروی از رهبری بود. می گفتند در این فضای غبارآلود باید، پشت سر رهبرانقلاب باشید، نه یک قدم جلوتر از ایشان و نه یک قدم عقب تر. اگر این کار را کردید، گمراه نمی شوید، دچار انحراف و سردرگمی نمی شوید. در همه مسائل پدر تأکید داشتند که پشتیبانی از ولایت فقیه اصلی ترین کار ما است.
مرد سال های مبارزه در میدان های دفاع مقدس، در سال های اخیر هم یک مدافع حرم شد، به عنوان فرزندشان مخالفت نمی کردید از این همه حضورش در میدان نبرد؟
پدر همواره در جهاد بود و سالیان سال به مأموریت های مختلف می رفت و اگر تصمیم بر کاری می گرفت و اراده به انجام آن پیدا می کرد، دیگر کسی نمی توانست مانع شود. از طرف دیگر حضور ایشان به عنوان یک نیروی مستشاری در سوریه برای خانواده کاملاً توجیه شده بود. غیر از این هم از پدر نمی شد انتظار داشت. بنابراین هیچ مخالفتی هم وجود نداشت.
نگران شهادت شان نبودید؟
شهادت آرزوی دیرینه پدر بود. خودش هزاران بار از این آرزو به ما گفته بود. سخنرانی آخر و حرف هایش کاملاً دلتنگی ایشان را برای شهادتش نشان می دهد. دلتنگی و دوری حاج آقا از شهادت و دوستان شهیدش کاملاً زبانزد شده بود. این اواخر هر کس ایشان را می دید، اذعان می کرد که حرف های سردار رنگ و بوی زمینی ندارد.«اللهم الرزقنا توفیق شهاده فی سبیلک »های پدر در قنوت نماز هایش هنوز هم در گوشمان طنین انداز است.
دلتنگ پدر می شوید؟
خیلی واضح و بدیهی است. دلتنگی فرزند برای پدر. این دلتنگی در همه اعضای خانواده است. تا آخر عمرمان هم این دلتنگی در ما خواهد بود. هیچ راه گریزی از آن نیست. اما آنچه دراین میان ما را آرام می کند، این است که ایشان بعداز سال ها مجاهدت و بعد از ۴۰ سال جهاد و خدمت به اسلام در نهایت به آرزویش رسید.
از حضور رهبر انقلاب امام خامنه ای در منزل تان بگویید، چه احساسی داشتید؟
وقتی آقا تشریف آوردند، ما حس کردیم که پدر از دست ندادیم. ایشان بسیار با مهر و محبت با خانواده بر خورد کردند. رهبر جهان اسلام وارد خانه ما شدند و ما مات و مبهوت مانده بودیم. ما کجا و ایشان کجا.
انتظار حضورشان را نداشتید؟
نه! ما در حدی نیستیم که از ایشان انتظاری داشته باشیم. لطفی بود که در حق ما انجام دادند. خانواده هیچ انتظاری برای تشریف فرمایی ایشان نداشتند، اما آقا در حق خانواده شهدا همواره بزرگواری می کنند. آن لحظات غم از دست دادن پدر را فراموش کرده بودم. آقا در سخنان شان روی اخلاص پدرم خیلی تأکید می کردند. اخلاصی که در نهایت باعث این همه مقبولیت و شهرت ایشان شد. اخلاص ایشان دلیلی شد تا بعد از شهادت مقبولیت شهید بیش از پیش نمایان شود و خداوند نام ایشان را بلندآوازه کرد. حضرت آقا دخترم را در آغوش گرفتند و اذان و اقامه را در گوش ایشان تلاوت کردند. بعد خیلی با دخترم بازی کردند و ابراز محبت داشتند. دخترم هم با ریش های آقا بازی می کردند که آقا فرمودند: دختر! شما هر کار خواستی با ما کردی.
مراسم زیادی هم بعد از شهادت برای سردار گرفته شد که نشان دهنده جایگاه ایشان بود.
بله در یمن، سوریه وعراق برای پدر مراسم های زیادی گرفته شد و بسیار ابراز دلتنگی می کردند که ابو وهب را از دست داده اند.
آقامهدی! چطور می توانید ادامه دهنده راه پدر باشید؟
به نظر من پاسداری از ارزش هایی که پدر من به دنبال آن ارزش ها و احیای آنها بود، وظیفه خانواده است. خود پدر در وصیت نامه اش به حفظ آرمان ها تأکید بسیار داشتند که این خواسته ایشان وظیفه مهمی را بر دوش خانواده قرار داده است. تأکید دیگر پدر در وصیت نامه شان این بوده که ما مراقب عده ای که ایشان به لفظ خناسان از آنها یاد می کند باشیم. خناسان افرادی هستند که می خواهند از این آرمان ها سوءاستفاده کنند و گاهی هم با نزدیک شدن به خانواده شهدا به این هدفشان بهتر می رسند. مراقبت و دوری از خناسان بزرگ ترین رسالتی است که پدر روی دوش خانواده گذاشتند و خواسته اند که همواره چون گذشته استوار باشیم.
/روزنامه جوان
ارسال نظر