به گزارش گلستان24؛بعد از یک دو ساعت پیاده روی باطری دوربین ام رو به اتمام است ، می روم داخل موکبی که می گوید برق نیم ساعت دیگر می آید، دکل بلندی زده اند برای نور افکن که شب مسیر را روشن می کند.از دکل بالا می روم اما تکان باد لرزش زیادی ایجاد می کند به سختی عکس می گیرم و می آیم پایین. به اولین موکب ساختمانی می رسم می پرسم کهربا موجود؟ پسرکی مرا داخل سوله بزرگی می برد و موبایل دوستش را از برق می کشد بیرون و من باطری را می زنم و روی کپه ای از پتوها لم می دهم. پیر مردی می آید و هرکسی که نشسته و خوابیده با فریاد می کشد بیرون. فکر می کنم برای نظافت می خواهد اینجا را خالی کند. تا بلند می شوم با لحنی عذرخواهانه به عربی می گوید: نه! شما زائرید و روی سر ما جا دارید، بفرمایید زایر...! تشکر می کنم و بر می گردم روی پتو ها می نشینم. با اینکه ساعت 11 نشده بیرون ناهار می دهند. پیرمرد باز هم با داد و فریاد و لهجه خاص خودش پذیرایی کنندگان را هدایت می کند که عجله کنند وکجای سفره غذا برسانند، نیم ساعت بعد راه می افتم.
برای اینکه پیاده روی وزنم را کم کند و هم وقت ام تلف نشود تقریبا بین راه جز برای چای لیمو حتی برای ناهار هم نمی ایستم، همین البته روز بعد کارم را می سازد ولی هنوز انرژی را دارم. نزدیک ظهر به موکبی می رسم که کنارش پله دارد برای پشت بام، سریع بالا می روم و عکاسی می کنم. موقع پایین آمدن یکی از خادمان موکب دوربین را می بیند و با اصرار می خواهد همراه اش بروم. می رود پشت موکب ، صدتایی ماهی روی زمین ریخته و دارند تمیز می کنند! می گوید عکس بگیر، چندتایی می گیرم و داخل آشپزخانه هم چندنفری دور هم جمع شدند اصرار دارند عکس بگیرم ازشان. خادم موکب می گوید نان و ماست داریم اگر گرسنه ای می گویم نه ممنون، که نمی دانم چه فکری می کند به اصرار می بردم توی اتاق مخصوص خادمان واندکی بعد با سینی غذا و پرتقال می آید که باید غذا بخوری. همان قیمه نجفی است. قدری می خورم که ناراحت نشود. یک نفرشان ایمیل می دهد ومن هم کارتم را می دهم.
خداحافظی می کنم که بروم 50 متری دور می شوم چند جوان از همان موکب که چای می دهند می آیند دنبالم و اصرار می کنند باید ازشان عکس بگیرم. بعد هم ایمیلشان را می دهند در این بین صدای گرم وآشنایی به فارسی می گوید از بچه های صدا و سیمایی؟ می بینم آشناست و بازیگر سیبیلوی تلویزیون خودمان است. اوهم التماس عکس دارد چندتایی می گیرم. با افتخار به من و جوانان عرب که با او عکس می گیرند می گوید در فیلم مختار بازی کرده ونقش شلغم فروش را داشته! اول در دلم می خندم که شلغم فروش فیلم هم افتخار دارد!؟ بعد که فکر می کنم می بینم آدم در جاهایی که بزنگاه تاریخی و حساس است یا موقعیت های خاصی است حتی شلغم فروش هم باشد بهتر است تا در صف مقابل باشد یا بی اثر و بی خاصیت. می گویم کاش در این اربعین من هم یک ذره ازین خاک های زیر پای زائران باشم شلغم فروشی پیش کش... ناراحت می شوم از خودم. نگاه می کنم به موکب می بینم نوشته از عشیره خویلد اند.
در راه چند دختر لبنانی را می بینم که با عصا و به سختی راه می روند، می روند کنار جاده ولی ون ها و اتوبوس ها پراز مسافرند وتوقف نمی کنند. یکی شان مشخصا مشکل خاصی دارد و گردنش تقریبا کج شده. ناامید دوباره بر می گردند به مسیر پیاده روی. دوباری این وضعیت تکرار می شود، نزدیک ام که می شوند بهشان پسته تعارف می کنم و بزرگترشان که 30 سالی دارد به بقیه هم تعارف می کند. می گویم این دختر را باید با ماشین ببرید وضعیتش مناسب نیست بدتر هم می شود. می گوید می بینی که نمی ایستند. می گویم پماد ضد درد دارم ولی قبول نمی کند. انگار دخترک به دارو و مواد شیمیایی حساسیت دارد. توضیح اینکه پماد هم گیاهی است خیلی فایده ای ندارد. تشکر می کند و به راهشان ادامه می دهند.وقت نماز است و جای مناسب گیر نمی آید. یک دوساعتی پیاده می روم تا جایی که مناسب باشد پیدا کنم.
چهار نفرند و روی لباسشان کاور یا حسین را به عربی و ترکی استانبولی انداخته اند دستی تکان می دهند. میبینم موقعیت خوبی است می گویم بیایند و بایستند سریع می آیند و صف می ایستند. دو دختر جوان و دو زن میان سال.
دونفرشان سربند عربی دارند که مشخص است اینجا گرفته اند و عبارتش ترکی نیست. کارت های گردن آویزی هم زده اند برای خودشان که پرچم ترکیه دارد. می گویند عراقی هستی که می گویم ایرانی ام خوشحال می شوند. به ترکی و اینگلیسی حرف می زنیم. با موبایل خودشان ازشان می خواهند عکس بگیرم می گیرم و بعد خداحافظی می کنند و می روند. کسی معطل نمی شود، همه با یک سلام آشنا می شوند وبا یک خداحافظی غریبه.
یک موکب بزرگ و تازه ساز می بینم پایین جاده، می روم برای نماز که می بینم تعدادی جوان جمع شدهاند توی حیاط و فردی با لباس نظامی و اسلحه برایشان می خواند، شعرشان مرثیه است. بیشتر آهنگین است تا روضه باشد و سوزناک. با شعر حرکات موزون می کنند. سینه زنی ندارند. دستها را بالا می گیرند و پا بر زمین می کوبند و می چرخند. می فهمم که شادی نیست ولی این فرم عزاداری را نمی فهمم.
هر نوبت شعر خواندنشان یک دقیقه هم نمی شود و کوتاه است. آخر سر شعری می خوانند که زوار حسین شرف ما هستند. کمی فیلم می گیرم و می روم نماز می خوانم و راه می افتم. بین راه پرچم گروهی از المان و بلژیک توجهم جلب می کند.اکثرا یا عراقی اند یا ایرانی و افغانی.
بالای میز آهنی یک نفر با موبایل فیلم می گیرد ازش کمک می گیرم و می روم بالا بعد از کمی عکاسی می خواهد از دوستانش که جلو موکب اند عکس بگیرم، می گیرم. یک نفرشان که فارسی بلد است می آید و اصرار که باید بمانی و شام بخوری. تشکر می کنم می گویم باید بروم، همین حین یکی از دوستان اش سر می رسد و مشغول حرف زدند. من هم مشغول عکاسی می شوم که می بینم به من اشاره می کند. دلمه برگ انگوری گرفته سمت من، البته دهانش هم دارد دلمه می جود. اول تشکر می کنم و قبول نمی کنم دوستش به فارسی می گوید مزه اش خوبه بگیر، اوهم اصرار دارد و نزدیک است ناراحت شود. سریع می گیرم، می گذارم دهنم و یک لقمه اش می کنم. تقریبا شیرین است و به خوشمزگی دلمه های خودمان نیست.
امروز معطلی ام زیاد شده و تا محل قرار برای خواب امشب 180 تیر مانده. هر 17 تیر تقریبا یک کیلومتر می شود. کل راه نجف تا کربلا را شماره ای زده اند برای هر تیر برق یا تیرک های چوبی. موکب ها هم روی بنرشان این شماره ها را به عنوان ادرس محل استقرارشان می زنند. بهش می گویند عمود. روز اول 40 کیلومتر راه رفتم اما روز دوم25 کیلومتر هم نشده. سریع وارد موکبی می شوم که ساختمان یک طبقه ای سات با اتاقی 40متری. جا نیست، وسط راه کمی دراز می کشم که یا جایی پیدا شود یا فرجی شود. جلویم دوپسر تکیه دادند به دیوار مهربانی می کنند که راحت باشم. جلو پای شان کمی دراز می کشم شدید خسته و خواب آلودم، اما سعی می کم خوابم نبرد.
پدرشان به عربی می گوید: با چشم باز خوابیده ای؟! سریع بلند می شوم، می گوید:استراحت کن. تشکر می کنم می پرسد، بحرینی؟ می گویم فارسم. کمی بعد پتو می آوردند می بینم جا نیست بلند می شوم بروم که پسرک می پرسد می روی؟ می گویم بله. خودش و پدر که اصرار بمان یه جوری می خوابیم. ولی واقعا جایی نیست. می گویم نه باعث زحمت شماست و می روم.
پشت پای ام گرفته، بلای شب اول این بار هم سرم آمده بااین تفاوت که اینجا بیابان است و ابادی و دهکده ای هم نیست ،از طرفی موکب ها هم کمترند و جا ندارند یا جا دارند پتو نیست و همه هم چادری هستند و خیمه ، با پتو هم به شدت داخل چادر ها سرداست چه برسد بدون پتو. سه ایرانی که راه رفتنم را می بینند می گویند کوله ات را بده بیاورم قبول نمی کنم. مثل دیگرانی که این دو روز می دیدم سخت راه می روند خواهش می کردم کمکشان کنم قبول نمی کردند.
همه این سختی را دوست دارند .یکی شان می گوید من ماساژورم ، کنار آتشی توقف می کنیم، دو تشک ابری می ندازد روی هم، به شدت خاکی و کثیف اند ولی می خوابم ومشغول ماساژ می شود. مچ پایم را هم با پماد ماساژ می دهد و حسابی خستگی ام را می گیرد. اهل کرج است و دانشجو. بساط قلیان که راه می اندازند ، تشکر می کنم و راه می افتم.
یک ساعت بعد به مرکزی میرسم که مربوط به حرم امام حسین(ع) است. نام اش را نوشته "موکب العتبة الحسینیه المقدسه لاستراحته الزائرین"، ساختمان بزرگ مسجد مانندی دارد.
روبروی موکب دو دختر جوان ایستاده اند، یکی مصاحبه می کند یکی هم صدا بردار است و فیلم بردار هم مرد است. به گمانم برای شبکه فرات باشند. با چند نفر از زائرین اروپایی حرف می زنند. یکی که مصاحبه می شود سیاه پوست است و پرچم فرانسه در دست دارد. چندتایی عکس می اندازم و می روم داخل موکب، اینجا با دستگاه چک می کنند. مظیف یا همان غذا حضرتی اش تعطیل است و می گویند فقط جای خواب. جای خواب، همان ساختمان نیمه کاره است. اینجا هم پتو تمام شده، بین زایران جایی پیدا می کنم و وسایل ام را می گذارم زیر سرم و بدون پتو سعی می کنم بخوابم. چند دقیقه بعد یخ می زنم،نمی شود خوابید.
شب های این بیابان به شدت سرد است، حتی داخل ساختمان. البته اینجا نه گرمایش دارد نه پنجره مناسب، با نایلون پوشانده اند. کنارم عربی خوابیده که دائم غلط می زند و خرناس می کشد! دوتا پتوی روی اش بر اثر غلط زدن مدام آمده زیر هیکل اش! از دست اش کلافه می شوم و هر دو پتو را از زیرش می کشم بیرون باز خواب است! یکی را می اندازم روی خودش یکی را هم می کشم روی خودم .بازهم سرد است ولی از زور خستگی می خوابم. صبح که بیدار می شوم....
/فرهنگ نیوز
ارسال نظر