یادداشت های دختر کویر از حقایق سبز گلستان/قسمت سوم

با تعریف های همسرم در راه، از جنگل های گلستان در دل گفتم حالا چقدر کلاس می گذارند، انگار داریم می رویم جزایر هاوایی و لابد این آبشاری که از بزرگی و زیباییش می گویند هم نیاگاراست.

دیدار دختر کویر از جنگل گلستان

به گزارش گلستان 24: قبل از ازدواجم دو ، سه بار شمال آمده بودم ولی از آنجایی که برای همه مردم ایران به جز خود شمالی ها همه مرز دریای خزر شمال است، خاطره من هم از شمال همان پیچ و تاب های جاده چالوس بود و دریای محمود آبادش.

یکی از روز های اواخر بهار، به همراه خانواده همسر، عزم پیاده روی در جنگل کردیم. با تعریف های همسرم در راه، از جنگل های گلستان در دل گفتم حالا چقدر کلاس می گذارند، انگار داریم می رویم جزایر هاوایی و لابد این آبشاری که از بزرگی و زیباییش می گویند هم نیاگاراست. در یکی از شهر های استان کویری من هم جنگل دارد بهشت ، آبشار دارد زیبا،  آنها را ببینند چه می گویند؟ در همین افکار بودم که یکی گفت : این افراد که نرسیده به جنگل می نشینند ، همه اهل شهرهای جنوبی یا کویری اند، بلد نیستند و به خیال آن که جنگل همینجاست اتراق می کنند. من نیز که یاد آن خاطره خودن املت با خانواده در یک همچین جایی افتاده بودم ، برای جلوگیری از ضایع شدن گفتم:  نه بابا این ها خودشان می دانند اینجا جنگل نیست ، حتما خسته شده اند و دارند استراحت می کنند و برای اینکه از رنگ رخساره ام پی به سر درونم نبرند خود را مشغول تماشای کاج های بلند و اکالیپتوس هایی که یکی در میان دو طرف جاده را پوشانده بودند کردم.

01

وقتی رسیدیم و از ماشین پیاده شدم یک آن گمان کردم دارم یکی از مستند های شبکه چهار سیما درباره جنگل را می بینم. این قدر درخت و این همه رنگ سبز یک جا را تا حالا فقط در کادر چهارگوش تلویزیون دیده بودم. نور خورشید در بین شاخ و برگ سبز درختان می رقصید و صدای پرندگان از دل جنگل روح آدم را نوازش می داد.در دل اعتراف کردم که اگر چه جنگل شهر کویری استان من هم خیلی قشنگ است ولی اینجا بهشت واقعیست.

همینطور که سر در هوا و خیره به آسمان جنگل جلو می رفتم نگهان همچون فرش قرمز جلوی پای عروس و داماد ها پیش پای یک درخت بزرگ پهن گشتم ، پایم را که بالا آوردم دیدم سفره یک بار مصرف باب اسفنجی دور پایم پیچ خورده با یادآوری خاطرات مکرر در جوی افتادنم به خود گفتم گمان کردی حالا که جنگل جوی ندارد می توانی همینجوری قدم بزنی؟!

نشستم و یک نفس عمیق کشیدم تا ریه هایم پر از اکسیژن شود ولی در حالی که رنگ پوستم به رنگ بنفش بادمجانی تغییر رنگ می داد، سریعا نفس فروخورده را بیرون فرستادم و با دیدن مرغداری بزرگ وسط جنگل به خودم و هر چه مرغ در جهان است لعنت فرستادم که حتی اینجا هم مرا ول نمی کنند.

llll

خاطره اولین دیدار من از جنگلهای گلستان بدون در نظر گرفتن سفره یک بار مصرف باب اسفنجی و دوستانش در کف جنگل ، بوی مرغ های زیبایی شمالی مان و صدای بوق بوق بوبوق بوق هموطنان عزیز شمالی در مراسم عروس کشان جاده جنگل ، بسیار به یاد ماندنی و دل انگیز بود. دیدن یک دارکوب روی درخت و شنیدن نوک زدنش به آن دومین تصویر ذهنی من از دارکوب بعد از دارکوب زبله بود.

امیدوارم که شمالی ها هم با دیدن ستاره های نقره ای در دل کویر شهرم خاطره به یاد ماندی در ذهنشان نقش ببندد.

 

نویسنده: دختر کویر

ارسال نظر

آخرین اخبار