روایتی خواندنی از غسال پیر کردکوی+تصاویر
روح حاج غلامحسین با رفت و آمد های هر روزه اش در میان اسرای خاک و آزدگان تن و مشاهده انسان های دیروز خیابان ها روی سنگ غسالخانه و زیر دستان خود، صاف و صیقلی شده بود و آزادگی و پایبندی به مهربان ایزد حکیم را در او نهادینه کرده بود.
با نیم ساعت تاخیر به گلزار شهدا رسیدیم؛ اما از قرار معلوم سروقت آنجا بود؛ دستی داد و گفت احتمالا ساعتتان خواب رفته بود… فکر کردم حتما متلکی انداخته اما در حین گفت و گو با او دریافتم که نه، حسن ظن داشته و خواسته کارمان را توجیه کند…
به گزارش گلستان 24، دفتر کوچک کارش شاید به ظاهر نامرتب اما صمیمی و دوست داشتنی بود. شاید به خاطر آنکه پر بود از گذشته های حاج غلامحسین، مثل آن تلویزیون سیاه سفید شیک قدیمی که گذر زمان از جذابیت نکاهیده است… .
تنها چیزی که از روزگار امروز در آنجا خود نمایی می کرد دوچرخه اش بود…
شنیده شده روزی دوچرخه بزرگ قدیمی حاج غلامحسین را دزدیدند و جایش دوچرخه کوچتر امروزی گذاشتند، او لبخندی زد و دستی به دوچرخه کشید گفت: هر جا که بروی آخر کار برمی گردی زیر دستان خودم کفن می شوی…
مسیری که حاج غلامحسین افتخاری طی کرد تا غسّال پیر کردکوی شود باید شنیدنی باشد پس ازهمان بدو زندگیش پرس و جو کردیم.
جواب پرسش هایم را با درود و سلامی آغاز کرد که یاد بزرگانی از جنس رشادت را به خاطرم آورد:
” با نام خدا و با سلام به محضر حضرت صاحب الزمان (عج) و درود و سلام به روح پاک امام خمینی و شهدا “
شناسنامه اش می گوید متولد 1312 می باشد اما خودش می گفت 6 سال کوچکتر از شناسنامه است.
وضعیت اقتصادی خانواده همچون عموم مردم پایین بود و او از همان کودکی برای تهیه چوب همراه برادرش به جنگل می رفت تا از آن ذغالی تهیه شود و پدرش برای فروش به بندر یا بازار ببرد.
بزرگتر که شد علاوه بر آن شب ها در نانوایی آرد را الک و خمیر درست می کرد در حالیکه صبح هم باید مدرسه می رفت.
در حین صحبت نگاهی به دستانش انداختم که روایت آن همه تلاش را فریاد می کرد، شاید اگر او هیچ حرفی هم که نمی زد کافی بود تک تک چروک ها و احوالات دستهای در هم فرو رفته روی زانویش را برایتان توصیف کنم تا خودتان از پیشینه آن دست ها با خبر شوید.
بعد از شکستن پای پدر و خانه نشین شدنش، کار و وظیفه اش بیشتر شد. وظیفه فروش ذغال ها این بار بر عهده مادر بود.
سال 1332 مادر و 2 سال پس از آن نیز پدر فوت کرد و او ماند و برادران و خواهرانش.
زندگی در یک اتاتق 6 متری که تازه 1.5 مترش را برای برادر تازه ازدواج کرده جدا کرده باشی حتما مشکل است اما به هر حال او و خانواده اش این مسیر را طی کردند.
آن روزها کارش کارگری کردن برای مردم بود، زمین کشاورزی، باغ، خانه یا هر جای دیگر… فرقی نمی کرد.
بعد از سربازی مغازه ای باز و پنبه خرید و فروش می کرد اما به صرفه نبود و رها کرد و رفت سراغ همان کارگری…
22 سالگی زمانش رسیده بود که حاج غلامحسین مسیر زندگی را به شراکت بگذارد و ازدواج کند.
تصدیق یا همان گواهینامه تراکتور گرفت و بر روی تراکتور های مردم در زمین کشاورزی کسب روزی می کرد.
روزی از روزهای 1332 یکی از آشنایان، دکتری به نام لطفی در دریای بندر غرق شد او را به مسجد آوردند و قرار شد برای امانت در کردکوی دفن کنند شب شده بود و کسی نبود که کمک حاج هاشم حسینی، غسال آن زمان کند، غلامحسین جوان آستین بالا زد و داوطلب شد.
از آن به بعد حاج هاشم هر موقع نیاز به کمک داشت می فرستاد سراغ غلامحسین که مشغول کشاورزی و کار بر روی تراکتور بود.
تا آنکه 8 مهر ماه 1347 حاج هاشم او را به شهرداری معرفی کرد تا به طور رسمی کمک حال او در غسالخانه شود.
ماهیانه 100 تومان اجرت غلامحسین افتخاری شد تا به مزار و غسالخانه رسیدگی کند که البته جز آن پخش قبوض هم بر عهده او بود.
تا 4 الی 5 سال ابتدایی برایش بیمه واریز نکردند و جزو سنوات خدمتش محسوب نشد.
همسرش ، هم سَر و هم سِرّ او بود و برای لقمه حلالی که می آورد حمایتش می کرد. هر چه باشد مرده شوری از همان زمان ها هم وجهه خوبی نداشت.
بعد از فوت حاج هاشم، غسالخانه و مزار ماند و حاج غلامحسین. اکنون غلامحسین جوان که شاگردیِ حاج هاشم را می کرد شد غسال کردکوی؛ آن سال ها و تاکنون نیز هست.
حدود سال 50 به پیشنهاد حاج آقا شاعری امام جمعه کردکوی و حاج آقا محمد بنی هاشم پیگیر دیوارهای قبرستانی شد و با کمک های شهرداری و مردم این کار را به سرانجام رساند.
او که حالا مسئولیت قبرستان و اموراتش بر عهده خود می دید پیگیرتر از گذشته درخواست ساخت غسالخانه را داد و شهرداری قرار دادی 120 تومانی با پیمانکار بست و 120 متر از زمین خانه اموات را غسالخانه ساخت تا حاج غلامحسین اجسام خاکی ارواح دنیا رفته را پاک و طیب به خاک بازگرداند.
روح حاج غلامحسین با رفت و آمد های هر روزه اش در میان اسرای خاک و آزدگان تن و مشاهده انسان های دیروز خیابان ها روی سنگ غسالخانه و زیر دستان خود، صاف و صیقلی شده بود و آزادگی و پایبندی به مهربان ایزد حکیم را در او نهادینه کرده بود.
این بود که ولایت را از هر باسواد تحصیلکرده ای عمیق تر دریافته بود و آنی در کلام امام روح الله تردید نمی کرد. به اصطلاح زمانه، انقلابی بود و در بحبوحه آن زمان برای حراست از انقلاب نوپا در خیابان ها پست می داند.
نمی دانم چطور با آن سنش تاریخ هر اتفاقی را دقیق بیان می کرد و برای هر چیزی تاریخ ذکر می کرد. شاید او به کوتاه بودن دنیا نشینی مان بیشتر آگاه بود و مفهوم زمان را عمیق تر دریافته بود لذا همین سبب شد که برنامه اش دقیق باشد و سر وقت و زودتر از ما سر قرار حاضر شود.
می گفت همان شب 5 آذر 1358که امام دستور تشکیل بسیج را داد فردایش رفتم و عضو بسیج شدم.
پس از کسی که بسیج را به فرمان امام انتخاب می کند بعید هم نیست که به تنهایی پیگیر ساخت سایه بان جلوی غسالخانه شود.
دوران انقلاب بود؛ از شهرداری آهن ها را آورد و رفت دنبال تک تک جوشکارهایی که برای انقلاب اعتصاب کرده بودند. ظرف ده روز سایه بان را هم ساختند.
جبهه که می رفت، شهردار وقت گفت: چقدر حقوق برای روزهای جبهه ات تعیین کنم؟ گفت آدم برای دفاع از وطن و ناموسش پول نمی گیرد.
تعجبی ندارد مردی با چنین طبع بلند و روح بزرگی حاضر نشود از آسیب دیدگی دوران آموزشی برای گرفتن سهمیه یا جانبازی و یا هر چیز دیگر استفاده کند.
هیچ اشاره ای به حرف مردم نکرد. پرسیدم همسرتان و اقوام و مردم با شغلتان مشکلی ندارند؟
گفت: علی با آن همه عظمتش دشمن داشت و به او خرده می گرفتند، ما که دیگر کسی نیستیم.
میگفت: همسر اولم که مشکلی نداشت. بعد از فوت او دوباره ازدواج کردم و این همسرم و یکی از دخترانم در کارهای غسالخانه کمکم می کنند.
مردم هم هستند برخی ها می گویند خانه ما و یا محله ما نیا، یا می گویند اگر تو بمیری در قبرت خار و خاشاک می ریزیم اما این حرف ها اهمیتی ندارد؛ آنچه مهم است اکثریت مردم هستند. همه اینگونه رفتار نمی کنند. رضایت خدا مهمتر است.
داغ و سختی های فراوان این دنیا چون کوره ای پر حرارت او را پخته بود و آنها را در چشمش کوچک می نمود چه رسد به این حرف ها که محدود به انسان های کوته فکریست که حب دنیا آنان را به این روز انداخته است.
دردسر های غسالی را جویا شدم باز با خنده جواب داد گمان این خنده ها همان کوچک شمردن مشکلات دنیاست.
گفت: موقع شستن و غسل میت، کف از دهانش بیرون می آید اقوامش اصرار می کنند که زنده است یا میت را دفن می کنیم معلوم می شود مرگش طبیعی نبوده و باید نبش قبر کنیم بیشتر با این مشکلات سر و کار داریم. البته پمپ آب غسالخانه خراب است باید به شهردار بگوییم رسیدگی کند.
و اینکه بعد از بازنشستگی این جا را خصوصی کردیم و به شهرداری ماهیانه اجاره می دهم. اما درآمد ندارد و خرجش در نمی آید. اما باز هم خدا را شکر…
برای اموات قرآن می خوانیم، به قبور اموات رسیدگی می کنیم و برخی ها هم کمی اضافه تر برای غسالی می دهند. به هر حال خدا روزی رسان است؛ راضی ایم به رضایش…
قبل از اینکه حرف آخرش را بخواهیم که بگوید از زندگی و فشارهایش پرسیدیم. جوابش هنوز و هر لحظه در گوشم زمزمه می شود:
زندگی مثل ماشین سواری است، باید فرمان دست ما باشد. اگر جاده سر بالاست آهسته و سنگین حرکت می کنیم در سرازیری هم ترمز دست خودمان است. امروز 20 تومن درآمد داشتم 19 تومن خرج می کنم فرمانم را به دست زندگی نمی دهم.
حرف هایش هر کدام نشان از رابطه ای عاشقانه و نزدیک با خدا دارد. برخی ها از روی حفظیجات و آن کلام و صحبت هایی که مرسوم است حرف می زنند اما صداقت صحبت های حاج غلامحسین را در صورتش و در جنس صدایش به ظرافت در میابی.
در کلام آخرش گفت خدا اموات را رحمت کند، مسئولین ناآگاه را آگاه و به راه راست هدایت کند و از مردم می خواهم که دو چیز را هرگز فراموش نکنند: خدا را و مرگ را…
” و أنَّ إلی رَبِّکَ المُنتَهَی”
نویسنده رادکانا: آوینی جوان
در ادامه تصاویر بیشتری از این گفتگو را با هم می بینیم:
جالب بود .کاش خاطره ای درمورد اینکه کسی تا حالا زنده شده یا نه پرسیده میشد.