گزارشی از غربت خانواده «شهید عباسعلی شکی»؛
پدر و مادری بی نشان گلستانی ، در کوچه ای به نام فرزند شهیدشان + تصاویر
«شهدا شرمنده ایم» را زیاد شنیده بودم، «باید دینمان را به شهدا ادا کنیم» را هم همینطور، اما هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد کاری نکرده باشیم که پدر و مادر شهیدی، حتی در محله خودشان هم مظلوم و ناشناخته مانده باشند!
چند وقت پیش همرزم یکی از شهدا میان گفتگویش با من، گفته بود خواب شهید «عباسعلی شکی» را دیده که از وی خواسته بود، «به پدر و مادرش سر بزنند، آن ها کسی را ندارند و خانه شان به تعمیر نیاز دارد.»
به گزارش گلستان24، دلم هوای پدر و مادر شهید را می کند، در کوچه های پیچ در پیچ و اما ساده محله خارکلاته علی آباد کتول، پی خانه شهید را می گیرم، بعد از پرس و جو از چند رهگذر که اتفاقاً هیچکدامشان آدرس دقیقشان را نمی دانستند، بالاخره خانه را یافتم......
بعد از چند بار به صدا در آمدن زنگ درب حیاط، خانم پیری از لای درب ظاهر می شود، مادر شهید «عباسعلی» است، انگار از آخرین مهمانی که داشته، مدت زیادی می گذرد، که اینچنین دلتنگ دیدن یک آشناست.
مثل مادری که فرزندش را چند سال ندیده، من را در آغوش می گیرد و به داخل خانه هدایت می کند.
وارد می شوم. حیاطی خاکی، با نم باران گلی، بوی گِل و رطوبت دیوار های کهنه و سقف هایی کهنه و قدیمی که چکه از سرور روشان می بارد، نظرم را به خودشان جلب می کنند.
از پله های نیمه ریخته بالا می روم، وارد اتاق می شوم، نمی دانم چرا حس عجیبی وجودم را فرا می گیرد.
یاد شعارهای زیبا و دهان پر کن «ما مدیون خون هایی نثار شده شهدا به انقلاب اسلامی هستیم»، می افتم که هر روز لا به لای صحبت هایمان گفته ایم، اما واقعاً دوست داشتن شهدا و مدیون بودن ما، در چه چیزی خلاصه شده؟!
نگاهی به فرش هایی می اندازم که عمرشان به بیش از 30 سال می رسد، دیوار هایی که بیش از 50 سال زندگی کرده اند، اجاقی که روی زمین است و ظرف هایی که کنار هم ایستاده اند، پشتی که دیگر پشتی نیست و خودش وبال گردن تکیه کننده است و پیرمردی خسته و غمگین که آنجا کنارش نشسته و خوشحال می شود از اینکه کسی برای دیدن خانواده یک شهید آمده است.
مادر شهید، از درد ها و غصه هایش می گوید، از اینکه 6 پسرش بزرگ کرده اما هیچ کدام شغلی ندارد که به آن دل خوش کنند و 2 پسری که دارد سنشان به 40 سال می رسد و به دلیل نداشتن شغل درست حسابی، هنوز ازدواج نکرده اند.
مادر غصه دارد، گریه می کند، از این که فرزندان آینده روشنی ندارند، دلگیر است. برایم عجیب است، وقتی می گوید: در این سال ها کسی برای کمک سراغمان نیامده!
می گوید یک پسرم را در جبهه های جنگ داده ام و 6 پسرم دیگرم هم دارد کمرشان زیر فشار اقتصادی خم می شود.
مادر از داستان جبهه رفتن عباسعلی می گوید: اینکه در سنگ شکن کار می کرده، سابقه بیمه داشته، صاحبکارش به او می گوید جنگ است، یا باید برای مدتی به جبهه برود یا اینکه دیگر آنجا کار نکند و او بجای انتخاب شغلی دیگر و در کنار پدر کمک خرج خانواده بودن، آرمان هایش را انتخاب می کند، به جبهه می رود.
پیکر مطهر شهید از جبهه بر می گردد، خانواده پی سابقه و حساب کتاب «شهید عباسعلی شکی» می روند، اما در کمال ناباوری همانجا که روزی به وی تلنگر زده و به جبهه فرستاده اند، همه چیز انکار می کنند و می گویند اصلا چنین شخصی اینجا سابقه بیمه نداشته است و این در حالیست که حتی برای «عباسعلی» دفترچه بیمه هم صادر شده بود!
نگاهم به پدر شهید خیره می شود وقتی که دستانش را نشانم می دهد و می گوید: هنوز خودم کار کشاورزی می کنم، هنوز خودم هستم که برای کمک به پسرانم زحمت می کشم. آن ها دل مرد شده اند.
این حرف های پدری است که پسری را تربیت کرده و او را فدای آرمان خواهی و استقلال کشور کرده، اما وقتی می پرسم چند بار از بنیاد شهید برای کمک سراغت آمده اند؛ می گوید همان سال های اول که پسرم شهید شد و دیگر هیچ.....
گزارش: نرگس تجری
انتهای پیام/
منبع: زرین نامه
بنده خدايى اين خانواده شهداوايثارگرا روميبينم خدايى شرمنده هستم اگراين عزيزان نبودندمعلوم نبودحال روزامنيت ماچى بود، چرامسولين به اين بنده خداها كمك نميكنند.واقعابخاطراين موضوع ناراحت شدم.