برگرفته از خاطرات سید زین‌العابدین رئیسی؛

عصر روز 28 مرداد سال 32 در گرگان تظاهراتی شده بود، سربازها از وسط میدان جلوی شهرداری اعلام کردند که متفرق بشوید و الّا دستور تیراندازی داریم. جمعیت به این حرفها گوششان بدهکار نبود. لذا تیراندازی که شد خیلی‌ها تیر خوردند. یکی قربان عرب بود که در جا شهید شد.

چهره خونین کودتای 28 مرداد 32 در میدان شهرداری گرگان

دوره ابتدایی کلاس سوم که بودیم مقارن شد با کودتای 28 مرداد سال 32 . آن زمان پدر بزرگ من (رئیسی بزرگ) یک نوع مرجعیتی داشت برای همه گروهها . آن زمان دبیرستان ایرانشهر روبروی کلانتری بود. آنجا میان گروههای مختلف، یعنی جوانهایی که در آن دبیرستان درس می‌خواندند ، درگیری می شد.

به گزارش گلستان 24، چون یک عده طرفدار حزب توده بودند و یک گروه طرفدار شاه و یک گروه هم طرفدار مصدق بودند، به همین خاطر غالباً آنجا درگیری و بزن بزن بود. یعنی مثل اینکه تکلیف اینها این نبود که صبح‌ها دبیرستان بروند و درس بخوانند، بلکه تکلیفشان این بود که اردوکشی کنند آنجا و ببینند چه کسی بیشتر می‌زند و می‌زدند! در همان ایام من 10- 8- 7 نفرشان را دیدم که پای چشمهایشان - به قول عوام بادمجان کاشته بودند- عصر از دبیرستان بر می‌گشتند خانه و همدیگر را می‌زدند.

در 28 مرداد شاه از کشور رفته بود و تقریباً مردم یقیین کرده بودند که دیگر رژیم سلطنتی برچیده شده ، حتی یک سرهنگی بود که بعداً به درجه سرلشگری رسید بنام سرهنگ اسکویی و نفر دوم پادگان گرگان بود. او صبح روز 27 مرداد تلگراف تبریکی برای مصدق زده بود که مثلاً بنده در خدمتم. بعداً همین تلگراف تبریک باعث گرفتاری او شد که دو- روز سه روز بعد از کودتا این سرهنگ اسکویی- که یک نوع التجایی به پدر بزرگ من داشت- آمده بود نزد او تا او گواهی بدهد که در این مدت طرفدار شاه بوده.

از طرف دیگر فامیل ما گسترده بود و بعضی‌ از جوانهایشان عضو حزب توده شده بودند. لذا آنها هم که مربوط به حزب توده بودند باز به پدربزرگ من التجاء می‌کردند که یک وقتی این کودتاچی‌ها آنها را دستگیر نکنند که ببرند زیر شکنجه . چون شکنجه‌های وحشتناکی می کردند. البته درست است که مثل کمیته زمان شاه و کمیته ضد خرابکاری و شکنجه‌های زمان شاه نبود، اما شکنجه‌های عناصر نابلد که فقط بزنند ، چوب انار بود و آن زمان چوب انار زدن مشهور بود ، بعد هم فشار دادن ناخنها . چنانکه مرحوم قهار مقیمی- شوهر خواهرم- به خاطر همین شکنجه ها تا آخر عمر دو تا از انگشتهای شست او لهیده بود. همچنین در بندرگز هم دبیری بود که بعد از کودتای 28 مرداد او را گرفته بودند و یک سال و نیم – دو سال زندان بود و الآن اسمش در ستاد آزادگان است.

آن زمان روزها ما می‌رفتیم به خیابانهای گرگان یا تماشا می‌کردیم یا شعار می‌دادیم. صدایم هم بلند بود. من شعار می‌دادم و بقیه هم تکرار می کردند. کاری هم نداشتم که مثلاً من دیروز با مصدقی‌ها آمدم شعار دادم حالا امروز طرفدارهای حزب توده هستند که برایشان شعار می دهم. خوب اینها با هم سنخیتی نداشتند یا با هم اختلاف داشتند. من کاری به این حرفها نداشتم. من فقط بخاطر جمعیت، و ذوق و شوق تظاهراتچی بودن ، شعار می‌دادم. بقیه هم به طبعِ صدای من که بلند بود شعار می‌دادند. 

یادم هست گاهی پرچم سه رنگ ایران را با همان علامت شیر و خورشید می انداختند روی گردنم ، که وسطش این شعار بود: "از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق". 

در آن زمان این جوری شعار می‌دادم و این چیزها بود و من خاطرات مبهمی‌از آنها بخاطرم دارم. عصر روز 28 مرداد سال 32 در گرگان تظاهراتی شده بود و آقای قربان عرب ، طفلی جزء کسانی بود که بالای بالکن جلوی شهرداری داشت مثل اینکه سخنرانی می‌کرد، سربازها از وسط میدان اعلام کردند که متفرق بشوید و الّا دستور تیراندازی داریم. جمعیت به این حرفها گوششان بدهکار نبود که با یک تهدید سرهنگی یا سروانی یا ستوانی از میدان بِدَر بروند. لذا تیراندازی که شد خیلی‌ها تیر خوردند. یکی قربان عرب بود که در جا شهید شد. 

من از همان نوجوانی‌ام هر وقت که می‌رفتم به امامزاده عبدالله گرگان ، سر قبر او هم می‌رفتم. روی قبرش هم "کلمه شهید" را برای قربان عرب نوشته بودند. در حالی که بعد از کودتای 28 مرداد این چیزها را نمی‌شد نوشت، ولی مال او را نمی‌دانم چه جوری بود که همان یک سنگ قبر را نوشته بودند، شهید قربان عرب که در 28 مرداد به تیر جفا یا به تیر چه به درجه شهادت رسید، که الآن هم تقریباً قبرش نزدیک قبر شهدای انقلاب ماست و جزء پیشکسوتان شهدا او را می‌شناسند.

باز یکی از کسانی که آن روز تیر خورده بود مرحوم امیر طاهری بود که از طایفه همین آقایان طاهری‌ها هست. طاهری‌های گرگان طایفة بسیار گسترده‌ای هستند، همه‌شان هم آقازاده و خوش نامند و در گرگان گسترده‌اند، چون پدربزرگشان مرحوم آقا سید طاهر از علما بود. اینها دیگر همیشه میدان دار بودند در هر عرصه‌ای، یکی از تیرخورده های روز 28 مرداد سال 32 در گرگان پسر نوه آقا سید طاهر و پسر مرحوم آقا سید حسین طاهری بود که تیر به ران او خورده بود و تا آخر عمرش غالباً کمی‌می‌شَلید. اما در زمانی که 28 مرداد او تیر خورد طفلی‌ها صدایشان هم در نمی‌آمد. یعنی پدر او بایستی مخفیانه می رفت پای او را پانسمان و درمان می کرد تا خوب شود، برای اینکه اصلاً هیچ کس خبر نداشت، فقط من جزء شاهدها بودم که دیدم این تیر خورد و در بام شهرداری پناه آورده بودند.

یکی دیگر از تیر خورده های آن روز آقا سید عبدالله طاهری بود که پسر عموی این فرد می‌شود. تیر به پاشنه پایش خورده بود که من بعدها گاهی اوقات می‌گفتم پاشنة آشیل تیر خورد اما اثری نکرد و زنده ماند. می‌خواهم بگویم اینها همه‌شان- البته آقا عبدالله بیشتر- طرفدار مصدق بودند. امیر طاهری هم بنظرم مصدقی بود. 

اما پرویز طاهری که الآن در گرگان هست و یک جوری نوه عمه من هم می‌شود، پدرش او را برای اینکه دستگیر نشود مخفی کرد و او را با کلاس 9 به فرانسه فرستاد و فراری داد و او هم در فرانسه درس خواند و بعد هم رفت اطرایش30-40 سال آنجاها بود و بعد از انقلاب برگشت که رستوران بابا طاهر را در گرگان راه انداخت. او جزء حزب توده بود. اما من یادم هست که پدر او یعنی مرحوم آقا سید علی اکبر طاهری که از بزرگان بود و پسر عمه من می‌شود و شهردار بود خودش طرفدار مصدق بود. یعنی یک نوع دموکراسی نسبی در خانواده‌ها حاکم بود . چون آقای سید علی اکبر طاهری از بزرگان بود و طرفدار دکتر مصدق ، اما پسر بزرگش بیشتر با حزب توده‌ایها بود.

خلاصه من یادم هست که روز 28 مرداد در گرگان یکی شهید شد و دو تا هم همین طاهری‌ها- سید عبدالله و یکی هم امیر طاهری- مجروح شدند. البته کسان دیگری هم بودند که تیر خوردند ولی مخفی ماندند. چون تا مدتها کسی حاضر نبود بگوید که من تیر خورده ام. برای اینکه اگر ماموران رژیم می‌فهمیدند روز 28 مرداد اینها جزء گروههای مخالف شاه بودند آنها را دستگیر می کردند. 

بعد از 28 مرداد که کودتا انجام شد بگیر بگیرها هم شروع شد. بیات را گرفتند و خانواده من و خودم آنجا بودم. کوچه زرکش یک کوچه‌ بن‌بستی بود و همین طاهری‌ها با آنها همسایه بودند. بیشتر تظاهرات چی‌های طرفدار شاه گروهبانها و سربازهای ارتش بودند که لباس شخصی می‌پوشیدند و می‌ریختند توی خانه‌های افراد طرفدار مصدق یا دفتر حزب توده و یا هر جا که مخالفین شاه بودند و آنجا را به هم می‌زدند. این قضیة ریختن به خانه‌های مردم یا دفاتر مخالفان از روزهای قبل هم همین جوری بود. یعنی انحصاراً به بعد 28 مرداد محدود نمی‌شود.

آن زمان بالای مغازه مرحوم حاج قاسم فرزانه- که نماینده ساعت اَن‌ویکتا و مولار بود- دفتر حزب توده گرگان قرار داشت. آن موقع دو تا ساعت در دنیا مشهور بود که در گرگان نمایندگی آن با مرحوم حاج قاسم فرزانه بود که بسیار فعال هم بود و بخاطر همین فعالیتش هر ساله او را به اجلاس‌ها و مهمانی‌های بین‌المللی سوئیس و ژاپن که جزء فروشندگان موفق بودند، می‌بردند. او ضمن فروش این دو ساعت، جواهر فروشی هم داشت. اما طبقه بالای این مغازه ، دفتر حزب توده بود. 

من یادم هست چون خودم آنجا بودم و دیدم که گروهبانها و سربازها که لباس شخصی به تن داشتند ‌ریختند و دفتر حزب توده را به هم زدند و این بیچاره- قاسم فرزانه - در پایین چون جواهر فروشی داشت نگران وسایل خودش بود. ‌زدند شیشه‌های مغازه این بنده خدا را هم شکستند . صندلی‌ها را از بالا پرت می‌کردند پایین . آنها صندلی‌های چوبی خاصی بود که در مقابل رطوبت مقاومت داشت. آنها پایین می‌ریختند و اینهایی هم که پایین بودند می‌زدند می‌شکستند . 

من خودم شاهد بودم که بعد از 28 مرداد همین سربازها و گروهبانهای لباس شخصی ریختند توی خانه بیات و فرش قالی قیمتی او را با کارد تکه تکه ‌کردند و هر کس یک تکه را می‌گرفت و بعنوان سهمیه و غنیمت با خود می برد. 

آنجا هیچکس جرأت نمی‌کرد حرف بزند اما با آنکه من بچه بودم خودم دیدم تنها کسی که آن روز خیلی شجاعانه آمد وسط این همه غارتگر و شیون و فریاد کشید که به چه دلیلی این کار را می‌کنید کی به شما گفته بروید تو خانه مردم که زن و بچه مردم بترسند و بلرزند؟ مادر همین آقای پرویز طاهری یعنی همسر مرحوم آقا سید علی اکبر طاهری بود که خانه‌شان پهلوی هم بود. من هم آنجا ایستاده بودم فامیل ما هم بود. گفت تو برای چه اینجا ایستاده ای؟ من هم وحشت زده بودم گفتم هیچی .

واقعاً این حرکات غارتگران وحشتناک بود. این زن فریاد کشید که خجالت نمی‌کشید کی به شما گفته بیایید این کارها را بکنید. شیون این زن باعث شد که اینها برگردند و دیگر ساختمان یارو را هم که می‌خواستند آتش بزنند ، نزدند. این صحنه‌ها را من دیدم توی کوچه زرکش واقع در خیابان شیرکش - نزدیک خیابان ملل گرگان. 

آن وقت حزب توده‌ایها باز می‌آمدند به پدر بزرگ ما متوسل می شدند و مصدقی‌ها هم همینطور . دو تا از بزرگان شهر گرگان که مصدقی بودند فراری شدند یکی‌میرزا جعفر قاضی اعظمی‌بود یکی هم علی اکبر رهبر که بعدها در مجلس شورای ملی نماینده شد. این دو تا با همدیگر فرار کردند و از راه زیارت رفتند - زیارت یک دهی است ییلاقی در گرگان- از راه زیارت و سردانسر به حاجی‌آباد رفتند. حاجی‌آباد ملک پدر بزرگ مادری من بود و اینها در همان خانه مادر بزرگ من شب آنجا ماندند. آن زمان مثل حالا نبود که ژاندارمری در همه جا نفوذ و خبر داشته باشد. کربلایی ملک سلطان که کدخدای حاجی‌آباد بود این دو تا را با دو- سه نفری که همراهشان بودند از آنها پذیرایی کرد. این را بعدها که من بزرگ شدم خود کربلایی ملک سلطان با همان لهجة دهاتی گرگان که شبیه مازندرانی هاست به من گفت: "وِشُون رِ پِناه هِدامُ وَشِم سِره" ، من اینها را 5- 4- 3 روز نگه داشتم . بعد هم آنها به شهر گرگان و به همین پدر بزرگ ما و اینها پیغام دادند که ما اینجا هستیم و سپس به شهر گرگان برگشتند. 

اخذ: از نشریه انقلاب- شماره 179 و 180- بهار سال 95- ص 2 و 5- منبع: آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی- با اندکی ویرایش و تلخیص

تدوین: غلامرضا خارکوهی

انتهای پیام/

منبع: گلستان ما

 

ارسال نظر

آخرین اخبار