از رها تا رهایی؛
روایتی شیرین از زندگی دختر نابغه و معلول کردکویی/ هزینه درمانم جور شود، از صندلی چرخدار بلند میشوم
با یک نابغه دیگر از کردکوی استان گلستان آشنا شوید. دختر معلولی که آن قدر موفق بوده و افتخار به دست آورده که حالا کسی چندان به ویلچیرنشینی اش توجه نمیکند. همه وی را یک نابغه خطاب میکنند نه یک معلول.
به گزارش گلستان 24، نامش وجودم را گرم میکند. یادش به دستهایم قدرت میدهد. ذکرش تمامی ترسهایی که از ندانستن و ناآگاهی است در من فرو میریزد. سکان صندلی چرخدارم در دستم است اما قدرت راندن و هدایتش با «من» نیست، با «اوست». «او» که به من قدرت میدهد و «او» که مرا هدایت میکند. چه کسی چنین سهمی از دنیا دارد. «الا بذکرالله تطمئنالقلوب».
ببینید سهم من از زندگی چه اندازه زیباست. من «رها یوری» هستم. دختر این سرزمین که مانند همه دختران ایرانی از طلوع صبح و زندگی دوباره با همه فرازونشیبهایش لذت میبرد و برای گذر از سختیهای زندگیام تلاش میکنم. دانشگاه میروم. شعر میگویم چون معتقدم زندگی جیره مختصری است، مثل یک فنجان چای و کنارش عشق است، مثل یک حبه قند، زندگی را با عشق، نوش جان باید کرد.
هر کسی سرنوشتی دارد که میتواند آن را بسازد
معلولیت سخت است بهخصوص اگر بدانی که سالم به این دنیا قدم گذاشتهای و این دیگران بودند که در معلولیت تو نقش داشتهاند اما چه حاصل از اینکه غصه بخوری و به دنبال مقصر باشی. این را میگویم نه اینکه شعار باشد؛ نه، با تمام تاروپودم لمسش کردهام. همه دلخوریها، به دنبال مقصر گشتنها، غصه خوردنها را تجربه کردهام و دست آخر به این نکته رسیدم هر کسی سرنوشتی دارد که میتواند آن را بسازد.
رسیدهام به این موضوع که باید برای گذر از سختی تلاش کرد و چهبسا در این میان عدهای هم در این سختیها و یا به قولی آزمایشهای الهی وامیمانند و عدهای دیگر سربلند از آن بیرون میآیند. پس باید بجنگی برای اینکه سربلند باشی؛ اگرچه سخت است،خیلی سخت.
هزینه درمانم جور شود، از صندلی چرخدار بلند میشوم
بهانه معلولیتم تب شدید و تزریق آمپول پنیسیلین در 4ماهگیام بود. مادرم بسیار تلاش کرد و نتیجه آن شد که از فلج بودن اعضای بدن تنها پاهایم فلج بماند و خوب نشود. به جور زمانه درمانم متوقف شد که اگر ادامه مییافت و حتی اگر همین حالا هم ادامه پیدا کند میتوانم از این صندلی چرخدار بلند شوم و راه بروم. اما هزینههای درمانم اگرچه خیلی بالا نیست اما خب وقتی از داشتن کمترینها محروم هستی این کمترین هزینه درمان هم برایت آرزو میشود.
میخواهم بگویم اگرچه محکوم به نشستن روی ویلچر هستم اما به زمین و زمان ناسزا نگفتم، شرایطم را پذیرفتم و خودم را با دنیایی که نه «معلولیت» بلکه «محدودیت» است وفق دادم. حتی برای مقابله با محدودیتها تا آنجا که توانستم تلاش کردم تا بتوانم بدون کمک حتی یک نفر از سختترین کارها تا ابتداییترین کارهایم را انجام دهم. اما برای رسیدن به این نقطه از اراده هم تلاش بسیار کردهام.
او بود که مرا هدایت کرد
در یکی از روستاهای گلستان به دنیا آمدم. خیلی زود و در چشمبههمزدنی بزرگ شدم و شرایط متفاوتم با دیگران را حس کردم؛ نه از ناتواناییهایم بلکه از نگاههای تلخ مردم. مردمی که وضعیت مرا تاوان گناه اعضای خانوادهام میدانستند. کدامین گناه؟ کسی نمیداند. این باورشان بود و همین نگاهها و رفتارها سبب شد که از خانه بیرون نروم. در خانه خودم را محبوس کردم. ناامید بودم. دروغ چرا با خدا هم سر جنگ داشتم که چرا مرا اینطور آفریده است.
اما وقتی میگویم «او» بود که مرا هدایت کرد شعار نیست. خداوند تلنگری به من زد که شیوه زندگیام تغییر کرد. 14، 15سالم بود، با مادرم به امامزاده رفتیم. نمازم را که خواندم. قرآن را باز کردم. این آیه آمد. من بندههای خود را امتحان میکنم که شکر نعمت میکنند یا کفر نعمت. نمیدانم… بعضی مواقع یک حرف و یا اتفاق کوچک بهانه تغییر زندگیات میشود. انگار کسی چشمت را به دنیا باز میکند.
تمام شعرهایم به نام تو
با اینکه مدرسه نمیرفتم اما به درس خواندن علاقه بسیاری داشتم و از کتاب دخترعموهایم درس میخواندم و مینوشتم. نمیدانم تنهاییام بود یا موضوع دیگر اما شعر و شاعری همدمم بود. اصول و قواعد را نمیدانستم.
هنوز هم بهراستی نمیدانم. اما شعر میگفتم. مجموعه شعر «تمام شعرهایم به نام تو» که در سال88 چاپ شده و 4بار هم تجدید چاپ شد ثمره آن روزهاست و رد پای خداوند عجیب در تاروپود این کتاب جاری است. این کتاب در جشنواره حضرتعلیاکبر(ع) مقام دوم را آورد و در دانشگاه و در مناسبتها و مسابقات مختلف هم رتبه اول را کسب کرد.
از رها تا رهایی
کتاب دوم به نام «از رها تا رهایی» هم سال گذشته به چاپ رسید. اگرچه چاپش بسیار بد بود و ناشر در حقم انصاف را رعایت نکرد و کتابم در نهایت بیکیفیتی چاپ شد و من هم نتوانستم به دلیل شرایط فیزیکی اقدام قانونی کنم اما باز هم با استقبال خوب روبهرو شد. خیلیها تعجب میکردند چگونه با اینکه مدرسه نرفتهام شعر میگویم. باورتان نمیشود، من 21سالگی مدرسه رفتن را برای نخستینبار تجربه کردم.
خیلی تلاش کردم و نامهنگاری کردم تا توانستم از طریق رییسجمهور وقت به مرکز نگهداری از معلولان بروم. اوایل خیلی سخت بود؛ زندگی بدون مادر که همه کارهایم با او بود و من برایش مثل یک نوزاد بودم. اما خب عزمم را جزم کردم برای یک تحول بزرگ در زندگی. میخواستم پیشرفت کنم. سال81 بود. پنجم ابتدایی را امتحان داده و قبول شدم. سال82 دوره راهنمایی را امتحان دادم.
بیستویک سالم بود که قدم در مدرسه و کلاس درس گذاشته و وارد مقطع اول دبیرستان شدم و سپس در دانشگاه شرکت کردم و در رشته نرمافزار کامپیوتر قبول شدم. فوقدیپلمام را که گرفتم در رشته ژنتیک شرکت کردم و کارشناسیام را هم گرفتم. این رشته را واقعا دوست داشتم. با عظمت خدا بیشتر آشنا شدم.
کار مسئولان عجیب است نه معلولیت معلولان
شعر همچنان در زندگیام جاری است. خیلیها فکر میکنند شعر گفتن و درس خواندن و دانشگاه رفتن برای یک معلول خیلی عجیب است اما به نظر من این کارها عجیب نیست. کار عجیب این است که کسی توجهی به معلولان ندارد.
به نظر من عجیب این است که خیابانها، کوچهها و محلهای عبور و مرور مناسبسازی نمیشوند. اغلب ساختمانها، ادارهها، منازل، مجتمعها و… رمپ و آسانسور ندارند.
وسایل حملونقل عمومی (مترو، اتوبوس، قطار و…) مناسبسازی نشده حتی در همین متروی نوساز تجریش با همه نامهنگاریها کسی اقدامی برای ما معلولان نکردهاست.
باور کنید «عجیب» نگاهها، دیدگاهها، باورها، و فرهنگی است که باید اصلاح شود. عجیب این است که شغلی برای معلولان نیست که سربار کسی نباشند و از پس هزینههای درمانشان برآیند و مثل من به دلیل نداشتن پول محکوم به نشستن بر روی این صندلی نباشند.
عجیب فردی است که مرا در خیابان میبیند و آهی میکشد و میگوید: خدایا شکرت! و من سر به آسمان بلند میکنم شکر خدایی میکنم که مرا بهانه شکرگزاری آدمهایش کرده است.
باور کنید این رفتارها عجیب است اما اگر نمیتوانید عجیبها را از بین ببرید پس کاری نکنید رنگ امیدواری از زندگی ما معلولان کمرنگ شود.
مایی که همیشه متوکل به خدا هستیم و امیدوار به رحمتش. هر چه داریم از اوست و نمیتوانیم یادش نکنیم.
وقتی دستی به سوی آسمانش دراز کردم و توانستم از یک روستای دورافتاده به تهران بیایم، درس بخوانم و شعرهایم را منتشر کنم چرا سپاسگزارش نباشم.
به نظر من همه آدمها بهنوعی در زندگیشان دغدغه و مشکل دارند و برخی اقشار مانند معلولان اندکی بیشتر. مشکلات ما اما از جنسی نیست که حل نشود. ما نیاز به توجه و امکانات داریم.
با همه کاستیهای جامعه درس میخوانیم. از دورترین روستاها برای به ثمر رسیدن آرزوهایمان تلاش میکنیم، غم غربت و ندیدن خانواده و بهخصوص مادر را به جان میخریم که سربار نباشیم، که بیهوده نباشیم و از خود چیزی برای آیندگان بگذاریم.
من و همه دختران و همه معلولانی که در این جامعه زندگی میکنند تمنایی داریم برای اینکه بتوانیم خودمان زندگیمان را بچرخانیم. دغدغه دارو و درمان راه سالم زیستن را از ما گرفته است.
حقی از ما بر گردن جامعه و مسئولان است. اما خدا را شکر میکنم برای مسئولی که به تازگی سکان مجموعه ما را بر عهده گرفته و بارقههای امید را در دل تکتک بچهها روشن کرده است. بچههایی که تا همین چند وقت پیش شایعه تعطیلی آسایشگاه و دربهدری، خواب را از چشمانشان ربوده بود.
گفتنی است، رها یوری معلول نابغه گزارش ما اهل روستای سرکلاته خرابشهر می باشد که در حال حاضر در تهران به سر می برد.
انتهای پیام/
ارسال نظر