روایتی از روزهای آغازین جنگ؛
تکلیفی که امام برای آیت الله خامنهای تعیین کرد / رجزخوانی رهبر انقلاب برای صدام
روزی که به جنوب رفتم، وضعیت بسیار بد بود. نمیشود گفت بد. اصلا غم انگیز بود. همین عامل رفتن ما به جبهه بود. چون دیدیم یگانهای زمینی یارای ایستادگی ندارند.
به گزارش گلستان24، ایرانیها هنوز هم 31 شهریور 1359، بمباران فرودگاههای کشور را روز آغاز رسمی جنگ میدانند. در عراق 19 شهریور 1359 روزی که میمک ایران را اشغال کردند روز آغاز جنگ است؛ اما در حقیقت جنگ به طور رسمی از 16 شهریور 1359 با حملهی عراق به منطقه خان لیلی در استان کرمانشاه آغاز شد. روزی که فردایش بنا بود آیتالله خامنهای در مراسم سالگرد 17 شهریور در بهشت زهرا سخن بگوید و بنی صدر (رئیس جمهور وقت) در میدان شهدا.
پس از کشمکشهای فراوان میان حزب جمهوری و رئیس جمهور بنی صدر، علی رغم میلش محمدعلی رجایی را به نخست وزیری برگزید. کشمکشها تا آغاز جنگ و پس از آن بر سر انتخاب وزرا ادامه داشت. اطرافیان رئیس جمهور وعده افشاگری در سخنرانی17 شهریور میدادند. صبح 17 شهریور آقای خامنهای در بهشت زهرا سخن گفت.
«در مراسم صبح، قرائت پیام امام و پیام نخست وزیر و سخنان آقای خامنهای، نور امید و روشنایی برای مردم بود، اما متاسفانه خواست مردم تهران که عمدتا از اقشار محروم جامعه بودند و با شور و هیجان زیادی در اجتماع بعدازظهر شرکت داشتند، برای شنیدن حرفهای امیدوار کننده، تحقق نیافت و بنی صدر در مراسم گرامیداشت این روز تاریخی و اثرگذار با سخنانی تند و بیپروا، آتش التهاب و تشنج را بار دیگر در کشور شعلهور ساخت و دامنهی اختلافات بین مسئولان را با شعاع گستردهای در سطح جامعه پخش کرد. بنی صدر با ادعای اینکه مردم از من خواستهاند در مورد مسائلی نظیر عدم تفاهم با نخست وزیر و کابینه، حزب جمهوری اسلامی، آزادیهای سیاسی، انحصارگری گروهها و وضع آینده مملکت و... سخن بگویم، به طرح دیدگاههایش پرداخت و در سخنرانی طولانی خود به تمام نیروها و نهادهای انقلابی توهین کرد. وی با اشاره به یک گروه اقلیت انحصارگر و قدرت طلب، مجلس و دولت را وابسته به این گروه دانست و وزرای معرفی شده را مورد اهانت قرار داد و با ترسیم جامعه مورد نظر خود تا توانست فضای عمومی بین مسئولان انقلاب را توام با اختلاف و تخاصم نشان داد و تقریبا هیچ راهی برای تفاهم نگذاشت. کم نبودند آنهایی که این سخنان رئیس جمهور را چرخشی علنی در مواضع وی پنداشتند و پیامدهای آن را برای آینده، نگران کننده میدیدند.» (1)
هاشمی رفسنجانی: «هنگام سخنرانی بنی صدر در مراسم 17 شهریور، ما در منزل شهید بهشتی مهمان بودیم و این سخنان را از طریق رادیو شنیدیم و البته سخت متاثر شدیم. همان جا به پیشنهاد جمع، تلفنی از حاج احمد آقا خواستم امام دربارهی جواب گفتن ما به آن اظهارات، نظر بدهند و جواب رسید که امام فرمودند با توجه به تخلف بنی صدر از دستور حفظ حرمت دیگران، در جواب گفتن آزادیم. بعد از این اجازه، ما کوشیدیم نظرات خود را با مردم در میان بگذاریم و من مشخصا در مصاحبهای که یک روز بعد انجام شد، به ابعاد مختلف سخنان بنی صدر پرداختم و اشکالات آن را بازگو کردم.»
بهشتی، باهنر و هاشمی رفسنجانی در مصاحبهها و سخنرانیها به حرفهای بنی صدر پاسخ دادند اما آقای خامنهای مصاحبه و سخنرانی نکرد. (2)
* برکناری صیادشیرازی
یکی دیگر از اتفاقات این ایام برکناری صیادشیرازی از فرماندهی قرارگاه مشترک سپاه و ارتش در غرب کشور بود. بنی صدر که پیشتر میگفت نبوغ صیاد شیرازی را خودش کشف کرده است، پس از یک حادثه پرتلفات در غرب کشور بر صیاد شیرازی خشم گرفت و او را برکنار کرد. آقای خامنهای نگران برکناری صیاد شیرازی بود که ناگهان جنگ آغاز شد.(3)
اما در اصل سرآغاز این تقابل را میتوان از آنجایی دانست که شهید «صیاد شیرازی» برای برخورد با ضد انقلاب مسلح در کردستان « قرارگاه شمال غرب » را راه انداخته بود ولی این اقدام همواره خار چشم بنی صدر و یارانش بود. سرگرد صیاد شیرازی پس از روزها مقاومت و جنگ بی امان با ضدانقلاب در سایهی این قرارگاه در حالی که مجروح شده بود نامهای از فرماندهی دریافت کرد که خواستار انحلال قرارگاه شمال غرب شده بود!
صیاد کاری را کرد که خیلی از حزب اللهیها در مواجهه با مانع تراشیهای به ظاهر قانونی میکنند و به فرماندهی نوشت که سرکارم میمانم و نمیروم تا از تهران و شورای عالی دفاع دستور برسد. بنی صدر نامه شهید صیاد را که از مافوق خود سر پیچی کرده بود خدمت حضرت امام برد و گفت: «صیاد شیرازی تمرد کرده.» حضرت امام به بنی صدر فرموده بودند: «با ایشان طبق مقررات رفتار کنید». «مقررات یعنی چه؟ نه تنها برکناری با قاطعیت، بلکه گرفتن درجه و حتّی دادگاهی کردن»
شرایط را در نظر بگیرید؛ شهید صیاد با ابتکار خودش قرارگاهی راه انداخته و نیروهای مستعد را برای عقب زدن ضد انقلاب به کار گرفته و مناطق وشهرهای زیادی را آزاد کرده، ولی با پاپوش جریان نفاق برای تعطیلی آن، حال نه تنها تشویق نمیشود بلکه با دستور امام به توبیخ و برکناری و تمرد متهم می شود. همان کسانی که مانع برخورد با ضد انقلاب بودند حالا برخورد تحقیر آمیز با صیاد را با دست آویز قرار دادن تصمیم حضرت امام دنبال می کردند.
* حملهی هوایی در 31 شهریور
تا روز 31 شهریور که هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد و پایگاههای هوایی کشور را بمباران کرد، مهمترین مسئله کشور کشمکشهای سخنرانی 17 شهریور بود. حملهی هوایی هواپیماهای عراق در 31 شهریور موقتا بحثهای اختلافی را کنار زد. آقای خامنهای در زمان حملهی هوایی در کارخانهای در نزدیکی فرودگاه مهرآباد سخنرانی داشت؛ «منتظر آغاز سخنرانی بودم که ناگهان صدا[یی آمد] و محافظان آمدند گفتند که چند هواپیمای شکاری در آسمان دیدند. سخنرانی را برای تقویت روحیهی کارگران انجام دادم و بعد به اتاق جنگ ستاد مشترک رفتم تا در جلسه تصمیم بگیریم چگونه به مردم اطلاع بدهیم. تصمیم جمعی بر این شد که من به عنوان نماینده امام در شورای عالی دفاع و کسی که هر هفته در نماز جمعه با مردم سخن میگفتم و مردم با صدای و مطالبم آشنا بودند مطلب را با آنها در میان بگذارم. اطلاعیه را خودم نوشتم و با صدای خودم خواندم که بارها از رادیو پخش شد و مردم کشور اطلاع پیدا کردند که ما در حال جنگیم.»(4)
*جلسه ناامیدکننده در ستاد مشترک
آقای خامنهای: «در روزهای سوم چهارم جنگ بود، توی اتاق جنگ ستاد مشترک، همه جمع بودیم؛ بنده هم بودم، مسئولین کشور؛ رئیس جمهور، نخست وزیر - آن وقت رئیس جمهور بنیصدر بود، نخست وزیر هم مرحوم رجائی- چند نفری از نمایندگان مجلس و غیره، همه آنجا جمع بودیم، داشتیم بحث میکردیم، مشورت میکردیم. نظامیها هم بودند. بعد یکی از نظامیها آمد کنار من، گفت: این دوستان توی اتاق دیگر، یک کار خصوصی با شما دارند. من پا شدم رفتم پیش آنها. مرحوم فکوری بود، مرحوم فلاحی بود - اینهائی که یادم است - دو سه نفر دیگر هم بودند. نشستیم، گفتیم: کارتان چیست؟ گفتند: ببینید آقا! - یک کاغذی در آوردند. این کاغذ را من عیناً الان دارم توی یادداشتها نگه داشتهام که خط آن برادران عزیز ما بود - هواپیماهای ما اینهاست؛ مثلاً اف ۵، اف ۴، نمیدانم سی ۱۳۰، چی، چی، انواع هواپیماهای نظامىِ ترابری و جنگی؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از این نوع هواپیما، مثلاً ما ده تا آمادهی به کار داریم که تا فلان روز آمادگیاش تمام میشود. اینها قطعههای زود تعویض دارند - در هواپیماها قطعههائی هست که در هر بار پرواز یا دو بار پرواز باید عوض بشود- میگفتند ما این قطعهها را نداریم. بنابراین مثلاً تا ظرف پنج روز یا ده روز این نوع هواپیما پایان میپذیرد؛ دیگر کأنه نداریم. تا دوازده روز این نوعِ دیگر تمام میشود؛ تا چهارده پانزده روز، این نوع دیگر تمام میشود. بیشترینش سی ۱۳۰ بود. همین سی ۱۳۰ هائی که حالا هم هست که حدود سی روز یا سی و یک روز گفتند که برای اینها امکان پرواز وجود دارد. یعنی جمهوری اسلامی بعد از سی و یک روز، مطلقاً وسیلهی پرندهی هوائی نظامی - چه نظامی جنگی، چه نظامی پشتیبانی و ترابری - دیگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما این است؛ شما بروید به امام بگوئید. من هم از شما چه پنهان، توی دلم یک قدری حقیقتاً خالی شد! گفتیم عجب، واقعاً هواپیما نباشد، چه کار کنیم! او دارد با هواپیماهای روسی مرتباً میآید. حالا خلبانهایش عرضهی خلبانهای ما را نداشتند، اما حجم کار زیاد بود. همین طور پشت سر هم میآمدند؛ انواع کلاسهای گوناگون میگ داشتند.
گفتم: خیلی خوب. کاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! این آقایان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظامیمان دست اینهاست. اینها اینجوری میگویند؛ میگویند ما هواپیماهای جنگیمان تا حداکثر مثلاً پانزده شانزده روز دیگر دوام دارد و آخرین هواپیمایمان که هواپیمای سی ۱۳۰ است و ترابری است، تا سی روز و سی و سه روز دیگر بیشتر دوام ندارد. بعدش، دیگر ما مطلقاً هواپیما نداریم. امام نگاهی کردند، گفتند - حالا نقل به مضمون میکنم، عین عبارت ایشان یادم نیست؛ احتمالاً جائی عین عبارات ایشان را نوشته باشم - این حرفها چیست! شما بگوئید بروند بجنگند، خدا میرساند، درست میکند، هیچ طور نمیشود. منطقاً حرف امام برای من قانع کننده نبود؛ چون امام که متخصص هواپیما نبود؛ اما به حقانیت امام و روشنائی دل او و حمایت خدا از او اعتقاد داشتم، میدانستم که خدای متعال این مرد را برای یک کار بزرگ برانگیخته و او را وا نخواهد گذاشت. این را عقیده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اینها - حالا همان روز یا فردایش، یادم نیست - گفتم امام فرمودند که بروید همینها را هرچی میتوانید تعمیر کنید، درست کنید و اقدام کنید.
همان هواپیماهای اف ۵ و اف ۴ و اف ۱۴ و اینهائی که قرار بود بعد از پنج شش روز به کلی از کار بیفتد، هنوز دارد تو نیرو هوائی ما کار میکند! بیست و نُه سال از سال ۵۹ میگذرد، هنوز دارند کار میکنند! » (5)
*آتش جنگ
هواپیماهای ارتش صدام 31 شهریور فرودگاه مهرآباد و تعدادی دیگری از فرودگاههای کشور را زدند و بعد نیروهای زمینیاش از مرزها گذشتند و خاک ایران را اشغال کردند. مردم ایران پس از پشت سر گذاشتن 587 روز پرالتهاب درگیر جنگی شدند که پنج استان کشور را فراگرفت. خوزستان اصلیترین محور حملهی عراقیها بود و رسیدن به اهواز، مرکز استان ثروتمند و نفتی خوزستان، ایدهآل ترین وضع برای ارتش صدام و بدترین اتفاق برای ایرانیها بود. در سایر جبههها هم اوضاع بسیار نابسامان بود. عراقیها در شمال خوزستان تا پای پل کرخه پیش آمده بودند و دزفول، شوش و اندیمشک را تهدید میکردند و با خمپاره انداز و توپ میزدند. در جنوب خوزستان، عراقیها به دروازه خرمشهر رسیده بودند، اما مقاومت مدافعان هنوز به شهر راه نیافته بودند. در استان ایلام، مهران، دهلران و نفت شهر اشغال شده بودند و در استان کرمانشاه، قصرشیرین و سومار، ضدانقلاب پاوه و نوسود (در شمال کرمانشاه) هم با آندن عراقیها جان گرفته و عملیاتهایشان را بیشتر کرده بودند. ضدانقلاب در شهرهای استانهای کردستان و آذربایجان غربی هم فعالتر شده بود. اما هر چه بود اهواز مرکز استان نفتی خوزستان بود و اهمیتی فوق العاده داشت و دشمن تا نزدیکی دروازههای شهر پیش آمده بود.
روزهای آخر هفته اول جنگ، در تهران، حجت الاسلام خامنهای و دکتر چمران پیش امام تصمیمی گرفتند که در روزهای بعد سرنوشت جنگ در اهواز را تغییر داد.
آقای خامنهای: « از امام اجازه گرفتم که به جنوب بروم و مردم را برای مقابله بسیج کنم. راز رفتن ما این بود. در آن جلسهای که من رفته بودم مساله را در میان بگذارم و از ایشان اجازه بگیرم، امام هم به جای اجازه، به من تکلیف کردند، یعنی گفتند برو. –که من امیدوار نبودم که آنطور به این صراحت و خوبی به من تکلیف کنند- در همان جلسه مرحوم شهید چمران هم آمده بود و او ظاهرا برای اجازه گرفتن به این معنی نیامده بود. اما وقتی من اجازه گرفتم او رو به امام کرد و گفت پس اجازه بدهید من هم بروم. امام فرمودند که مانعی ندارد.
بعد بلافاصله از منزل امام بیرون آمدیم. پیش از ظهر بود با هم قرار گذاشتیم که بعد از ظهر همان روز به اهواز برویم. البته من زودتر می خواستم بروم. او (شهیدچمران) گفت من دوسه ساعت کار دارم، چندتا دوست و آشنا و بچهها را میخواهم با خودم بیاورم و تجهیزاتی هم که میخواهیم آماده کنیم و بعد از ظهر میرویم. من هم قبول کردم. به نظرم ساعت ۴-۳ بود که ما از فرودگاه مهرآباد به اتفاق مرحوم چمران و عدهای از دوستان و همراهان ایشان و چند نفری با بنده به طرف اهواز حرکت کردیم. من اهواز نرفتم که برگردم و واقعاً فکر میکردم که دیگر به تهران برنخواهم گشت. و به این برادران پاسدار و محافظی هم که با من بودند گفتم که برادرها من دیگر با شما خداحافظی میکنم و با شما کاری ندارم و شما به دنبال کار خود بروید و من هم در حال رفتن به اهواز هستم. آنها ناراحت شدند و گفتند ما هم اصلاً می خواهیم به جبهه بیاییم، با شما کاری نداریم. چون من آنان را نمیبردم گفتند ما می خواهیم بجنگیم و حالا که تو هم میروی ما هم می آییم به آنجا، منتهی به جبهه میرویم. گفتم خیلی خب اگر اینطور است اشکال ندارد و آنها را با این عنوان که بروند جبهه بجنگند با خود بردم، چون دیگر من محافظتی لازم نداشتم چون برای میدان جنگ می رفتم.» (6)
*انفجار فولی آباد
هشتم مهر با انفجار انبار مهمات لشکر 92 زرهی در پادگان اهواز، خاک و ترکش اهواز را فراگرفت و شهر آشفتهتر شد. اهوازیها میگویند ما یاد قیامت افتادیم که قرآن میگوید در آن زمینها شخم زده میشوند. حسن آذری موفق خبرنگاری که تلویزیون به اهواز فرستاده بود، میگوید:«مشغول مصاحبه با آیت الله خامنه ای بودیم که کسی داخل اتاق شد و سراسیمه خبر داد ستون پنجم انبارهای مهمات را آتش زده است. وسایلمان را جمع کردیم و به منطقه انفجار رفتیم. منظرهی عجیبی بود. انبارهای بزرگ در آتش میسوختند و ما فقط از دور میتوانستیم نگاه کنیم. گلولهها و جبهههای مهمات یکی پس از دیگری منفجر میشوند. هیچ کس نمیتوانست جلو برود. در روزهایی که بیش از هر وقتی به سلاح و مهمات نیاز داشتیم، همه با حسرت میدیدند که ان همه مهمات یک جا از بین میرود.» (8)
همزمان با انفجار انبار مهمات خبر رسید نیروهای دشمن در حمیدیه تجمع کردهاند و آماده حمله به اهواز هستند. حجت الاسلام خامنهای:«دشمن به نزدیکی حمیدیه رسیده بود. سرهنگی بود که با نظامیها اوقات تلخی کرده بود. گفته بود معطل چه هستید؟ چرا ایستادهاید؟ ایستادهاید که بیایند شما را سر ببرند؟ به جای اینکه اینها را تشویق کند بمانند و مقاومت کنند، یک جوری حرف زده بود که بروند. بیابان نزدیک حمیدیه پر از تانک بود.» (9) تعدادی از نیروهای سپاه خوزستان وقتی شنیدند امام گفته است مگر جوانان اهواز مردهاند که اهواز سقوط کند دست به کار شدند و در حملهای شبانه تانکهای دشمن را به آتش کشیدند و ارتش بعث که انتظار حمله نداشت سراسیمه عقب نشینی کردند و نیروهای ایران با کمک بالگردهای هوانیروز آنها را تعقیب کردند. عراقیها از سوسنگرد و دهلاویه هم عقبتر رفتند و نیروهای ایران از آنها جا ماندند. وقتی به بستان رسیدند متوجه شدند عراقیها حتی بستان را هم رها کردهاند و سمت مرز رفته بودند. جز چزابه باقی زمینهای اشغالی آزاد شد. مردم جشن گرفتند. در سوسنگرد غوغا بود. مردم آمده بودند توی خیابان و شعار میدادند. شادی میکردند و تیر هوایی میزدند.
آقای خامنهای:«یکی دو بار بعد از آن به سوسنگرد رفتم. عربهای منطقه دور ما جمع شده بودند و شعارهای حماسی میدادند. از حالت آنها بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم.» (10) علی غیور اصلی فرمانده این عملیات بود که در پایان عملیات به شهادت رسید و عملیات به نام او «عملیات غیوراصلی» نام گرفت.
*ستاد جنگهای نامنظم
دکتر چمران و حجت الاسلام خامنهای ستاد جنگهای نامظم را راه اندازی کردند. فرماندهی نظامی ستاد دکتر چمران بود و آقای خامنهای آنجا بود تا ستاد و دیگر نیروهایی که بنی صدر به آنها توجه نمیکرد و از امکانات بهرهای نداشتند غریب نمانند.
آیت الله خامنهای: « من و چمران ابتدای جنگ به محض ورود به خوزستان رفتیم پادگان لشکر 92 و اتاق جنگ را دیدیم. فرماندار و استاندار و سپاهیها آنجا بودند و ما احساس کردیم که باید از همین الان شروع کنیم. لذا همان شب، ساعت یک بعد از نیمه شب، با چمران و حدود چهل پنجاه نفر دیگر، که آرپی جی داشتند، یک گروه تشکیل دادیم و رفتیم طرف جبههی دب حردان برای نفوذ در دشمن. البته آن سب هیچ کاری نتوانستیم بکنیم و ساعت 4 یا 5 صبح بود که دست خالی برگشتیم. قبل از ما یک گروه سپاهی رفته بودند داخل جنگل و آنها از وجود ما خبر نداشتند. ما دیدیم اگر ما هم برویم داخل جنگل ممکن است چون همدیگر را نمیشناسیم، بین مان درگیری شود و یکدیگر را بزنیم. این بود که برگشتیم. مقصود این است که از همان ساعت اول ورود شروع کردیم. بعد هم رفتیم دانشگاه اهواز(جندی شاپور) را گرفتیم و بالاخره آمدیم کاخ استانداری و آنجا را مقر خودمان قرار دادیم. چمران با افراد زیادی که همراهش بودند با توافق من و خودش فرماندهی ستاد شد. من هم که فرماندهی نمیدانستم اگر یک وقتی میخواستم در عملیات شرکت کنم، زیر نظر او بودم و با فرماندهی او میرفتم. ایشان آنجا را به صورت ستاد کاملی درآورد و اداره میکرد. البته بنده هم چند ماهی آنجا بودم و کمکهایی هم میکردم و یک کارهایی انجام میدادم. لکن تشکیلات از لحاظ نظامی بر محور شهید چمران بود و بنابراین ستاد جنگهای نامنظم تا چندین ماه،یعنی تا اواخر عمر شهید چمران، نقش مهمی در جنگهای نامنظم داشت.» (11)
*پی نوشت:
ارسال نظر