خاطرات شیرین یک زوج گلستانی از سال های انقلاب
وی در حالی که یک لبخند گوشه لبانش نقش بسته با لهجه زیبای محلی اش می گوید: هر روز تا جلوی شهرداری تظاهرات می کردیم و شعار می دادیم « ما گوشت بز نمی خوایم، شهردار دزد نمی خوایم» آنقدر این کار را تکرار کردیم که آخر شهردار را عوض کردند.
به گزارش گلستان 24، «آن زمان درب خانه ها همیشه باز بود. سر و کله ماموران که پیدا می شد، مردم پراکنده می شدند. هر کس به نزدیک ترین خانه پناه می برد و در را می بست.»
این را یکی از جوانان سی و شش سال پیش می گوید. حالا چند چروک کوچک روی پیشانی اش نشسته و موهای سفید گوشه رو سری اش از سال هایی می گوید که با همه سختی اش با اقتدار و سر بلندی گذشت. او امروز مادر بزرگی مهربان است، و برای نوه هایش که سر به دامن پر مهر وی گذاشته اند داستان های شنیدنی دارد. وی رو به من می کند و می گوید: آن موقع ها آخر شب بعد از تظاهرات همه مردان خانواده به خانه ما می آمدند و دور هم از مامورین و جمعیت توی خیابان ها می گفتند. پسر اولم آن زمان چند ماهه بود، بعد ها که کمی بزرگ تر شد او را در آغوش گرفته و بین مردم می رفتم و شعار می دادم.
وی ادامه می دهد: یک شب که جمعیت به خانه ما آمده بود، دیدم روی پیراهن برادر چهارده ساله ام، رد کف یک پوتین نقش بسته، پر رنگ و گلی. از او پرسیدم این دیگر چیست و همه زدند زیر خنده. گفت مردم که پراکنده شدند هر کس به سویی می دوید. من زمین خوردم و یکی روی سینه ام را با پوتینش لگد کرد.
می خندد و ادامه می دهد: به یاد دارم یک شب که در خانه پدرم نشسته بودم ناگهان چند مرد به سرعت وارد حیاط خانه شدند و در را بستند. پدرم آن ها را داخل خانه آورد و برایشان چای ریخت. رو به مادرم کرد و گفت برای مهمان ها شام حاضر کنید خانم. و مادرم یک دیگ بزرگ برنج درست کرد.
سید باقر رحیمی، همسر وی، که آن زمان یک جوان بیست و پنج ساله بود، بازنشسته آموزش و پرورش است و زمان انقلاب در یک مدرسه ابتدایی در شهرستان کردکوی مشغول به کار بود. وی می گوید: آن وقت ها برق نداشتیم. در تظاهرات همیشه چهار، پنج نفری جلوتر از جمعیت حرکت می کردند تا هر وقت مامورین پیدایشان شد با نور چراغ دستی به بقیه خبر دهند. نور چراغ دستی را که می دیدیم همه پراکنده می شدیم. هر شب همین بساط بود.
وی در حالی که یک لبخند گوشه لبانش نقش بسته با لهجه زیبای محلی اش می گوید: هر روز تا جلوی شهرداری تظاهرات می کردیم و شعار می دادیم « ما گوشت بز نمی خوایم، شهردار دزد نمی خوایم» آنقدر این کار را تکرار کردیم که آخر شهردار را عوض کردند.
می خندد و ادامه می دهد :یکی از معلمین مدرسه، بچه های مدرسه را به تظاهرات می برد و بهشان می گفت شعار بدهند و بگویند « شیر می خوریم قوی می شیم، دشمن پهلوی می شیم».
زن فنجان های کمر باریک لب طلایی چای را جلوی ما می گذارد و کنار همسرش می نشیند. می گوید وقتی آقا می خواست به ایران بیاید، همسرم به تهران رفت، و شوهرش در حالی که می خندد ادامه می دهد: آری، ولی دو سه روز که ماندم و هر روز به فرودگاه رفتم، امام نیامد. من که به کردکوی برگشتم، امام به تهران رسید.
بهشان که نگاه می کنم، حس افتخار در من موج می زند. با همه وجودم بهشان افتخار می کنم. چقدر سخت روی آرمان هایشان پا فشاری کردند و حالا من هستم که با آسایش و راحتی هم خانه شده ام. من نیز پای این آرمان ها خواهم ماند، برایشان خواهم جنگید و جان خواهم داد.
پاینده باشی وطنم، ایران من...
خدا حفظشان کند
در فکرم . من قرار است برای نوه هایم از چه چیزی تعریف کنم ؟
در آینده به آنها چه خواهم گفت ؟ بگویم من برای انقلابم چه کرده ام ؟