بهنام فرم اهدای عضو را پرکرده بود اما وقتی به بیمارستان منتقلش کردند و به شهادت رسید دکتر گفت: حتی قلب و ریه بهنام هم سوخته و امکان اهداء وجود ندارد.

خواب شهید آتشنشان مدتی قبل از شهادت/دکتر گفت: قلبش سوخته بود!

به گزارش گلستان24،​ برای صحبت با دوستان شهید بهنام میرزاخانی قرار شد به مسجد قمر بنی هاشم در منطقه باقرشهر تهران برویم. ساعت هشت شب مراسم شروع می‌شد و سر وقت رسیدیم.

اینجا همان مسجدی است که بهنام سال ها در آن قد کشید و بزرگ شد. همان جایی که یاد گرفت باید کاری کند به درد مردم بخورد. دوستش می‌گوید بهنام برای انتخاب شغل می‌گفت جایی می روم که بتوانم کمک مردم باشم، برای رفتن به سپاه و نیروی انتظامی و آتش نشانی اقدام کرده بود که قسمتش شد آتشنشان شود.

 

وسایل را آماده می‌کنیم که در همین حین یکی دیگر از دوستان صمیمی او می‌آید جلوی در و میان حرف‌هایش به حجله اشاره می‌کند و می‌گوید: با هم زیاد به بهشت زهرا می‌رفتیم و اصلا تفریح ما چرخیدن در گلزار شهدا بود. بارها از اینکه دوست دارد شهید شود گفته بود و گاهی با خنده می‌گفت جمع دوستانه ما یک شهید کم دارد!

یکی دیگر از بچه محل ها می‌گوید: شاید اگر از شخصیت او تعریف کنم این گمان برود حالا که شهید شده و نیست ما اینطور می‌گوییم. اما بهنام واقعا یکجور دیگری بود. اگر کمک می‌خواستیم در هر زمینه ای اولین کسی که به ذهنمان می‌آمد بهنام بود. بعضی وقت ها مادرم می‌گفت اسم بهنام را بگذارید چک و پول. چون دائما داره به یکی از شما کمک می‌کنه. آنقدر خوش اخلاق بود که وقتی در بیمارستان بستری شده بود دعوا می‌کردیم کی امشب پیش بهنام بماند؟

با خودش قرار گذاشته بود نمازش را اول وقت بخواند. بیرون که بودیم تحت هر شرایطی این کار را می‌کرد. گاهی ما تنبلی می‌کردیم و می‌گفتیم بیا برویم می رسیم خونه می خونیم دیگه! دست ما را می‌گرفت و به زور می‌رفت نماز را اول وقت می‌خواند.

پیش نماز مسجد که گویی رفاقتی هم با شهید میرزاخانی دارد می‌گوید: قرار شده بود شهید میرزاخانی که جوانی 25 ساله شده بود، برود خواستگاری دختر همسایه شان، آمد پیشم گفت: حاج آقا برای ازدواج باید چه معیاری داشته باشم و چه خواسته هایی را مطرح کنم که درست باشد. نکاتی را برایش توضیح دادم و رفت. حالا دلم می خواهد بگویم بهنام من هم می خواهم مثل تو شهید شوم. بیا بگو باید چه معیاری داشته باشم؟

در این مراسم خودمانی یکی دیگر از دوستان بهنام به خاطره چند وقت قبل اشاره می‌کند. می‌خندد و می‌گوید بهنام بچه خوش صحبتی بود و زیاد صحبت می‌کرد. یکبار شب تا صبح برایم حرف زد و نزدیک نماز صبح که داشت خوابش می‌رفت مرا صدا کرد و گفت: ممد فلانی چند در صد سوخته بود؟ گفتم: کی؟! گفت هیچی داشتم خواب سوختگیم را می‌دیدم. حالا با این اتفاق دائما فکر می‌کنم بهنام چه خوابی می‌دیده؟

دوستان بهنام همگی وقت صحبت می‌خندند و می‌گویند تا وقتی که بهنام در جمع بود فقط می‌خندیدم و دوست داشتیم همیشه حضور داشته باشد. این اواخر خیلی دنبال این بود که مدافع حرم شود و بسیار هم پیگیری کرد اما اجازه نمی‌دادند. گاهی از سر دلتنگی مداحی معروف رضا نریمانی را زمزمه می‌کرد: «منم باید برم... آره برم سرم بره...» می ‌خندیدم که داداش اگه میشه نخون خیلی صدات بده! خبر نداشتیم او دارد از ته دل می‌خواند. 

می پرسم در خبرها آمده اعضای بدن بهنام را اهداء کردند، دوست دیگری با کمی تأمل می گوید: او فرم اهدای عضو را پرکرده بود اما وقتی به بیمارستان منتقلش کردند و به شهادت رسید دکتر گفت: قلب و ریه بهنام هم حتی سوخته و امکان اهداء وجود ندارد.

به اینجای گفت‌وگو که می‌رسیم همه انگار ناگهان دوباره یادشان می‌آید بهنام دیگر نیست و می‌زنند زیر گریه و سکوت می‌کنند. ما هم وسایل را جمع می‌کنیم و می‌گذریم و از کوچه پس کوچه های باقر شهر و بر می‌گردیم به قلب پایتخت فراموشی.

انتهای پیام/ فارس

ارسال نظر

آخرین اخبار