در دیدار با خانواده شهید «مهرداد خشمفر» مطرح شد؛
ماجرای تیراندازی به سمت نماینده مجلس
مادر شهید مهرداد خشمفر درباره فرزند شهیدش میگوید: دوست داشت شهید شود. میگفت «دلم میخواهد گمنام شهید شوم؛ اگر شهید شدم دوست ندارم جنازهام برگردد».
به گزارش گلستان24، پنج پسر و یک دختر خانواده خشم فر همه در خانه ای که شاید وسعت آن به 50 متر هم نرسد رشد یافتند و تربیت شدند. در محله ای از محله های جنوب تهران که قدمگاه هزاران شهید دوران دفاع مقدس است، سال های دور این کوچه پس کوچه ها محل رفت و آمد جوان هایی بود که برای دفاع از کشور ترک خانه کردند. با اینکه سال ها از آن دوران گذشته است اما می شود هنوز ردپایی از آن دوران را در چهره تکیده مادران شهدای محل، یا بر دیواره های مساجد و گذرهایی که به تصویر شهدا مزین شده است دید.
از بین پنج پسر خانواده خشم فر، مهرداد پسر بزرگ خانواده به شهادت رسید. پدر، مادر، برادرها و خواهرها 13 سال منتظر شدند تا خبری از او برسد، پسر بزرگ خانواده در این سال ها مفقودالاثر بود.
«معصومه آهنگی» که خودش را «هما» معرفی می کند زن میانسال شوخطبع و خوشزبانی از اهالی گیلان است که با وجود سال ها سکونتش در تهران هنوز لهجه شیرین گیلکی را می توان از آهنگ صحبت هایش شنید. در بین لبخندها و شوخی ها هنوز هم وقتی از پسرش صحبت می کند بغض راه گلویش را می بندد و صدایش عوض می شود. تعریف می کند که «مهردادش 17 ساله بود و هنوز ریش و سبیل هایش درنیامده بود که به جبهه رفت. وقتی خواست از پدرش رضایت بگیرد پدرش گفته بود آخر مادرت مریض است می خواهی او را رها کنی و بروی؟ گفته بود خدا هست.»
ویژگی های شهید خشم فر بی شباهت به دیگر شهدا نیست، مادر می گوید: «اخلاق خوبی داشت، با خدا و بانماز بود، همیشه احترام ما را نگه می داشت، همیشه دوست داشت شهید شود، می گفت دلم می خواهد گمنام شهید شوم، اگر شهید شدم دوست ندارم جنازه ام برگردد.
با پول دستفروشی بچه های محل را به پارک می برد
بچه های کوچک را به حسینیه اعظم می برد و درس قرآن می داد. با پولی که از دست فروشی درمی آورد بچه ها را پارک می برد. یکبار پدرش پولی که برای بچه ها کنار گذاشته بود را به اشتباه برداشت که خیلی ناراحت شد و زود مبلغ را پس گرفت.»
بنده خدا که باشیم خداوند هم به خواست بنده اش جامه عمل می پوشاند، 13 سال گمنامی برای مهرداد همان خواسته ای بود که پیش از شهادت به مادر گفته بود. البته این بی تابی های مادر بود که پیکرش را بعد از سال ها انتظار به خانه برگرداند. مادر در اینباره تعریف می کند: «مهرداد سه بار به جبهه رفت، وقتی خبر مفقودالاثریاش را دادند دعا می کردم که اسیر شده باشد، اما بعد 13 سال یک اسکلت و چندین استخوان پا و پوتین هایش برایم برگشت. مدتی قبل از اینکه خبر دهند پیکرش تفحص شده، یک روز خانمی به پشت من زد و گفت نگران نباش فرزندت به زودی می آید.»
شلیک تیر به سمت نماینده مجلس!
شیطنت هایش مثل باقی بچه ها بود، اما مادر، فرزند ارشدش را جور دیگری دوست داشت، اگر بچه ها باهم کار اشتباهی انجام می دادند و قرار بر تنبیه بود مهرداد کمتر تنبیه می شد همه این ها به خاطر اخلاق خوبش بود. با این حال جوان بود و شیطنت هایش را هم داشت. مادر تعریف می کند: «یکبار مراسمی در مسجد محله گرفته بودند و مهرداد را مامور محافظت از نماینده مجلسی که به مراسم دعوت شده بود کردند. اسلحه ای هم به او دادند که مراقب باشد. در حین مراسم حوصله اش سر می رود و شروع به بازی کردن با اسلحه می کند که یک لحظه دستش به ماشه می رود و تیری به سمت محراب شلیک می کند. مهرداد که دست گل به آب داده بود به سمت خانه فرار میکند و محافظ ها هم دنبالش میافتند.»
با مجروحیت می خواست به جبهه برگردد
جبهه ها هوش از سرش برده بود، آنقدر که حتی در دوران نقاهت پس از مجروحیت هم منتظر فرصتی بود تا به جبهه برگردد. مادر می گوید: «به صورتش ترکش خورده و باید مدتی در بیمارستان بستری می بود، با اینحال نماند و به جبهه برگشت. هرچه گفتم نرو گوش نکرد گفت بچه ها منتظرم هستند. قرار شد دو روز در تهران بماند و چند روزی هم به دیدن مادربزرگش در شمال برود. یک روز که گذشت پشیمان شد، گفت شمال نمی روم شاید مادربزرگ فکر کند که از او پول می خواهم.»
مادر درباره آخرین وداعش با مهرداد می گوید: «آخرین باری که قرار بود به جبهه برود می گفت نمی دانم چرا پاهایم توان رفتن ندارد. رفت و دیگر برنگشت. بعد از شهادتش «علی نوری» از دوستانش به دیدنم آمد و گفت کارم دارد. گفتم با مهرداد بودی؟ حالش خوب است؟ دیدم بغض می کند. عصبانی شدم که درست حرف بزن بفهمم چه شده، بغض راه گلویش را بسته بود. تعریف کرد با مهرداد باهم بودیم ولی او جلوتر از من بود که شهید شد. وقتی که رفت من و پدرش همزمان خواب دیدیم دستمان به برق خورده و دو تکه شده است، از همینجا فهمیدیم ممکن است اتفاقی بیافتد.»
ما جاماندیم
خانه شهید قدمی درست دیوار به دیوار خانه شهید خشم فر است، از یک کوچه با سه خانه، دو خانه، شهدایی را تقدیم اسلام کرده اند، مادر می گوید: «مهرداد که به شهادت رسید، شهید قدمی خیلی افسوس می خورد، می گفت دوستان رفتند و ما جاماندیم، یکبار گفتم تو دوتا بچه داری، کجا می خواهی بروی؟! گفت هرکس در جای خودش باید خدمت کند.»
عاشق خمینی(ره) بود
پدر شهید با وجود اینکه مریض احوال است با دقت، طوری که انگار اولین بار است خاطرات پسرش را از زبان همسر می شنود به صحبت ها گوش می دهد و در پایان حرفهایمان پدر هم چند کلامی صحبت می کند و می گوید: «مهرداد عاشق امام خمینی(ره) بود. هرچه او می گفت را گوش می داد. بچه خیلی زرنگی بود. توی برف و سرمای آن سال ها در جماران نگهبانی می داد به خانه که می آمد دیگر یخ کرده بود. می گفت من برای رضای خدا می روم برای همین راضی هستم. میلیون ها سال است که برخی انسان ها خدایی هستند و برای خدا کار می کنند و برخی بنده شیطان هستند.»
او به مدافعان حرمی اشاره می کند که در کشوری دیگر در حال جنگ با تکفیری ها هستند و ادامه می دهد: می بینم که جوان ها از شهرهای مختلف برای جنگ به سوریه و عراق می روند، هرکس چیزی می گوید ولی من اعتقاد دارم این ها برای دفاع از اسلام و آیینشان می روند، برای رضای خدا می روند. اگر می جنگند برای ما می جنگند.»
ارسال نظر