گزارش؛
روایتی از زندگی یک معلم گلستانی/ از شنیدن خبر شهادت تا اهدای اعضای بدن فرزند
«قاسم عودی» عضو خانواده بزرگ آموزش و پرورش کشور و مدیر مدرسهای در کلاله گلستان است؛ همان مردی که رضایت داد تا اعضای بدن پسرش بعد از مرگ مغزی به 3 نفر اهدا شود.
به گزارش گلستان 24، چشمانی درشت، چهرهای مصمم و صورتی نورانی که در حلقهای از گل جای گرفته، نگاهم را جذب میکند.
«شهید علی عودی» عبارتی است که بر روی روبان گلها نقش بسته است.
روبهرویم «قاسم عودی» نشسته است؛ پدر شهید «علی عودی»؛ همان دانشجوی فقید دانشگاه افسری که در دوره آموزشی تکاور در شیراز دچار حادثه شد و به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
پدر، میانسال است؛ فرهنگی است و مدیر یک مدرسه در کلاله گلستان. از سال 1370 به استخدام آموزش و پرورش درآمده و تا کنون در همان محدوده مشغول به خدمت بوده است.
سالها برای تعلیم و تعلم فرزندان این مرز و بوم خاک تخته خورده است و ثمره آن، تربیت دانشآموزانی است که امروز هر کدام، مسئولیتی در جایجای کشور دارند.
سرصحبت را باز میکنم. از او میخواهم برایمان از پسرش بگوید.
آقای عودی برایمان از پسرش میگوید؛ از مهربانیها و محبتهایش؛ از دلسوزیها و غمخواریهایش.
میگوید: همه دوستش داشتند از بزرگ و کوچک، پیر و جوان، زن و مرد، دوست و فامیل و همه و همه در غم فراغش گریستند و برایش به حق، سنگ تمام گذاشتند.
برایمان از روزهایی که «شهیدش» به خاطر دوستانش به مرخصی نمیرفت و در خوابگاه میماند تا دوستانش تنها و دلتنگ نشوند، میگوید.
... از آرزوهای دستنیافتنیاش که حالا، به همه آنها رسیده است؛ از اشتیاقش برای عزیمت به سوریه؛ از مداحیها، زنجیرزنیها و عزاداریهایش و از زمزمههایی که بر سر مزار مادر و عمو و دایی شهیدش داشته و هیچگاه، هیچکس نتوانست بفهمد که چه میگفته است.
پدر میگوید و میگوید و من فقط مردی را میبینم که سعی میکند اشکی از چشمانش فرو نریزد؛ مردی که 9 سال تک و تنها فرزندانش را بدون مادر، بزرگ کرده و به حق، پسرش را «مرد» بار آورده است.
مرد نفس چاق میکند. بادی در غبغب میاندازد؛ سرش را بالا میآورد و با غرور میگوید: « شهادت برازنده علی بود، علی به آرزویش رسید».
نگاهم را میدزدم قطرات اشک در چشمانم، دیگر تاب نمیآورد.
دوباره سکوت حکمفرما میشود. آقای عودی به نیمه مرداد باز میگردد؛ خاطرات آن روز را زیر و رو میکند؛ از آخرین تماس تلفنی شهید میگوید: علی شب قبل از حادثه تماس گرفت، میگفت که دوره تکاور خیلی مهم است و کارهای سختی باقی مانده؛ میگفت دعا کنید تا مشکلی پیش نیاید و سرافراز بازگردم.
پدر از قرارشان میگوید: همه آماده بودیم تا از گرگان به اصفهان رفته و دخترم را برداریم و برویم پیش علی در شیراز؛ دلمان برایش تنگ شده بود... اما؛ اما همان شب تماس گرفتند و گفتند علی دچار حادثه شده. نفهمیدیم چطور خودمان را به شیراز رساندیم. علی روی تخت بیمارستان بود؛ بیحرکت، بیصدا، بیرمق... و دور تا دورش دستگاههایی بود که با آنها نفس میکشید.
لحظات غریبی بود؛ بررسیها انجام و به ما اعلام شد که علی مرگ مغزی شده است... علی آسمانی شده بود.
...خاطرات آن روزهای سخت و طاقتفرسا برای همه تداعی شد... حتی برادر علی و شوهرخواهرش نیز سعی کردند که نگاهشان را بدزدند و اجازه دهند تا قطرات اشک به راحتی فرو ریزد.
باز نگاهها به «علی» که در وسط تاجی از گل در آن گوشه دیوار جا خوش کرده است، خیره میماند.
پدر آهی میکشد و ادامه میدهد: دکترها با ما صحبت کردند که میتوان اعضای بدنش را اهدا کنید؛ علی کارت اهدای عضو داشت و من راضی بودم چرا که پسرم راضی بود اما دوست داشتم همه خانواده هم راضی باشند.
او بغض میکند و صدایش ناگهان میلرزد اما بغضش را میخورد و میگوید: علی همیشه میگفت که دوست دارد پس از مرگ، اعضایش اهدا شود و حتی به دوستان و نزدیکان نیز این سفارش را میکرد؛ در آن لحظات فقط صدای علی در گوشم بود و تمامی حرفهایش در گوشم تکرار میشد؛ این طور بود که توانستم با این قضیه کنار بیایم و با اهدای اعضای او موافقت کنم پس رضایت تک تک اعضای خانواده را گرفتم و به اهدای عضو رضایت دادم.
پدر به گلهای قالی خیره میشود، نمیخواهد اشکهایی را که در ته چشمانش جاخوش کردهاند را پسر و دامادش ببینند؛ «علی به سه نفر زندگی بخشید؛ کبد و کلیههایش اهدا شد و خود در مزار شهدای کلاله گلستان آرام گرفت».
از این مرد که سالهاست، آقامعلم دانشآموزان زیادی بوده است، درباره واکنش همکاران و دانشآموزانش نسبت به اهدای عضو فرزندش میپرسم.
در میان آن همه غم، لبخند تلخی بر لب میراند و میگوید: فرهنگیان عزیز و دانشآموزان از این کار پسندیده و نیک، احساس رضایت داشته و مرا تحسین کردند. خودم هم معتقدم اهدای عضو افراد مبتلا به مرگ مغزی عملی انساندوستانه است که میتواند جان شمار زیادی از بیماران را نجات دهد.
دوباره اشک گوشه چشمانش خانه میکند و ادامه میدهد: اهدای عضو تنها کاری است که میتواند ادامه کار اعضای سالم فردی را که دچار مرگ مغزی شده تضمین کند و از سوی دیگر جان افراد نیازمند دریافت عضو را نیز نجات دهد.
***
اذان نزدیک است؛ قرار است پدر، برادر و شوهرخواهر شهید که از گرگان به تهران آمدهاند در مراسمی که دوستان و اساتید «علی» در دانشگاه محل تحصیل وی به مناسبت چهلمین روز آسمانی شدنش تدارک دیدهاند، شرکت کنند.
سخن را کوتاه میکنم؛ موقع رفتن است، پدر لحظهای درنگ میکند، انگار مطلبی مانده که ادایش نکرده است.
میگوید: اهدای اعضای علی باعث شده که شادی آن کسانی که اعضای فرزندم در بدنشان است را شاهد باشم؛ این امر مرا آرام نگه داشته است؛ میدانم که روح شهیدم نیز آرام است و در بهشت برین جای دارد.
***
خورشید دارد غروب میکند، باد خنکی میوزد، وسایلم را جمع میکنم و برای آخرین بار به چهرهای که از وسط گلها مرا مینگرد خیره میشوم.
با خود میگویم چه خوب که مادر «علی» نیست وگرنه چگونه میتوانست غم چنین پسر رعنایی را تاب بیاورد.
مریم عربانصاری-فارس
انتهای پیام/
منبع: فارس
ارسال نظر