عجب از این روزگار؛
تنها آرزوی شاگرد کمال الملک که آثارش در کاخ سفید است +عکس
روزگار عجیبی است و البته ناجوانمرد؛ آموزگاری که روزگارش را وقف تعلیم هنر ایرانی به شاگردانش کرد و مخلوقات دستش الآن در کاخ سفید آمریکا و موزههای بلژیک و کانادا فرهنگ ایران را فریاد میزند؛ الآن در گوشهای منتظر تحقق آخرین آرزویش است.
به گزارش گلستان 24، با خودم فکر میکردم کسی که شاگرد کمالالملک است چه حال و هوایی دارد؟ برای رفتن به خدمت این استاد بزرگ که میگفتند او و دوستش، تنها بازماندگان دوران کمالالملک هستند، لحظهشماری میکردم، بالاخره سر ساعت 9 صبح به محل کار استاد رسیدیم، محل کار که نه، شاید بهتر است بگوییم خانهای 60 متری که استاد در اتاق خواب آن استراحت میکرد و در اتاق پذیرایی آن به شاگردانش، تعلیم میداد، روی دیوار، هنرنمایی های استاد و شاگردانش چشم را نوازش میکرد.
استاد با مهربانی بسیار و تواضع مثالزدنی ما را به داخل خانه هدایت کرد، به قول امروزیها چهره تودلبرویی داشت، به سختی عصای خود را در دست راست میگرفت، شاگردانش میگفتند که دست راست استاد، مدتی است که به علت تصادف آسیب جدی دیده است و دکترها گفتهاند باید عمل شود، اما ظاهراً نتوانسته است عمل کند، به خاطر اینکه، ... بگذریم.
سر صحبت را با استاد باز کردیم، استاد شاپور ترابی گودرزی، 89 بهار از زندگی پرافتخارش گذشته است، اما هنوز سرزنده برای خدمت و تعلیم است، استادی که آرزوهایی عجیب در سر دارد؛ شاگردانش میگویند در هنگام تدریس بسیار سختگیر است و جدی، راس ساعت 8، حتی زودتر از ما آماده تدرس میشود.
گفتوگوی تسنیم با این استاد گرانقدر را در زیر میخوانید:
در ابتدا تشکر میکنیم که این وقت را در اختیار ما قرار دادید، استاد شاهپور ترابی گودرزی افتخارات زیادی برای این کشور به ارمغان آورده است و ما خیلی خوشحالیم که الان خدمت شما هستیم. استاد، چگونه وارد هنر شدید؟
*استادترابی: وظیفه من بوده است که برای فرهنگ این کشور کاری انجام دهم؛ در دبیرستان هدف، خوارزمی و آذر هنر تدریس میکردم، از شاگردان هنرستان قدیمی کمالالملک هستم و الان همه شاگردان کمالالملک از بین رفتند و فقط یک نفر به همراه من مانده است؛ در طول دوران زندگیام سعی کردم به این آب و خاک خدمت کنم و فرهنگ این بوم و کشور را به نقاط دیگر کشور های دنیا ببرم که ما چه هستیم، فرهنگ ما غنیتر از همه کشورهای آسیایی بوده است.
در چه رشتهای کار کردید؟
*استاد ترابی: در رشته معرق برجسته، نقوش و طراحی کار کردم؛ با عنایت خدا شاگردان زیادی داشتم که الان در کشورهای خارج مشغول این کار هستند.
شاگردان شما میگویند شما خیلی سختگیر هستید.
*استاد ترابی: این سختگیری به این دلیل است که باید موفق شوند، از این جهت کمی سختگیری میکنم، یکی از شاگردان من 15 سال است که من را رها نکرده و به فرهنگ کشور کمک میکند و میخواهم بگویم بعد از من، اوست که عصای من را دستش میگیرد تا گام من از بین نرود.
مقداری از دوران جوانیتان بگویید. چه شد که تصمیم گرفتید معرق را انتخاب کنید؟
*استادترابی: تقریباً بعد از ششم ابتدایی، 12 ساله بودم که پدرم مرا در دارالفنون ثبتنام کرد، پدرم خیلی سخت میگرفت و من خیلی از پدرم میترسیدم، پدرم چون کارمند دولت بود دوست داشت من کارمند دولت شوم اما من نه، از همان طفولیت، وقتی 10 سال داشتم، همهاش برای خودم نقاشی میکردم، دبیرستان دارالفنون رفتم، در سیکل اول که ثبتنام کردم نمرات خوبی نداشتم؛ اما نمره هنرم 20 بود و نمرههای دیگرم اصلا خوب نبود، معاون دارالفون گفت: «پسرجان تو چه کار میخواهی بکنی؟ برنامهات چیست؟» گریه کردم و گفتم که من دوست ندارم این رشته را بخوانم، من را به هنرستان قوامالسلطنه بفرستید، وی گفت اگر پدرت بفهمد چه؟ گفتم من این رشته را دوست دارم.
بالاخره من را به هنرستان فرستادند و به پدرم هم نگفتند، آنها وقتی دیدند استعداد شایانی دارم بعد از مدتی مرا به هنرستان کمال الملک فرستادند، آنجا زیر نظر استادان بزرگی چون مرحوم کمال الملک و مرحوم بهادری و اساتید بزرگ دیگری کار یاد گرفتم.
مرحوم کمال الملک در آن سالها یکی از چشمهایش را از دست داده بود؟
*استاد ترابی: بله، ایشان اصلاً نمیتوانست حرکت کند، با شاگردانش میآمد و یک ساعت سر میزد؛ کلاسهای هنرستان جایی بود که الان وزارت ارشاد شده است، ایشان دوست داشت شاگردانش جای خود را بگیرند، تمام شاگردانشان از بین رفتند، جز من و یک نفر دیگر، بعد از آن وارد فرهنگ و هنر شدم.
پدرتان وقتی متوجه شد که شما به هنرستان رفتید چیزی نگفت؟
*استاد ترابی: تا دیپلم متوجه نشد، آن موقع رشتههای هنری را خوب نمیدانستند؛ رشتههای هنری برای کسانی بود که دیگر نمیتوانند کاری انجام دهند، اما پدرم وقتی متوجه شد، گفت: «آقاجان! تو یک شاگرد نجار که بیشتر نیستی، برادرانت و پسرعموهایت رانگاه کن، تو سرِ ما را به زیر آوردی.»
شما چه کردید؟
*استاد ترابی: من فقط گریه میکردم، چون واقعاً این رشته هنر را دوست داشتم، الان هم دوست دارم شاگردانم را برای آب و خاک این کشور پرورش بدهم.
استاد در طول زندگیاش آرزویی هم داشته است؟
*استاد ترابی: همیشه از خدا خواستم که خدایا! من را سر کلاس، وقتی به شاگردانم درس میدهم از این دنیا ببر، در رختخواب از بین نبر.
از کارهایتان بگویید.
*استاد ترابی: من این رشته را به هنرستانها کشاندم؛ روزی به نزد دکتر محمود مهران ، وزیر فرهنگ آن موقع رفتم و گفتم که من چنین هنرمندی هستم، دوست دارم بچههای کشورم هنر این کشور را بشناسند، الان بچههای ما هنر نمیدانند، پیشنهادی کردم به وزیر آموزش و پرورش که برنامهای داشته باشید برای مقطع ابتدایی که آنها بدانند فرهنگ و هنر این کشور یعنی چه، با هنر و فرهنگ این کشور آشنا شوند تا بفهمند این کشور چه بوده است؟ ما هزاران سال فرهنگ داریم؛ من گریهام میگیرد وقتی فرهنگ ما خارج از ایران رفته است، آنها تعجب میکنند، شاگردانم در کانادا ابراز می دارند وقتی میگوییم: «این فرهنگ و آداب ماست و این کارهای هنری ماست» تعجب میکنند و برخی باور نمیکنند، چرا رسانههای ما ضعیف بوده است و نتوانستهایم فرهنگمان را به جهانیان معرفی کنند.70 سال برای فرهنگ این کشور کوشیدم و به کشورهای همجوار و کشورهای خارج اروپایی صادر کردم.
کدام کشورها؟
*استاد ترابی: فرانسه، هلند، آمریکا، بلژیک، چکسلواکی، رومانی؛ وقتی آیزن هاور، رئیس جمهور امریکا به ایران آمد و کارهای مرا دید، باور نمیکرد، من به وی هدیهای دادم و او آن را به کاخ سفید برد. این هدیه را در کاخ مرمر به وی دادم و الان به نام من در آنجا هست. هاور خیلی از هنر ایران خوشش آمد؛ آن زمان هر کدام از سران کشورها که میآمدند اول با کار هنرمندان ایران آشنا میشدند، این هنر را داشتیم. پادشاه نروژ، پادشاه بلژیک، ملکه هلند، رئیس جمهور فرانسه و رئیس جمهور چکسلواکی و رومانی به ایران آمدند و من به آنها هدایایی دادم.
ما هزاران سال پیش نقوش و معرق داشتیم اما متأسفانه در کتابهایی که برای دانشگاه نوشتهاند تاریخ این هنر 50 سال است و اینکه هنر معرق از هندوستان یا هند به ایران آمده است؛ در حالی که ما قبل از آنها هنر داشتیم؛ مگر تاریخ هنر ما حکایت از 90 سال میکند؟ هزاران سال پیش ما این را داشتیم، باید کارشناسانی بیایند که این کتابها را به دست دانشجویان ندهند، کار ما را میدزدند به نام خوشان ثبت میکنند، هنر هر کشوری فرهنگ آن کشور است؛ فرهنگ ما خیلی قویتر از اروپا و آمریکاست، آنها زمانی که ما هنر اصیل داشتیم اصلاً نمیدانستند هنر چه بوده است؛ از من دعوت کردند به کانادا بروم و بلژیک، خود پادشاه بلژیک از من دعوت کرد آنجا برویم و در دانشگاههای بلژیک تدریس کنم اما نرفتم، با خودم گفتم میخواهم به بچههای خودمان این هنر را یاد دهم، شما را به خدا نگذارید هنرهای سنتی این کشور خوابیده شود؛ هنر سنتی مادر هنرهاست، اول هنری که ما داشتیم هنر سنتی ما بوده است.
الان خیلی اقبالی به هنرمندان صنایع دستی و هنرهای سنتی نیست.
*استاد ترابی: بله، همینطور است، به ما اعتنا نمیکنند، الان من را از اینجایی که هستم بیرون میاندازند؛ من که دوست دارم شاگرد داشته باشم، جایی ندارم بروم، باید در کارتن بخوابم؟ کارتنخواب شوم؟ آخر عمری؟ در کشورهای دیگر نگاه کنید اگر کسی هنر کوچکی دارند چطور او را روی سرشان را میگیرند؛ چه قدر بها میدهند، اما من باید چه کار کنم؟ الان به من فشار آوردند باید از این خانه بروم، 14 سال است شاگردانی پیش من کار میکنند؛ دیگران کاشتند ما خوردیم ما میکاریم دیگران بخورند؛ من دارم میروم و به دست شاگردم سپرده شده است؛ باید از اساتید حمایت کنند؛ ما که رفتنی هستیم، باید از اینها حمایت کنند، اینها جوان هستند در همه جای دنیا باشگاه هنرمندان است ولی ما در ایران نداریم، فقط میآیند اینجا بهبه میکنند، این بهبه به چه درد ما میخورد؟ حمایت کنید.
زمان دکتر مصدق، دکتر آذر وزیر فرهنگ بود، دکتر آذر کارهای من را در سال 1331 بازدید کرد، رئیس موزه آقای معیری بود، دکتر آذر خواست که هنرمندان را ببیند، من یک میز بزرگ گردی ساخته بودم که 5 سال روی آن کار کرده بودم، پایه های میز 4 تا گوزن بودند، آن زمان شیشه بزرگی تراش داده بودم؛ ایران شیشه آن زمان نمیساخت و ما از اتریش شیشه ای را تراش داده بودیم و روی میز گذاشته بودیم که خراب نشود، دکتر آذر گفت: آقای معیری، این شیشه به این کلفتی را از کجا گیر آوردی؟ چقدر خوب تراش شده است؟ آقای معیری گفت: آقای دکتر آذر! این کار هنری به این قشنگی جلب نظرتان را نکرد، شیشه، جلب نظرتان را کرد؟ کسی که این هنر را نمی بیند به چه دردی می خورد؟ آنها اینگونه بودند.البته از زمانی که جمهوری اسلامی سر کار آمده است خدا گواه است که اوضاع هنر ایران بهتر شده است اما مسئولان هم باید رسیدگی کنند.
صحبتی با مسئولان دارید؟
*استاد ترابی: از مسئولان این حوزه ممنونم، دوران بعد از انقلاب قابل مقایسه با آن موقع نیست، از مسئولان میخواهم؛ مخصوصاً آقای مرادخانی که معاون هنری ارشاد است، به هنرهای سنتی هم توجه کنند، همهاش به هنرهای تجسمی توجه نکنند، کسی از خانه هنرمندان نیامده است که بگوید تو کجا هستی و چه کار میکنی؟ تویی که 70 سال شاگرد تربیت کردی چه کار میکنی؟
میراث فرهنگی نگذارد هنرمندان خُرد شوند، شاگردان ما وقتی میبینند با ما که استادشان هستیم اینگونه رفتار میکنند دیگر به دنبال این هنر نمیروند، من دوست دارم تا آخرین لحظهای که زنده هستم در کلاس درس باشم و در همین کلاس بمیرم، «عمر ما شاید نپاید تا بهار دیگری»، ما دیگر کارمان تمام است، به عشق شاگردانم زنده هستم و کار میکنم، این است که از شما درخواست میکنم نسبت به هنرهای سنتی و هنرمندان متوجه باشید، نگذارید از بین برود، شاگردانم وقتی من را اینگونه میبینند دیگر دل و دماغ این کار را نخواهند داشت.
استدعا میکنم، درخواست میکنم مسئولان نسبت به این هنرهای سنتی توجه کنند، در زمان قبل سران کشورها را پیش ما میآوردند ولی الان خبری از این کار نیست.
تمام بدنم را وقف هنر این کشور کردم ولی الان باید بروم در کارتن بخوابم؟ جا ندارم، صاحبخانه به من تا آخر ماه وقت داده است، با گستاخی تمام گفت: «برو آقا! هنر میخواهم چه کار؟» حتی به من 10 روز بیشتر وقت نداده است، آیا سزاوار است بعد از این همه خدمت من اینگونه باشم، فایدهاش چیست وقتی من را به مقبره هنرمندان میبرید در روزنامه مینویسید و تجلیل میکنید، چه فایدهای دارد؟ علاجی برای این زخم بکنید.
عمرمان شاید نپاید تا بهار دیگری، عمرمان شاید نپاید تا بهار دیگری، عمرمان شاید نپاید تا بهار دیگری؛ این قطعهای بود که در ذهنم طنینانداز میشد؛ یعنی آخر عمرِ هنرمندانی که سالها برای این کشور زحمت کشیدهاند، این است؟ یعنی هنرمندی در این سطح که زندگیاش را برای هنر مردم این کشور وقف کرده است، باید روزهای آخرینش را در این وضعیت به سر ببرد؟ دستگاه فیلمبرداری را جمع کردیم و آماده بیرونرفتن شدیم، اما دلمان هنوز با آرزوی استاد بود؛ همیشه از خدا خواستم که خدایا! من را سر کلاس، وقتی به شاگردانم درس میدهم از این دنیا ببر، در رختخواب از بین نبر؛ آیا این آرزویش محقق میشود؟
ارسال نظر