«نورجان» دختری از «پرسیان» و «پنو»؛
روایت دختر گالیکشی که بعد از فرار از خانه به دست دورهگرد ترکمن افتاد
سرگذشتی غمانگیز دختری است که پدری پنویی (روستای «پنو» از توابع بخش مرکزی گالیکش) و مادری پرسیانی (روستای «فارسیان فرنگ» از توابع بخش مرکزی شهرستان گالیکش) داشته است.
به گزارش گلستان24،محمود صباغیان از فرهنگیان بازنشسته شهرستان گالیکش داستان «نورجان» سرگذشتی غمانگیز دختری که پدری پنویی (روستای «پنو» از توابع بخش مرکزی گالیکش) و مادری پرسیانی (روستای «فارسیان فرنگ» از توابع بخش مرکزی شهرستان گالیکش) داشته را روایت میکند.
به نام خدا؛
نورجان سرگذشت دختری است که 90 سال قبل در سن دهسالگی از روستای پنو فرار کرده و به دست دورهگردی (خواربارفروش) از قوم ترکمن در کیارام افتاد است.
سال ۱۳۶۴ مرز ایران و شوروی برای مراودات در منطقه مرزی اینچه برون باز شد و رفتوآمد اطبا این کشورها به طرفین راحت صورت میگرفت.
پسر جوانی از تراکمه گنبد سفر 10 روزهای به عشقآباد (پایتخت کشور ترکمنستان کنونی) داشته و حین برگشت ساعت 4 بعدازظهر به مرز ایران و شوروی میرسد اما مرزبانان مرز را بسته بودند و او مجبور میشود به نزدیکترین روستا حوالی مرز برود و صبح فردا برای رفتن به ایران مراجعه کند.
هوای هنوز تاریک نشده بود که پسر جوان به اولین روستا محدوده مرز میرسد و از اهالی سراغ مسافرخانه را میگیرد اما هیچکس جواب نمیدهد. ناگاه احساس میکند کسی دستش را گرفته و به سمت خود میکشد. پسربچهای از هالی روستا با خیال اینکه این مسافر ایرانی است وی را به خانه خودشان هدایت میکند.
این جوان اهل گنبدی نقل میکند پسرک من را به درب منزلی برد زنگ در را زد؛ درب خانه را پیرزن بلندقامت و سفیدرنگ با صورتی کشیده باز کرد. من را که دید با فریاد بلند گفت: «واخش» و شروع به گریه کردن کرد. متوجه شدم اطرافم جمعی در حال فیلمبرداری از این صحنه هستند.
به ترکمنی گفتم چه شده پیرزن؟ گفت: شما بوی وطنم را میدهید.
تنها تکلم پیرزن از زبان فارسی گفتن کلمات «پرسیان»، «پنو»، نام پدر و مادر و دو همبازی دوران کودکیاش بود.
پیرزن همچنان گریه میکرد و من هم از آمدنم پشیمان شده بودم؛ فیلمبرداری کماکان توسط نوههای پیرزن ادامه داشت.
بههرحال با شام مفصلی که به من دادند شب را در آنجا بیتوته کردم.
سر شام پیرزن کمی آرام گرفت و شروع به تعریف زندگیاش کرد.
پیرزن گفت: پدرم اهل روستای پنو بود و مادرم پرسیانی؛ دهساله بود که شوهرم دادند. من چیزی نمیفهمیدم تصمیم به فرار به خانه اقوام مادریم (روستای فارسیان) گرفتم. وقتی به کیارام رسیدم توسط یکی از اقوام برای دورهگرد ترکمن به کارگری شکم قرار (بخورونمیر) گمارده شدم. نورجان میگفت: این دورهگرد آدم خوبی بود و من را به خانهاش نزدیک مرز برد و بهخوبی از من نگهداری کرد. صاحبم من را بزرگ کرد و به عقد خودش درآورد و برایم هفت شبانهروز جشن گرفت و نتیجه این ازدواج دو پسر و دو دختر است. حال 5 سالی است که شویم فوت شده است. یک پسرم مهندس و دیگری دکتر است. یک دختر معلم و دیگری کارمند دولت است.
بین طوایف ترکمن لب مرز درگیری روی داد و ما مجبور به کوچ به آنطرف مرز در خاک شوروی شدیم. پس از کوچ ما به علت انقلاب شوروی مرز بسته شد و ما آنطرف مرز ماندیم و دیگر اجازه ورود به خاک ایران را نداشتیم.
جوان ترکمن میگفت تا صبح نخوابیدم و به نورجان و سرگذشت غریبانهاش و دو کلمه پرسیان و پنو که ورد زبانش بود فکر میکردم.
صبح نورجان من را داخل حیاط بزرگش برای صرف صبحانه صدا زد و باحالتی غمزده گفت منو کمک میکنی؟
گفتم چه کمکی؟ جانم در اختیارت. نورجان با دستش به سمت جنوب اشاره کرد و گفت: به مرز که رسیدی به جنوب نگاه کن کمی که جلو رفتی کوههایی در مقابلت نمایان میشوند البته نظر من کوههایی است که سرسبز و جنگلی هستند؛ آنجا سراغ پرسیان و پنو را بگیر حتماً پیدا خواهی کرد.
برگهای به من داد و گفت: با مشخصاتی که نوشتهام تردید ندارم خانوادهام را پیدا خواهی کرد. دست نورجان همانطور به سمت جنوب بود و گریه میکرد.
اشکهایش را پاک کرد و من را تعارف صبحانه کرد. پس از صرف صبحانه نورجان گفت پسرم کمکم میکنی. گفتم مادر جان این چه حرفی است خیالت راحت باش از دلوجان این کار را خواهم کرد. تمام این صحنهها را نوههای نورجان فیلمبرداری میکردند.
موقع خداحافظی فرارسید. واقعاً سخت بود نورجان و خانوادهاش تا ایستگاه کوچک روستا من را بدرقه کردند از آنها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. ماشین که حرکت کرد از شیشه عقب ماشین نگاه کردم نورجان داشت همچنان گریه میکرد آنقدر نگاه کردم که پیرزن از دیدگانم محو شد.
پسر جوان از مرز رد میشود و با یک ماشین دربست بهسوی گنبد روانه میشود. فکر نورجان یکلحظه او را آرام نمیگذارد گریههایش در جلوی چشمهایش تداعی میشود. نیمههای راه که رسید یکباره نظرش به سمت چپ افتاد یعنی جنوب؛ گفت خدای من کوهها همان کوههایی است که نورجان گفته بود.
پسر جوان از لحظهای که وارد خاک وطن میشود در فکر رفتن به پرسیان و پنو بوده که ناگهان به یاد خیاط محلشان از اهالی روستای «قلی تپه» از توابع بخش مرکزی شهرستان گالیکش میافتد و موقع رسیدن به گنبد مستقیم سراغ خیاط میرود اما خیاط برای اقامه نماز به مسجد رفته و درب مغازه را بسته است.
به خانه خودشان میرود اما خانواده احساس میکنند فرزندشان حال دیگری دارد. مادرش میگوید پسرم انسان از مسافرت که برمیگردد باید شاد باشد شما چرا گرفته هستی: پسر جوان میگوید یک مأموریت دارم تا انجام ندهم آرام و قرار ندارم و سپس ماجرای نورجان را برای خانوادهاش تعریف میکند.
جوان گنبدی تابوتوان نداشت و دوباره عصر همان روز نزد خیاط قلی تپهای رفت و پرسید روستایی بنام پرسیان و پنو میشناسی. گفت بله ولی آنجا نرفتهام؛ اگر اطلاعات کافی میخواهی باید به گالیکش بروی. بامداد روز بعد بدون صرف صبحانه با مینیبوس راهی گالیکش میشود.
پیش خود میگوید چقدر راه طولانی است. ولی کوهها را که میبیند آرام میگیرد. جوان به گالیکش میرسد و نزدیک پاسگاه قدیم این شهر (ابتدای خیابان شهید منتظری) پیاده میشود.
از علی ملکان (علی شهردار) میپرسد روستایی بنام پرسیان و پنو میشناسی؟ در جواب میشنود پنو روستای من است و این روستا از فارسیان میگیرد.
جوان با خوشحالی تمام سؤال میکند شما دختری بنام نورجان که نام پدر و مادرش فلان و فلانی هستند میشناسی؟ جواب میشنود که میشناسم اما آنها از این دنیا رفتهاند و یک پسر این خانواده نیز شهید شده است.
ملکان نگاهی به دوردست میکند و میگوید: آن آقایی که جلوی پاساژ زمانی ایستاده از پسرعموهای نورجان است. بهاتفاق نزد پسرعموی نورجان میروند و جوان ترکمن آنچه بر او گذشته را بازگو میکند.
عموزاده نورجان جریان را تأیید میکند و جوان آهی میکشد و نوشته نورجان را به او تحویل میدهد. جوان با خیال راحت برگشت و بعد از مدتی نورجان به او زنگ زد و تشکر کرد و گفت: هرگاه به ایران آمدم دیلماجم (مترجمم) باش و جوان قبول کرد.
حالا در پنو غوغاست. خبر بهسرعت میپیچد اقوام نزدیک نورجان بسیار خوشحالاند و این خوشحالی کل پنو را در برمیگیرد. نامهای که نورجان نوشته بود خطاب به کسی نبود در این برگه تنها شماره تلفن و آدرس روستا و نام پدر و مادر و نام دو همبازی کودکی بعلاوه نام بهیادماندنی که همیشه ورد زبانش بود پرسیان و پنو قرار داشت.
برگردیم به منطقه «قزل اروا» محل زندگی نورجان؛ صدای زنگ تلفن همه را بیدار میکند. نورجان به سمت تلفن حرکت میکند صدای آشنایی را میشنود الو نورجان تویی؟ من میهمان دو روز قبل شما هستم؛ پرسیان و پنو را پیدا کردم که هیچ خانوادهات را هم یافتهام. تلفن از دست نورجان رها میشود .الو....الو....شادی به خانه نورجان میآید. حال همه دور گوشی تلفن نشستهاند و لحظهشماری میکنند که از ایران خبری بشود.
پنو حال و هوای دیگری دارد. نورجان خانوادهاش را ترک کرده و به سمت پنو میرویم. البته با مهمان ویژه که همان جوان ترکمن است که از همه خوشحالتر است.
دیلیماج با اولین تماس خود از خانه پدری نورجان به وی گفت: از خانهی پدریت صحبت میکند هر برنامهای برای دیدن اقوامت داری انجام بده که بیصبرانه منتظر شما هستند.
نورجان به بچههایش تأکید میکند تا مقدمات سفر به وطنش را هرچه زودتر فراهم کنند. لباسهای قشنگی که از بچگی (10 سالگی) به یادگار در صندوقچه داشته یک دستمال ابریشمی مهرهدار و جامه بلند و تنبانی ابریشمی که در یک بقچه گذاشته را در می آورد تا با خود به وطن بیاورد. چهبسا بارها این لباسها را درآورده و روبروی کوههای جنوب که منطقه پرسیان و پنو باشد میایستاده و گریه میکردم تاکمی خود را آرام و تخلیه کند.
پس از زنگ دلیماج نورجان دیگر تاب و طاقت نداشت تا اینکه فرزندانش مقدمات سفر را آماده کردند. نورجان با یک مینیبوس با تمام اهل خانه بهسوی مرز ایران حرکت میکند.
دو مینیبوس و چند ماشین هم از اهالی روستای پنو آماده رفتن به مرز اینچه برون میشوند. اقوام نورجان در پوست خود نمیگنجند و بهسوی مرز حرکت میکنند. پس از دو ساعت به مرز اینچه برون میرسند و در صفی منظم منتظر نورجان میمانند.
اینطرف مرز همه دست به ابرو نظارهگر دورها، منتظر نورجان و خانوادهاش ایستادهاند که دلیماج فریاد زد آمدند.
همه نورجان را خاکآلود دیدند چراکه موقع ورود به خاک ایران خاک وطن را به سر و روی خود ریخته و بوسیده بود. با دیدن نورجان اشک در چشمان همه اقوام جاری میشود.
کار دیلماج شروع میشود و تکتک اقوام به نورجان معرفی میشوند و درحالیکه به پهنای صورت اشک میریزد دست آنها را میبوسد. این لحظات بهیادماندنی توسط خانواده نورجان و اهالی پنو فیلمبرداری و ضبط میشود.
کاروان با نورجان به سمت پنو بازمیگردد. از دور کوهها نمایان میشوند. پیرزن به آنها خیره میشود. شاید دوران کودکی در ذهنش تداعی شود. اقوام، نورجان را از راه روستای دوزین به سمت پنو میبرند.
ورودی روستا که میرسند نورجان دستور توقف میدهد. خود از ماشین پیاده شده و از دیگران هم میخواهد پیاده شوند. نورجان و اهالی با پای پیاده به سمت روستا میروند. اما دیگر اشکی ندارد و با پایبرهنه بهسوی روستا روان میشود.
هیچکس نمیدانست هدف نورجان از این کار چیست؟ هنگامیکه نزدیک رودخانه روستا رسید شتابان درون رودخانه پرید گویا چیزی یادش آمده باشد. رو به حاضرین گفت: پس از شستن لباسها با دوستانم هنگامیکه هوا گرم میشد در این آب آبتنی میکردیم. از رودخانه بیرون آمد همه احساس کردند به چیزی خیره شده است. همه نگاهشان را با نگاه نورجان مطابقت دادند. بعد فهمیدند نورجان به درخت گردوی بزرگی که در ضلع شرقی آبادی است نظر افکنده بود بهسرعت خودش را به درخت گردو رساند و به اطرافش نگاه میکند گویا چیزی را گمکرده باشد دواندوان حدود چندمتری از گردو فاصله گرفت و روی زمین نشست و با دست شروع به کندن زمین کرد تا بقایای درخت سوختهای را یافت.
همه از این رفتار پیرزن تعجب کرده بودند. سپس با صدای بلند گفت: جایی که من ایستادهام گردوی دیگر بود اینها تقریباً دوقلو بودند. اهالی روستا گفتند: درست است جایی که شما با دست کندید هما مکان گردوست که چند سال پیش خشکیده بود.
نورجان زیر درخت گردو نشست و فاطمه همبازی دوران کودکیش که زیر همین گردو باهم بازی میکردند را خواست که اهالی گفتند خانهاش است. پس از چند دقیقه همبازی دوران کودکیاش را مقابل خود دید و فاطمه را در آغوش گرفت و با چشمانی اشکبار گفت: فاطمه همیشه به یادت بودم. فاطمه نیز با گریه گفت: نور جان کجا بودی؟
هر دو گروه از تمامی صحنهها فیلمبرداری میکردند.
نورجان پس از دیدن فاطمه بهسوی خانه پدری حرکت کرد و مستقیم بدون کمک کسی خانه پدری را پیدا کرد. به خانه پدر که رسید گوسالهای برایش قربانی کردند و با همه دست داد و روبوسی کرد و در خانه پدری آرامش گرفت.
دو طرف فامیل گرداگرد نورجان را گرفته بودند؛ این یعنی تنها ارزش.
از زمان ورود به پنو نورجان هر شب دریکی از خانههای روستا دعوت بود اهالی روستا سنگ تمام برای دختر گمشدهشان گذاشتند. چند روزی در روستا ماند و بازدیدی هم از فارسیان داشت. اقوام مادریش نیز از آنها بهخوبی پذیرایی کردند.
نورجان پس از چند روز دوباره به ترکمنستان برگشت تا مقدمات میزبانی اقوامش را فراهم کند. بچههای پنو هم پس از مدتی به دعوت نورجان به آنجا رفتند. حال چه صحبتهایی بین نورجان و اقوامش شده بر ما پوشیده است.
رفتوآمدها عادی میشود و ناگهان دو سال پس از یافتن خانواده خبر میرسد نورجان جان به جانآفرین تسلیم کرده است. روحش شاد.
منبع:نیلکوه
ارسال نظر