مردی که هنرِ زیستن را بَلَد بود؛

از این هنرمندان گمنام و بی‌ادعا در اطرافمان کم نیستند، اما ما معمولاً سعادت کشف و درک آن‌ها را نداریم.

شاجان؛ هنرمند گُمنام و کاشف زیباییِ چیزهای معمولی + تصویر

به گزارش گلستان24 ​،به نقل از ترکمن سسی، من پسرکی ده‌ساله هستم و او پیرمردی هفتادوپنج‌ساله. کودکی گوشه‌گیر هستم و تنها بودن را دوست دارم. یکی از خلوتگاه‌های موردعلاقه‌ام، روی آن درخت عَنّاب تنومند و کهنسال در آن‌سوی حیاط است. خانۀ پیرمرد با خانۀ ما فقط چند متری فاصله دارد و میانشان هیچ دیواری نیست. در این اواخر چند بار او را در حال تماشای درخت عناب دیده‌ام. گویی در میان شاخ و برگ آن، در جستجوی چیزی بود.

در این ظهرِ تابستان، در میان خُنَکای انبوه شاخ و برگ درخت عناب در خیالات شیرین خود غرق هستم که ناگهان صدای لطیف و آشنایی، رشتۀ خیالاتم را پاره می‌کند. شاجان است، همان پیرمرد قدکوتاه همسایه. خندۀ ملیح و ریشِ سفیدِ زیبا و مرتبش، بلافاصله حس خوشایندی به من می‌دهد. ارّه‌ای در دست دارد و از من می‌خواهد که بیایم پایین‌تر تا بتوانم آن را از دستش بگیرم.

مأموریتی برایم دارد؛ باید شاخه‌ای را که از قبل مشخص کرده است، برایش بِبُرّم. او از پایین به من نشانی شاخه را می‌گوید و من شاخه به شاخه به آن نزدیک‌تر می‌شوم. محل دقیق و نحوۀ  بُریدن را برایم توضیح می‌دهد و من کارم را شروع می‌کنم. نیم ساعتی طول می‌کشد تا کار تمام شود و شاخه به زمین اُفتد. پیرمرد اَرّه و شاخه را برمی‌دارد و می‌رود. در سایۀ آن‌طرف خانه می‌نشیند و مشغول می‌شود.

کشف عصای روی درخت

ظهر روز بعد می‌بینم که عصایی نو و روغن‌مالی‌شده را روی ایوان، زیر نور آفتاب قرار داده است. تازه می‌فهمم که پیرمرد در آن چند روز، روی درخت عناب در پیِ چه بوده است.

بیست سال پس‌ازآن روز، عکسی از او می‌گیرم درحالی‌که همان عصا را در دست دارد و حالا سی سال بعدازآن ماجرا، تازه دارم به نگرش و منش ظریف و هنرمندانۀ او پی می‌برم. او یک عصا می‌خواست، اما نه هر عصایی و نه به هر روشی. او می‌توانست عصایی بخرد یا تکه چوبی را، که انواع آن را در آن گوشه‌کنارها می‌شد یافت، به‌عنوان عصا انتخاب و بر آن تکیه کند.

اما او فقط دنبال یک تکیه‌گاه جسمی نبود. او دنبال ارضای نیاز روحش به زیبایی هم بود. او دنبال هیجان کشف یک عصا روی درخت، هم بود. هر شاخه‌ای به کارش نمی‌آمد. دنبال شاخه‌ای راست، با قطر و طول مناسب و زیبا بود با انحنای کافی در یک‌طرف، که حُکم دستۀ عصا را داشته باشد. تبدیل آن شاخه به عصای دلخواهش، برای او لذت آفرینش هنرمندانه و خلاقانه را به همراه داشت. معنای زیادی در آن کار نهفته بود. کار او بیان منش خاص و نگرش هنرمندانۀ او به زندگی بود که در معمولی‌ترین مسائل روزمره نیز باید نمود می‌یافت.

کشفِ زیباییِ اشیای معمولی

پیرمرد گاهی کارهایی می‌کرد که از دید اطرافیان قابل‌درک نبود. مثلاً یک ‌بار یک کیف گردنی رنگارنگ و زنانه از بازار خریده بود که نه مناسب خودش بود و نه مناسب همسر پیرش. همه از این کار او متعجب بودند. مدتی بعد که برای کاری به داخل خانه‌اش رفتم، دیدم که آن را از دیوار آویزان کرده است. آن را مثل یک تابلو به دیوار آویخته بود. ازنظر او، کاربرد آن در زیبایی‌اش بود. سال‌های سال آن کیف همچنان بر دیوار آویزان و به خانه‌اش جلوۀ خاصی بخشیده بود. این بار او یک اثر هنری آماده را کشف کرده و کاربردی جدید و خلاقانه برای آن یافته بود؛ اینکه آن کیف را بر آن نقطۀ خاص از دیوار خانه بیاویزد تا خودش و دیگرانی که ذوق و حساسیت کافی داشتند از تماشای آن لذت ببرند.

او به اشیای معمولی و پیش‌پاافتاده، با دقت و حساسیت نگاه می‌کرد و می‌توانست ابعاد جذاب و پنهان آن‌ها را کشف کند. وقتی سنگ زیبا یا جالبی را می‌دید آن را برمی‌داشت، می‌شُست، به خانه می‌آورد و در سکوی کنار پنجره می‌گذاشت. برخی جعبه‌ها و قوطی‌های وسایل و اشیای به‌ظاهر بی‌ارزش را جمع می‌کرد و نگه می‌داشت. وقتی بی‌نظرانه و با دقت در آن‌ها می‌نگریستی، می‌توانستی نوعی زیبایی، جذابیت و معنای ویژه را در وجودشان کشف کنی. گاهی با تغییری که در آن‌ها می‌داد، اثرِ جدیدی را خلق می‌کرد. او کاشف زیباییِ اشیای معمولی بود.

جوزف کَمبِل، اسطوره‌شناس آمریکایی، می‌گفت: «وقتی مردم از انسان‌های معمولی حرف می‌زنند، من ناراحت می‌شوم زیرا تاکنون انسان معمولی ندیده‌ام.» بر همین قیاس می‌توان گفت که «هیچ شیء یا کار معمولی وجود ندارد.» همه‌چیز به نگرش ما برمی‌گردد. انسانی با نگرش حساس و هنرمندانه، در معمولی‌ترین اشیاء و دَم‌دست‌ترین چیزها، زیبایی، عظمت و معجزه می‌بیند و معمولی‌ترین کارها را به شکلی ظریف و هنرمندانه انجام می‌دهد؛ چون همان‌طور که گفته شده: «کار بی‌اهمیت وجود خارجی ندارد، فقط نگرش بی‌اهمیت وجود دارد.»

دوشان و شاجان

سال‌ها بعد بود که من به اهمیت تاریخی این نگرش هنری پی بردم و آن، وقتی بود که مارسل دوشان (1887-1968)، هنرمند فرانسوی، را شناختم. او را به‌عنوان یکی از پیشگامان هنر مدرن می‌شناسند. دوشان با نقاشی شروع کرد اما به نقاشی محدود نماند. او آثاری را خلق کرد که شامل وسایل دم‌دستی بود. او این‌ آثار را حاضرآماده‌ها (Readymades) می‌نامید. دوشان در سال 1917 یک پیشابگاه (سنگ توالت) را با نامگذاری آن به‌عنوان «چشمه» امضا کرد و به نمایشگاه فرستاد. اثری که در هنر قرن بیستم یک نقطه عطف محسوب می‌گردد و به‌عنوان یکی از آثار شاخص هنر مفهومی (Conceptual art) شناخته می‌شود. دوشان تفکر رایج درباره پروسۀ هنری را به چالش کشید و تحولی انقلابی را در مفهوم «اثر هنری» ایجاد کرد.

هرچند شاید شاجان و دوشان به دلیل غرابت فرهنگی و جغرافیایی قابل‌مقایسه نباشند اما، چنانکه جلوتر اشاره خواهم کرد، حداقل ازلحاظ «نوع نگرش و سَبکِ زیستن» قرابت زیادی میان آن‌ها می‌توان دید.

اذان هنرمندانه

شاجان سال‌های سال (شاید بیش از نیم‌قرن) مؤذن بود. پنج نوبت اذان گفتن در شبانه‌روز و تکرار هرروزۀ آن در طول سالیان دراز، نیازمند اشتیاق، اراده، نظم و زمان‌سنجی بالایی است. در کودکی بارها او را دیده‌ام که به بیرون روستا می‌رفت تا ساعت شرعی را بر اساس غروب آفتاب تنظیم کند. حالا فکر می‌کنم که انگیزۀ ثانوی او، قدم زدن به‌تنهایی در دشت و لذت بردن از تماشای خودِ غروب آفتاب، بوده است. او اذان را باطمأنینه، زیبا، ظریف، لطیف و بااحساس ادا می‌کرد به‌طوری‌که پژواک خوشایند و آرام‌بخش آن، هنوز هم در گوش من طنین‌انداز است. او با ظرافت و ذوقی که داشت، اذان را هم به یک اثر هنری بدل کرده بود.

مردی که هنرِ زیستن را بَلَد بود

همیشه آراسته و مرتب بود. بارها دیده‌ام که در ایوان خانه می‌نشست و درحالی‌که آینه‌ای روبرویش بود، با یک قیچی و شانۀ کوچک، ریشِ‌ سفیدش را اصلاح و مرتب می‌کرد. ذوق و سلیقۀ هنرمندانه‌اش را در لباس پوشیدنش هم می‌توانستی ببینی، که در عین سادگی، زیبا، متناسب و برازنده بود. چند هکتار زمین کشاورزی داشت که معاشش را تأمین می‌کرد. زندگی آرام، ساده‌ و پرهیزکارانه‌ای داشت. مراقب سلامتی‌اش بود و هرگز اسیر افیون‌زدگی رایج نشد و جسم و روحش را آلودۀ مخدرات نکرد. برخی پرهیز و ساده‌زیستی‌اش را حمل بر خساستش می‌کردند.

اما حقیقت این بود که او میلی به لذات مصنوعی و شلوغ کردن دوروبر خود با وسایل اضافی نداشت و به آن‌ها نیازی هم احساس نمی‌کرد. غنای درونش او را از بسیاری از چیزهای بیرونی بی‌نیاز می‌ساخت. این سخن آرتور شوپنهاور، فیلسوف آلمانی، در مورد او کاملاً صادق بود که «کسی که درونی غنی دارد، بیش‌تر لذت‌هایی را که عموم مردم در پی آن‌اند، نه‌تنها زائد، بلکه مزاحم و آزاردهنده می‌یابد.» او دریافته بود که منشأ شادی در درون است و نه در بیرون، و به چیزی که هستیم مربوط می‌شود نه به آنچه داریم.

مارسل دوشان نیز زندگی ساده‌ای داشت و می‌گفت که «نباید با تجملات، تشریفات، قراردادها و اضافات، بار زندگی را سنگین کرد.» آثار کمی خلق کرد اما تأثیر زیادی گذاشت. دوشان به دنبال حاضرآماده‌ها، اثری هنری را کشف کرده بود که او را از خلق هر اثر دیگری بی‌نیاز می‌ساخت و آن، «خودِ زندگیِ حاضرآماده در لحظۀ حال» بود. او می‌گفت: «هنر من زندگی کردن است. هر ثانیه و هر نفس‌کشیدن، یک اثر هنری است که هیچ‌جا ثبت نمی‌شود، نه دیدنی است و نه فکر کردنی. نوعی سرخوشی مُدام است.» شاجان نیز (بااینکه هنرمند به مفهوم معمول کلمه نبود و اسم‌ورسمی هم نداشت) «هُنرِ زیستن» را کشف کرده بود و آرام، ظریف، زیبا، سرخوشانه و هنرمندانه زندگی کرد. هنرمندی گُمنام بود و بزرگترین اثر هنری‌اش، زندگی‌اش بود.

از این هنرمندان گمنام و بی‌ادعا در اطرافمان کم نیستند، اما ما معمولاً سعادت کشف و درک آن‌ها را نداریم. شاید اگر با چشم و ذهن باز، دقیق‌تر و با حساسیت بیشتر بنگریم، بتوانیم یکی از آن‌ها را در همین نزدیکی، در خانۀ خود یا همسایه، بیابیم. من با قطعیت حداقل یکی از آن‌ها را می‌توانم به شما نشان دهم که بسیار نیز به شما نزدیک است.

همان‌طور که نقل کردیم «هیچ انسانی، معمولی نیست.» هر یک از ما یک شاهکار منحصربه‌فردِ کارگاه هنر الهی هستیم. هر یک از ما حامل همان روح خلاق و هنرمند خالق یگانه‌ایم. اگر بتوانیم از این منظر به جهان بنگریم، خود و دیگران را به‌طور بالقوه هنرمند و خلاق و جهان را سراسر زیبایی و معجزه خواهیم یافت. من سعادت این را داشتم که یکی از آن‌ هنرمندان را در همسایگی خودمان کشف کنم. زندگی او همواره الهام‌بخش من است و از اینکه او پدربزرگ من بود، بسیار شادمانم.

موسی توماج ایری - بَشیوسقا (پنج پیکر) – تیر1396

 

شاجان

شاجان توماج ایری (1290-1384ش)،دو سال قبل از اینکه در 95 سالگی فوت کند؛ با عصایی که حدود بیست سال پیش از آن، روی درخت عناب کشف کرده بود!

 

ارسال نظر

آخرین اخبار