از وفا نکردن خوردن کمپوتهای گیلاس سرقتی تا اعزام به جبهه بدون اذن پدر
محمد دودانگی یکی از رزمندگان گلستانی لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس بوده که در اولین حضورش در جبههها در سال 1367 به صورت داوطلبانه البته بدون اذن پدر عازم جبهههای حق علیه باطل شد و علاوه بر افتخار حضور در دفاع مقدس، جانبازی جنگ تحمیلی را نیز در کارنامه خود دارد.
به گزارش گلستان ۲۴؛ به نقل از فارس، در دوران هشت سال دفاع مقدس هیچ چیز بر رزمندگان غلبه نمیکرد، همه رزمندگان حاضر در جبهههای حق علیه باطل از اقوام اعم از فارس، ترک، کرد، لر، بلوچ، گیلک و ... همه در کنار هم با عشق به دفاع از وطن میپرداختند.
دکتر محمد دودانگی یکی از رزمندگان گلستانی لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس بوده که متولد روستای «سرطاق» شهرستان بندرگز است که در اولین حضورش در جبههها در سال 1367 در مقطع سوم دبیرستان در حال تحصیل بوده به صورت داوطلبانه البته بدون اذن پدر عازم جبهههای حق علیه باطل شد و علاوه بر افتخار حضور در دفاع مقدس، جانبازی جنگ تحمیلی را نیز در کارنامه خود دارد.
وی خاطرات خواندنی از مدت حضور در جبهه حق علیه باطل دارد که توجه مخاطبان را به آن جلب میکنیم:
* اعزام به جبهه بدون اذن پدر:
در زمان جنگ پدر و برادرانم به نوبت میرفتند جبهه و من که از همه کمسن و سالتر بودم، هر وقت میخواستم ثبتنام کنم، پدرم اجازه نمیداد و جلوی من رو میگرفت.
پدرم میگفت «ما میرویم جبهه، شما درس بخوان» اواخر جنگ میزان اعزام بسیجیها کم شده بود و مکرر صدا و سیما برای اعزام تبلیغ میکرد و قبل از خرداد ماه ۱۳۶۷ بود که موقع امتحانات هم بود و من کلاس سوم دبیرستان بودم، پدرم هم در جبهه بود و بهترین موقع بود که میشد بروم جنگ.
رفتم سپاه بندرگز با جعل امضای پدرم ثبت نام کردم و اعزام شدم، تا وقتی که به هفتتپه برسیم نگران بودم که پدرم بیاد و من رو برگرداند.
جالب این بود که هیچ پولی هم نداشتم و خبر داشتم که پدرم از یکی از هم روستاییهای من طلبکاره، رفتم خونهاش و از قول مادرم پول رو طلب کردم و ۳۰۰ تومان پول از اون گرفتم و رفتم.
البته این جور جبهه رفتن واقعا سعادتی بود که نصیب من شد و اگر نمیرفتم دیگه نمیشد رفت و جنگ هم سه ماه بعدش تمام شد.
همیشه با دوستان شوخی میکردم که این همه شما رفتید جبهه کاری نکردید، من رفتم جنگ رو تمام کردم و برگشتم.
پدرم هم البته بعد از برگشتن از جنگ با این که زخمی هم شده بودم چندماه با من حرف نمیزد تا با من آشتی کرد.
کسی از ایران کاری به آنها نداشت و آنها هم به ماشینهای ما کاری نداشتند، من و حاج آقای شیخی که تازه کار بودیم و داشتیم نگاه میکردیم دیدیم یک ماشین ایفای عراقی راحت دارد، رد میشود، به حاج آقای شیخی ماشین رو نشان دادم و اون هم فوری دوشکا رو مسلح کرد و بهصورت رگباری شروع به تیراندازی کرد و دقیقا خورد به ایفا و ماشین رو راننده ول کرد خورد به خاکریز و متوقف شد، البته نمیدانیم که کسی زخمی شده بود یا نه، بعد از اون کل خط ناامن شد و با بارانی از تیر و خمپاره و توپ خط مقدم ما رو کوبیدند و آنها هم ارتفاع خاکریز خودشون رو شبانه سه متر بردن بالا.
خط کلا شلوغ شد و فرمانده ما هم آمد و کلی ما رو دعوا کرد که چرا بدون اجازه اون تیراندازی کردیم.
کلا ما رو به عنوان بسیجیان بیکله میشناختند و هر جا که بودیم کار ما بود شلوغ بازی و به هم ریختند خط.
یک بار هم رفتیم خط کمین که کمی جلوتر از خط مقدم بود و خاکریزی به صورت اریب داشت و پسرخاله من آقای قاسم دودانگی و یکی دیگر از همشهریهای ما اونجا بودن و ما رفتیم دیدن آنها.
رسیدیم آنها دیدیم یک سنگر عراقی حدود ۳۰۰ متری کمین هست، یک قبضه آرپیجی هفت هم در سنگر بود، با اون سه تا موشک به سمت سنگر عراقی شلیک کردم ولی به هدف نخورد، اونجا رو هم به هم ریختیم ما رو از اونجا بیرون کردند، برگشتیم خط مقدم، سنگر خودمان.
البته به نوعی دیوانهبازی هم بود که با اصول جنگ هیچ تناسبی نداشت.
* «کمپوت گیلاس»:
در زمانی که در خط مقدم بودیم من و «حاج آقای محمد شیخی» امام جمعه فعلی شهر کردکوی همسنگر بودیم و چون هوای جنوب – «شلمچه» خیلی گرم بود، همه دنبال کمپوت گیلاس سرد بودند و به هر دری میزدیم کمپوت گیلاس گیر نمیآمد و هر چی بود کمپوت سیب و گلابی که خیلی خواهان نداشت، اواخر جنگ بود و عراق به خط شلمچه حمله کرده بود و چند کیلومتر پیشروی کرد و مجددا عقبنشینی کرده بود و تمام خط مقدم ما بههم ریخته بود و همه چی همه جا ریخته بود، جعبههای مهمات، جعبههای تیر، انواع کمپوت سیب و گلابی و آب میوه و ... همین جوری بوفور در اطراف ما بود، من همینجوری داشتم دنبال یک چیز خنک میگشتم دیدم در یک گوشهای کلی کنسرو باقلا و کنسرو لوبیا افتاده و فکر کنم مال لشکر مشهدیها یا اصفهانیها بود.
با خودم گفتم «عجب دیوانههایی هستند تو این هوای گرم کی کنسرو باقلا و لوبیا میخورد.»
داشتم رد میشدم گفتم «بذار یکی رو باز کنم»، قصد خوردن هم نبود، با سرنیزه بازش کردم دیدم نامردها کمپوت گیلاس رو با کاغذ کنسرو باقلا و لوبیا بستهبندی کرده بودند، گنجی پیدا کرده بودم همه همشهریها و همسنگرها رو صدا زدم و کلی از اون کمپوتها برداشتیم و تا تونستیم خوردیم.
البته این تک زدن خیلی به ما وفا نکرد و در حال خوردن کمپوت گیلاس، یک خمپاره ۶۰ افتاد وسط ما و همه زخمی شدیم.
* نماز خوان شدن اجباری:
در منطقه شلمچه، من و حاج اقای شیخی امام جمعه فعلی کردکوی با چند نفر از سربازان وظیفه هم سنگر بودیم، من و حاج آقای شیخی هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب بلند میشدیم و برای نماز خواندن، صبح اول وقت وضو میگرفتیم و نماز میخواندیم، اما هر چی سربازها رو صدا میکردیم برای نماز بیدار نمیشدند.
یک روز صبح که چند دفعه آنها رو صدا زدم و همچنان در خواب ناز بودند، گلنگدن کلاشینکف خودم را کشیدم و در داخل سنگر چند تیر هوایی شلیک کردم البته یک جورایی دیوانهبازی هم بود، همه سربازها از خواب پریدند، البته یکی از تیرها خورده بود به تیر آهن سقف سنگر و کمانه کرده بود و دقیقا کنار پای یکی از سربازها به زمین خورد، خدا به ما رحم کرد و شانس آوردیم.
از اون صبح به بعد هر وقت موقع نماز صبح سربازها رو صدا میزدیم، سریع پا میشدند و تند و تند نماز میخواندند و مجددا میخوابیدند. البته پشت سر ما هم صحبت میکردند که اینها دیوانه هستند.
* عزیزانی که شهید شدن:
در جبهه همیشه خاطرات بد و خوب فراوانی هست، خاطرات خوب بر میگردد به سربهسر گذاشتن همدیگر و شوخیهایی که میکردیم، همچنین در اونجا همه کسانی که بهصورت بسیجی حضور داشتن، در هر سمت اداری و کشاورز و محصل و دانشجو، همه مساوی بودن و تفاوت چندانی از لحاظ امکانات وجود نداشت.
بخشی از خاطرات هم بر میگردد با کسانی که اونجا آشنا میشوید ولی بعدش شهید میشوند و نبود اونها ما رو خیلی ناراحت میکرد. شهیدی داشتیم به نام آقای جهانی که سرباز وظیفه بود و فکر کنم اهل «رستمکلای بهشهر» که دو روز به پایان خدمتش مانده بود و کنار من شهید شد، ترکش خمپاره به سرش اصابت کرده بود و فوری شهید شد.
یک دوست دیگری داشتیم که ساروی بود، آقای ناطقی که بچه کر و لال داشت و در شب عملیات بیتالمقدس هفت مفقود شد و دیگر خبری از اون نشد و الان هم نمیدونم بالاخره جسدش پیدا شد یا خیر؟
یاد و خاطره همه این شهدای عزیز گرامیباد.
شهادت نصیب هر کسی نمیشود و توفیق میخواهد که ما نداشتیم .
ارسال نظر