در گفتگو با نوه گلستانی یکی از شهدای حامی حجاب تشریح شد؛
ماجرای یکی از مخالفین کشف حجاب رضاخانی که با اسلحه خودش ترور شد
پدرم هم جزو کسانی بود که با دستور کشف حجاب رضاخانی مخالفت کرده بود و این مخالفت توسط ماموران به گوش رضاخان رسید و دستور قتل مخالفان به شکل گسترده صادر شد و گویا یکی از کسانی که باید به قتل می رسید، پدر من بود.
به گزارش گلستان ۲۴؛ به نقل از گلستان ما، ماجرای به سلطنت رسیدن رضا خان هم در آغاز و هم در ادامه آن با توطئه غربی ها و کشتار مردم توسط عمال رضا خانی همراه بود.
کشتار سران و بزرگان سایر طوایف در سراسر کشور از جمله اقدامات رضا خان بود که هنوز برگ های ننگین خیانت های این فرد برای برخی از مردم زنده است.
با خبر شدیم خانمی به نامه لیلا اباریان، ساکن شهرستان کلاله یکی از کسانی است که این جنایات رضاخان بی بهره نبوده و در اویل کودکی اش پدر بزرگش را به خاطر مخالف با کشف حجاب از دست داده است.
به همین دلیل به سراغش رفتیم و مقدمات گفتگویی را فراهم کردیم
وی که متولد زابل و روستای ده پیران این شهرستان می باشد خیلی از خاطرات دوران کودکی خود را از یاد برده ولی هنوز حرف ها و صحبت های مادرش را به یاد دارد.
طبق تحقیقات محلی خبرنگار ما از برخی از بزرگان سیستانی، شیخ ها که یکی از طوایف ساکن در زابل بوده اند دارای دو تیره به نام شیخ سفید و شیخ سیاه هستند که ظاهرا این نامگذاری به دلیل سید بودن و نبودن این افراد بوده که به همین دلیل هم در سال های اخیر برخی از افراد این طایفه توانسته اند نسب ساداتی خود را به شکل قانونی مستند نمایند.
خانم اباریان که حالا یک بانوی حدود 76 ساله است، می گوید: مادرم مدام از اینکه پدرش را در کودکی از دست داده غصه می خورد و از خاطرات پدرش به نام دادخدای شیخ فرزند علیمحمد برایم می گفت. وقتی از مادرم (کلثوم خانم) در این خصوص پرسیدیم به من گفت "ما خانواده مذهبی بودیم و پدربزرگت هم کدخدای محل بود و هم به نوعی روحانی روستا محسوب می شد.
خانم اباریان خاطرات مادرش را این گونه بیان می کند:
رضا خان به حکومت رسیده بود و بعد از رسیدن به حکومت و علی رغم عوام فریبی اولیه بعد از رسیدن به حکومت به شدت با مذهبیون و بزرگان موافق مذهب برخورد کرد.
پدرم هم جزو کسانی بود که با دستور کشف حجاب رضاخانی مخالفت کرده بود و این مخالفت توسط ماموران به گوش رضاخان رسید و دستور قتل مخالفان به شکل گسترده صادر شد و گویا یکی از کسانی که باید به قتل می رسید، پدر من بود.
مردم منطقه سیستان لباس سفید بلند می پوشند و دستار و شالی هم بر سر می بندند که در روزهای طوفانی مانع ورود شن به سر و صورت آنها می شود.
پدرم بعد از صحبت برای مردم در خصوص حجاب و ارزش های دینی، می دانست که احتمالا کسانی خبر صحبت های او را به گوش مقامات محلی و بالاتر خواهند رساند و به همین خاطر تفنگش را زمانی که بیرون از منزل می رفت بر سر شانه اش داشت و همراه خود می برد.
آن روز پدرم از بیرون خانه صدایی را شنید و برای همین تفنگش را برداشت و بر پشت دوشش گذاشت و به سمت خروجی خانه رفت.
ما داخل خانه بودیم که شنیدیم پدرم گفت: آشنایید یا غریبه؟
من که پدرم را خیلی دوست داشتم، بیرون رفتم تا ببینم چه خبر است، دیدم که چند مرد سفید پوش که شال های خود را روی صورت کشیده بودند، به سمت پدرم می آیند و هر چه پدرم گفت: کی هستید؟ آشنایید یا غریبه؟ پاسخی نمی دادند.
تا این که نزدیک شدند و پدرم را به زبان غیرمحلی تهدید کردند و همین دلیل پدرم به آنها مشکوک شد و تا خواست اسلحه خود را بردارد، آنها پیش دستی کرده و اسلحه پدرم را از او گرفتند و با اسلحه خودش، پدرم را به شهادت رساندند و قبل از این که مردم بیایند، آنها فرار کردند و مردم هم نتوانستند قاتلان پدرم را دستگیر کنند.
مردم به خاطر این که پدرم را دوست داشتند، او را در همان جایی که خون پاکش بر زمین ریخت، به خاک سپردند و هم قسم شدند که تا جان در بدن دارند، سخنان دادخدا فرزند علیمحمد شیخ را که در خصوص اسلام و حجاب گفته بود، فراموش نکنند.
ارسال نظر