حکایتی از شهادت چندین نفر از یک خانواده در عملیات کربلای ۲
پس از عملیات کربلای ۲ تعدادی از همرزمان و اقوام سردار حقبین شهید، مفقودالاثر و اسیر شدند که در خصوص نحوه اطلاع دادن توضیحاتی ارائه میدهد.
به گزارش گلستان ۲۴؛ به نقل از تسنیم، در چهلمین سالگرد دفاع مقدس، سراغ بخشی از خاطرات رزمندگان رفتهایم تا با انتشار آن یاد و نام آنها را گرامی بداریم و بتوانیم بخشی از سختیها و مشکلات این عزیزان را برای نسل آینده نقل کنیم.
پرونده عملیات کربلای دو در جبهه به ظاهر بسته شد اما مواجهه با خانوادههای شهدا و مجروحان و اسرا و پاسخگویی به آنها کار سختی بود. خصوصا پدر و مادرم، خواهرم جمیله، دوتا خالههایم، عمو، عمه و داییام. باید به همه آنها پاسخ واضح و روشن میدادم.
وقتی برگشتم، چند نفری را در روستا دیدم. از نوع احوالپرسیشان فهمیدم خبر عملیات در روستا پیچیده. سر راه رفتم مسجد و پدرم را دیدم. نماز را خواندیم و با هم برگشتیم سمت خانه. گفت: خب به سلامتی برگشتی، چه خبر؟ گفتم خدا رو شکر. گفت: شنیدم عملیات سختی داشتین. بچهها چی شدن؟ گفتم: ان شاالله یکی یکی پیداشون میشه
پرسید: ابوالقاسم اومده؟ بدون آنکه رویم را به طرفش بچرخانم، با شرمندگی گفتم: نه
با تعجب گفت: یعنی شهید شده؟ گفتم: نه اسیر شد. مکثی کرد و گفت: پسرعموت، علی چی؟
گفتم: شهید شد.
بعد یکی یکی اسم همه را پرسید. داماد رضا باهات نیومد؟
با خجالت گفتم: اونم اسیر شد.
پرسید: پسرخالت ابراهیم چی؟
گفتم: شهید شد.
خیره شد به جلو و گفت: سید حسین، پسرخاله سارا؟
جواب دادم: اونم شهید شد.
گفت: پسرداییت کاظم؟
گفتم: شهید شد.
پرسید: از بچه های محل کس دیگه هم تو گردانتون شهید شد؟
گفتم: آره.
پرسید: چند نفر؟
گفتم: ده بیست نفر شهید شدن و یه تعداد مفقود.
گفت: شهدا رو آوردید؟
گفتم: نتونستیم، همونجا موندن. عصبانی شد و با بغض سرم داد زد. گفت: پس تو برای چه غلط کردنی اومدی؟!
منبع: کتاب گیل مانا
ارسال نظر