حرف هاي دلنشين يك جانباز شيميايي
خس خس سينه هايي كه از گاز خردل دشمن پر شده اند دردناك است...
آنجا مقداري آذوقه بود. چند دقيقه بعد صداهاي نا مفهومي به گوشمان رسيد.آن منطقه در اشغال عراقي ها بود...
نام: حسن حميدي
نام پدر : علي
تاريخ ومحل تولد : 1347– كاشمر
تاريخ و محل اعزام: 1362 - شهركرد
مدت حضور در جبهه : 14 ماه
مدت اسارت : 25 ماه و 10 روز
درصد مجروحيت: 25 درصد شيميايي
محل سكونت : تهران
پس از اسارت ما را به داخل خودرويي منتقل كردند. از شدت تشنگي بي تاب شده بوديم؛ درخواست آب كرديم . يكي از سربازان عراقي لبخندي زد و رفت لحظه اي بعد آمد و يك ظرف پر از آب را وسط ماشين گذاشت. با ديدن آب خوشحال شديم و دست پيش برديم كه ظرف را برداريم ، اما با نعره سرباز عراقي، سرجايمان ميخكوب شديم. او به لبهاي خشك شده ما نگاه كرد و همان لبخند زشت روي لبهايش بود. او دست و صورتش را در آب شست و ...
در اردوگاه «تكريت» ما اجازه نماز جماعت نداشتيم. اگر دو نفر كنار هم نماز مي خواندند، عراقي ها علاوه بر آنها بقيه اسرا را هم شكنجه مي كردند. خيلي سخت و دردناك بود. ولي بعد از يك سال به آن وضعيت عادت كرديم .
او ناگفته هايي از دوران اسارت و تحمل سختي ها و شكنجه ها و درد هاي ناشي از عارضه شيميايي در آن سالها دارد:
حسن حميدي ابتدا از نحوه اعزامش به جبهه مي گويد :
روز 16 فروردين ماه سال 66 به خدمت سربازي رفتم و دوره آموزشي ام را در صنايع دفاع گذراندم . بعد به لشكر 58 ذوالفقار اعزام شدم و در آنجا سه ماه دوره تكاوري را به صورت فشرده آموزش ديدم . مدتي بعد به خط مقدم در منطقه عملياتي گيلانغرب رفتم . من پشتيبان دسته و خمپاره انداز بودم.
وي ماجراي شيميايي شدنش را اينگونه شرح مي دهد:
من و تعدادي از بچه هاي گردان در منطقه اي ما بين گيلانغرب و سومار بوديم . من خط نگهدار بودم. وقت نهار شده بود اما خبري از غذا نبود. لحظه اي بعد يكي از بچه ها داخل سنگر آمد و اعلام كرد؛ محدوده آشپزخانه را بمباران شيميايي كرده اند و همه مواد غذايي آلوده به اين عامل شده است . ديگر نقاط منطقه هم آلوده بود، اما من تا آن زمان متوجه چيزي نشده بودم .
اين رزمنده دوران دفاع مقدس از چگونگي به اسارت درآمدنش توسط نيروهاي بعثي مي گويد:
براي شركت در عمليات مرصاد به خط رفته بوديم .ساعت چهار صبح با صداي خمپاره از خواب بيدار شديم. دشمن با خمپاره ميدان هاي مين را باز كرده بود . هوا روشن شده بود.
نيروهاي سپاه كه به سمت ما مي آمدند، اعلام كردند، عراق با همكاري منافقين حمله را آغاز كرده است. ما تا ساعت 5 صبح مقاومت كرديم و از همه مهماتمان استفاده كرديم . دستور رسيد كه عقب نشيني كنيم . اما ديگر دير شده بود ؛ عراقي ها ما را محاصره كرده بودند .
ما خود را به بيراهه زديم. پنج روز بدون آب و غذا راه مي رفتيم و تشنگي بيشتر از همه روي ما فشار مي آورد . گاهي در شيار سنگ ها آبي پيدا مي كرديم و مي خورديم . وضعيت سختي را پشت سر گذاشتيم ، تا اينكه به سومار رسيديم. در آنجا مقداري آذوقه بود . چند دقيقه بعد صداي نا مفهومي به گوشمان رسيد . متوجه شديم آنجا منطقه عراقي ها است. به سمت نيزارها دويديم ، آنها ما را در كنار تپه ها اسير كردند.
حسن حميدي روزهاي سخت اسارت را به ياد مي آورد:
ما را به ماشين منتقل كردند . از شدت تشنگي بي تاب شده بوديم ؛ درخواست آب كرديم . يكي از سربازان عراقي لبخند زشتي زد و رفت لحظه اي بعد آمد و يك ظرف پر از آب را وسط ماشين گذاشت . با ديدن آب خوشحال شديم و دست پيش برديم كه ظرف را برداريم ، اما با نعره سرباز عراقي ، سرجايمان ميخكوب شديم . آن سرباز به لبهاي خشك شده ما نگاه كرد و همان لبخند زشت روي لبهايش نقش بست . او دست و صورتش را در آن آب شست و از ما خواست از آن آب بخوريم . ما از خوردن آب امتناع كرديم . سرباز عراقي عصباني شد و همه ما را كتك زدند و آبي به ما ندادند . بعد از آن به عراق و شهر « بعقوبه» منتقل شديم و از آنجا به اردوگاه «تكريت» منتقل شديم. در آنجا يك سوله بود كه سه هزار اسير در آنجا اقامت داشتند. سوله وضعيت بدي داشت و فاقد امكانات بود .
در اردوگاه « تكريت » ما اجازه نماز جماعت نداشتيم . اگر دو نفر كنار هم نماز مي خواندند ، عراقي ها علاوه بر آنها بقيه اسرا را هم شكنجه مي كردند . خيلي سخت و دردناك بود. ولي بعد از يك سال به آن وضعيت عادت كرديم .
به اينجاي صحبت كه مي رسيم گويي تمام آن صحنه ها پيش چشمش مجسم شده اند. او از آن دوران با هيجان خاصي صحبت مي كند و از نمايان شدن عوارض مصدوميت شيميايي در آن وضعيت سخت مي گويد: اوايل به ما مي گفتند كه تا 10 روز ديگر به ايران برمي گرديد . ما به اميد آزادي و بازگشت به خاك ميهن و آغوش خانواده هايمان شكنجه ها و آزار و اذيت هاي هر روزه شان را تحمل مي كرديم . اما هر چه زمان مي گذشت ، شرايط بدتر مي شد . عوارض شيميايي هم از آن موقع نمايان شد.
سرفه هاي پي در پي داشتم و گلويم خون ريزي مي كرد. پوستم تاول زده بود و خارش پوست بدن، آزارم مي داد،بعثي ها هم توجهي به وضعيتم نمي كردند.
ديگر از آزادي نا اميد شده بودم. تا اينكه روز 14 شهريور ماه سال 69 خبر آزادي ما را اعلام كردند. باور نمي كرديم وقتي به مرز ايران رسيديم، در پوست خود نمي گنجيديم. وقتي شهر و زادگاهم را ديدم و مادرم را ملاقات كردم، حال عجيبي به من دست داد. آن لحظه ها برايم قابل وصف نيست .
آزاده و جانباز شيميايي درباره آشكار شدن عوارض شيميايي مي گويد:
سال 77 (يكسال پس از ازدواجم) عوارض شيميايي بصورت حاد آشكار شد. به پزشك مراجعه كردم و پس از آزمايشاتي كه بعمل آوردند، تشخيص دادند كه بيماري به دليل عوارض شيميايي است . از آن روز تحت درمان هستم.
از او درباره خانواده اش مي پرسم و جواب مي دهد:
12 سال پيش با خانم منصوره فرزانه ازدواج كردم و حاصل اين زندگي دو دختر به نام هاي «محدثه» و «معصومه» است . من به خانواده ام خيلي علاقه دارم و زندگي ام را مديون خوبي و از خودگذشتگي آنها به خصوص همسرم هستم . او با دردسرها و بدخلقي هايم كنار آمده و در مقابل بدي هاي من خوبي مي كند و صبر و از خودگذشتگي نشان مي دهد .
حميدي ، بهترين راه انتقال ارزش هاي دفاع مقدس را بازگو كردن خاطرات آن دوران ، از زبان كساني كه آن روزها را درك كرده اند مي داند . او در اين رابطه اظهار مي دارد :
بهترين راه انتقال ارزش ها بازگويي خاطرات از زبان بازماندگان آن دوران است . ما بايد از طريق برنامه هاي آموزشي در مدارس و دانشگاه ها اين ارزش ها را فرهنگ سازي كنيم.
حسن حميدي در پايان مي گويد :
برخي از بچه هاي شيميايي را در بيمارستان بقيه الله ديدم . با اينكه خودم شيميايي هستم ولي ديدن آنها در آن شرايط آزارم مي دهد .بايد نسبت به جانبازان بيشتر توجه شود .خس خس سينه هايي كه از گاز خردل دشمن پر شده اند دردناك است.
به اميد سلامتي اين عزيزان
ارسال نظر