در گفتوگو با همرزم شهیدان چمران و همت عنوان شد
از همراهی شهید چمران در جنگهای نامنظم تا تمیز کردن کفشهای رزمندگان توسط شهید همت
جانباز 50 درصد گلستانی که همرزمی با شهیدان چمران و همت را در کارنامه دارد، میگوید: شهید همت مرد خستگیناپذیری بود که اهل خوابیدن نبود. او همیشه کمبودهای جبهه را رفع میکرد و به طور پنهانی کفشهای رزمندهها را تمیز میکرد.
به گزارش گلستان24، شهادت بازتاب عارفانه و عاشقانهای از دین اسلام است که همیشه در جامعه اسلامی زنده و پابرجاست.
جنگ تحمیلی هشت ساله عراق علیه ایران مصداق بارز فداکاریها، جانفشانیها و ولایتمداری مردان و زنان غیور ایرانی بود.
سربازان امام خمینی (ره) با آغاز جنگ جامه رزم بر تن کردند و خالصانه و بدون هیچ چشمداشتی مسیر پرافتخار و جاودانه جهاد و شهادت را طی کردند و در این هشت سال از جان، مال و فرزند و زندگی خود گذشتند اما اجازه تصاحب وجبی از خاک ایران را به دشمن ندادند.
سربازان امام خمینی (ره) آنقدر آن روزها خوش درخشیدند که خمینی امروزمان، امام خامنهای (مدظلهالعالی) در وصف ملت ایران فرمودهاند:«ملت ایران با انقلاب خود، مشتى بر دهان مستکبران زد. در جنگ، مشت محکمترى زد.»
در کنار پیروزی شیرین ایران در برابر نه تنها عراق بلکه ابرقدرتهای دنیا، تقدیر برای برخی دیگر از رزمندگان طور دیگری رقم خورد تا آنها در عروج عاشقانه به معبود الهی از قافله همرزمان شهیدشان جای بمانند تا امروز با عنوان پرافتخار «جانباز» فراق دوستان و همرزمان شهیدشان بیش از 30 سال مهمان زخمها و دردهای جانبازی آنها شود.
حاج حجت مسلمیعقیلی از جانبازان 50 درصد شهرستان کردکوی است که فعالیتهای جنگی را پیش از آغاز جنگ تحمیلی شروع کرده و همرزمی و همراهی با شهید مصطفی چمران و شهید ابراهیم همت کارنامهاش را بیش از پیش درخشان کرده است. او مصداق بارز افرادی بود که فداکاری و روحیه جهادی خود را در جنگ تحمیلی اثبات کرد و با اینکه چهار بار طعم مجروحیت را چشیده بود اما دست از دفاع و مجاهدت بر نداشت و هر بار بعد از بهبودی خود را به جبهههای نبرد میرساند.
این جانباز سرافراز همانند سایر رزمندگان آن دوران وقتی سخن از دفاع از اسلام و وطن شد زندگی، همسر و فرزند نیز نتوانست مانع حضورش در جبهههای نبرد شود از این رو طی جنگ فرزندان خردسالش را به بانوی صبور و همراه خود سپرد تا امروز در پاسخ به پرسش ما که این سالها چطور با مجروحیت خود کنار آمدید؟ میگوید باید آن را از همسرم بپرسید.
همسران جانباز بانوان صبوری هستند که نه تنها طی جنگ همراه و همگام همسر بودند بلکه بعد از جنگ نیز شریک درد و غمهای جانبازی همسر شدند.
در ادامه گفتوگوی خبرنگار خبرگزاری فارس در گرگان را از بیان این جانباز سرافراز گلستانی از نظر میگذرانید.
*دوران کودکی تا جوانی
در سال 1334 در یک خانواده مذهبی و پرجمعیت متولد شدم. دوران ابتدایی را در یکی از مدارس کردکوی گذراندم. متوسطه اول را در مدرسه نظامی و متوسطه دوم را در مدرسه اندیشه شهرستان کردکوی سپری کردم سپس در امتحان ورودی فنی هنرستانها در رشته ماشینهای کشاورزی علیآباد پذیرفته شدم و مدت سه سال را در آن هنرستان تحصیل کردم.
اواخر تحصیل در هنرستان یکی از اساتید بنده که زراعت تدریس میکرد به دلیل اقدامات علیه رژیم شاه به علیآباد تبعید شده بود که به واسطه ایشان کمی با حوادث و اتفاقات آن دوران آشنا شده بودم.
سال 1352 در کنکور شرکت کردم و در دانشگاه تربیت معلم ساری پذیرفته شدم. آن زمان در سالهای 1353 الی 1354 فعالیتهای سازمانهایی همچون مجاهدین و ... گسترده بود که در جریان همین آشناییها در ماجرای تحصن درباره جشن 2500 ساله شاهنشاهی در ساری و امضا نکردن دفتر حزب رستاخیز توسط ساواک احضار شدم و چند کتک مختصر هم خوردم که البته دیری نگذشته بود که آزاد شده بودم از آنجا در فعالیتهای انقلاب حضور داشتم و در اوج انقلاب نیز در فعالیتهای مختلف اعم از تظاهرات، تعطیل کردن مدارس و ... ایفای نقش کردم.
بعد از اتمام دوران دانشگاه نخستین فعالیت معلمیام در سال 1356 بود که در مدرسه یعقوب لیث بالاجاده کردکوی در مقطع راهنمایی حرفه و فن تدریس میکردم که بعدها مدیر و معاون هم شدم.
* افتخار همرزمی با شهید چمران و شرکت در جنگهای نامنظم
یک سال قبل از آغاز جنگ تحمیلی بنا به فرمان امام راحل مبنی بر آزادسازی کردستان به این استان رفتیم. در آن زمان پاوه مشکلات بسیاری داشت و امام (ره) دستور آزادسازی پاوه را طی 48 ساعت صادر کرده بودند و فرمودند اگر محقق نشود با تمام نیروهای نظامی و انتظامی برخورد میکنم. در واقع یک فرمان صریح و محکم از سوی امام راحل صادر شده بود که ارتش آماده شد و شهید مصطفی چمران نیز به میدان آمد و بسیاری از کارها را انجام دادند قبل از آمدن شهید چمران به همراه گروهی از شهدا از جمله شهید اصغر وصالی که بعدها به دستمال سرخیها معروف شدند به مریوان رفتیم که با مواجه شدن موانع افراد ضدانقلاب با پای پیاده از ارتفاعات اورامان خود را به پاوه رساندیم. و در یک ساختمان قدیمی نزدیک ژاندارمری مستقر شدیم تا اینکه درگیریها شروع شد.
*خاطرهای از شهید چمران
در آزادسازی پاوه و سوسنگرد و همچنین در جنگهای نامنظم افتخار همرزمی با شهید چمران را داشتم.
در سال 1360 همراه آن شهید بزرگوار بودم. استان خوزستان در عین گرمای هوا استان پرآبی است و نهرهای فراوانی دارد که در زمان جنگ از سوی دشمن موانع طبیعی مناسبی برای دشمن بود و از سمت ما نیز موانع سختی برای رزمندهها بود در آن زمان برای عبور از موانع در سرمای هوا از درون گِل و آب عبور میکردیم به دلیل الهی بودن هدف سختی آن احساس نمیشد ازطرفی دشمن هم تصور نمیکرد که ایرانیها از درون این نهرها و زمینهای آبگرفته عبور کنند. وقتی سوسنگرد برای دومین بار به دست عراق افتاد برای عملیات در درگیری دوم یک رودخانه بزرگی از میانه سوسنگرد عبور میکرد که گودی رودخانه بسیار زیاد بود در عین حال هشت الی 10 متر طول داشت که عبور از آن مُیَسر نبود که در این لحظه فکر شکوفای شهید چمران آشکار شد و ایشان با یک ریسمان پل ساختند طوری که چوبهای گردی به اندازه یک متر الی یک متر و 50 سانتیمتر را به یک اندازه بریده بودند و ریسمان را به چوبها بستند تا پلی ایجاد شد و سه نفر هم به آن سوی پل رفتند تا ریسمان را نگه دارند که ما توانستیم به راحتی از آن مانع عبور کنیم. البته دو شهید دادیم اما در آن لحظه باموفقیت از مانع عبور کردیم که این مسأله و پیدا کردن راهکار در جنگها بهویژه جنگهای نامنظم خیلی بااهمیت است.
*خاطرهای از شهید آیتالله بهشتی
در یک از روزها شهید آیتالله سیدمحمدحسین بهشتی به پادگان ابوذر در سرپل ذهاب آمده بودند. پادگان ابوذر از جمله پادگانهایی بود که همیشه در حال بمباران گلوله، خمپاره و ... دشمن بود از این رو حضور شهید بهشتی در آن شرایط خطرناک پادگان موجب ناراحتی رزمندهها شده بود اما ایشان رسیدگی و سر زدن به رزمندهها را از وظایف خود میدانستند. در آن زمان نیروهای مختلف ارتش و نیروهای بسیجی و مردمی حضور داشتند. در آن سخنرانی شهید آیتالله بهشتی وقتی که چند دقیقهای را سخنرانی کردند خطاب به جمعیت یک سوال پرسیدند و گفتند چه کسانی آمدند که شهید شوند که در آن موقع یکدفعه دست همه نیروها بالا رفت.
بعد شهید بهشتی گفتند: « چه شد! یعنی همه شما میخواهید شهید شوید؟» در بین جمعیت یک نوجوان 14 سالهای بلند شد و با صدای بلند گفت «بله همینطور است ما آمدهایم که شهید شویم» شهید بهشتی دوباره سوال خود را مطرح کردند که چه کسانی میخواهند شهید شوند؟ که مجدداً دست همه نیروها بالا رفت. در این لحظه شهید بهشتی دستور دادند همه افرادی که میخواهند شهید شوند به تهران منتقل شده و به خانههایشان بازگردانده شوند.
بعد این رو به جمعیت کردند و گفتند:« برادران! ما به اینجا آمدیم تا دفاع کنیم. هر یک نفری از شما که اینجا در حال دفاع هستید در پشت جبهه کمر 10 نفر میشکند تا شما راحتتر بجنگید. حال اگر همه شما شهید شوید چه کسی باید دفاع کند؟ پس ما دفاع میکنیم حال اگر در این دفاع شهادت نصیب ما شد که بسیار خوب است.» به این ترتیب بود که آن جمع را توجیه کرده بودند و هدف را به رزمندگان یادآوری کردند.
*اعزام به جبهه
پس از بازگشت از جنگهای نامنظم در سال 1359-1358 فرمان بسیج صادر شده بود و در آن زمان به عنوان فرمانده بسیج شهرستان کردکوی انتخاب شدم.
در آن زمان گروههای کوموله، دموکراتها، ساواکیها و ارتشیهای فراری در سنندج جمع شده بودند که برای پاکسازی روستاها و مقابله با افراد ضدانقلاب در دیواندره مستقر شدیم. این فعالیتها ادامه داشت تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد که با آغاز جنگ با نیروهایی که در کردستان حضور داشتیم به کردکوی آمدیم تا 10 الی 15 روز بعد به جبهههای جنگ رفتیم. در واقع نخستین بار 20 روز بعد از آغاز جنگ به سرپل ذهاب اعزام شده بودم.
*برخورد خانواده هنگام اعزام به جبهه
هنگام اعزام به جبهه مجرد بودم البته مادر و خواهرم هنگام اعزام به جبهه همسر آیندهام را مشخص کرده بودند که ما یک سال بعد از حضور در جبهه ازدواج کردیم.
در آن زمان خانواده مخالف رفتن به جنگ نبودند زیرا با فرمان امام راحل مخالفت نمیکردند اما اصرار بر ازدواج داشتند و هم به دلیل نیمهکاره بودن منزل در حال ساخت کمی دلخور بودند.
بعد از ازدواج نیز همسرم مخالفتی نداشت و در سالهای 1361 تا 1367 سه فرزند داشتم که در طی جنگ همسرم سرپرستی فرزندان را با وجود نبود امکانات و سختیهای موجود به عهده گرفت و تربیت فرزندان را خوبی انجام داد و هیچگاه نیز گلهمند نبود که از این همراهی ایشان طی این سالها قدردانی می کنم.
*خانوادهای که در جنگ بودند
در دوران دفاع مقدس از خانواده ما هفت برادر، سه داماد به همراه خواهرزاده بزرگتر در جبهههای نبرد بودیم. سختی کار هنگام مجروحیت دوچندان میشد چون مادرم با وجود اینکه خود بیمار بودند اما به دلیل مجروحیت ما مرتباً به بیمارستانهای مختلف میرفتند از این جهت مادر محرومم از جمله کسانی بود که سختی فراوانی متحمل شد.
*حس و حال جبهه و رزمندگان دوران دفاع مقدس/ در جبهه شادتر بودیم
شاید جوانان امروز فکر کنند که در جبهه همیشه در حال جنگ و درگیری بودیم اما در واقع اینطور نبود، در جبهه شادتر از حالت عادی بودیم مگر در زمانهای خاص که موقع عملیاتها و یا حمله دشمن اوضاع متفاوت بود ولی در سایر زمانها شوخیها و بازیهای رزمندگان ادامه داشت.
در آن دوران شور و شوق همه واقعی بود. همه میدانستند که اگر امروز هستند ممکن است فردا دیگر نباشند و این باعث میشد همه رزمندهها در هر پستی که بودند باوفا بودند و عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. فوتبال، والیبال، جشن پتو و ... در جبههها میان رزمندهها بود تا اینکه اگر عملیاتی دیر میشد و یا کسی به عملیات نمیرفت در این زمان رزمندهها اعتراض میکردندو ناراحت بودند.
*شهید همت مرد خستگیناپذیری بود/ تمیز کردن کفش رزمندهها توسط شهید همت
با شهید همت در پاوه و در عملیات محمد رسولالله (ص) همرزم بودم. ایشان از نیروهای بسیار وارسته و خوشبیان بودند. اگر در جمعی سخنرانی میکرد یقیناً ایدهها و تفکرات خود را به شخص مقابل القا میکرد و طرف مقابل مجذوب ایشان میشد.
شهید همت مرد خستگیناپذیری بود. اصلاً اهل خوابیدن نبود. در آن شرایط سخت همه ما حداقل سه یا چهار ساعت را میخوابیدیم اما ایشان به هیچ عنوان اهل خواب نبود در خواب هم اگر بیدار میشدیم مشاهده میکردیم شهید همت در حال تلاوت قرآن کریم است و یا کارهای دیگر انجام میداد.
شهید همت شخصیت بسیار عجیبی داشت که در تاریخ جنگ کمتر دیده شد. شهید بزرگوار همیشه کمبودها و امکانات جبهه را مهیا میکرد و گاهی کفشهای رزمندهها را تمیز میکرد اصلاً هر وقت ایشان میآمد کفشها مرتب و تمیز میشد البته شهید همت این کارها را پنهانی و بهدور از چشم رزمندهها انجام میداد که بعدها پس از شهادت پی بردیم که کار شهید همت بود.
*نامه مستقیم شهید همت به آموزش و پرورش مازندران
در سال 1358 که برای بار دوم وارد کردستان شدم در پادگان کرمانشاه حدود 64 نفر از رزمندگان حضور داشتند که بعدها همهی آنها جزو سرداران و فرماندهان سپاه شدند و در آنجا برای همه ما درخواست انتقال به سپاه شد.
در آن زمان بنده به همراه شهید اسماعیل دقایقی و شهید حاج ابراهیم همت از نیروهای آموزش و پرورش بودیم که برای انتقال به سپاه مشکل داشتیم چون آموزش و پرورش مخالف انتقال نیروهای خود به سپاه بود اما مابقی افراد به دلیل اینکه از سایر نهادها بودند و یا شغل آزاد داشتند مشکلی برای عضویت در سپاه نداشتند.
در یکی از عملیاتها که مأموریت بنده به پایان رسیده بود و آموزش و پرورش دیگر مجوز حضور در جبهه را نمیداد در آن موقع شهید همت مستقیماً به آموزش و پرورش مازندران نامه نوشتند و گفتند ایشان از نیروهای مالک اشتر و موردنیاز ما هستند که این از خوش شانسیهایم بود که امضای شهید همت برای کار بنده استفاده شده بود که سپاه با استفاده از یک قانون مجلس نیروهای آموزش و پرورش به عنوان مامور در سپاه بودند که بنده نیز به عنوان مأمور در سپاه فعالیت میکردم.
* شهیدی که به آرزویش رسید و نخستین شهید روستایش شد
شهید نبیالله روهنده یکی از همرزمان بنده بود که اهل روستای میاندره و 18 ساله بود که به درجه رفیع شهادت رسید.
در زمانی که در کردستان بودیم یکی از عادات ما دعا کردن بعد از پایان غذا بود. در دوران جنگ نیز این عادت را ادامه دادیم که همه اعم از فرمانده تا رزمنده عادی موظف بودند بعد از اتمام غذا یک دعا داشته باشند که دعای همیشگی شهید روهنده این بود که نخستین شهید روستای خود شود که در نهایت نیز به آرزویش رسید.
اینکه میگویند شهدا از شهادت خود خبر داشتند درست است. در دوران دفاع مقدس وقتی کسی در آستانه شهادت بود آنچنان تغییر میکرد که بیش از 90 درصد مواقع دیگران متوجه میشدند و به عنوان مثال به شوخی به شخص مقابل میگفتند:«فلانی! نور بالا میزنی». حال وقتی اطرافیان متوجه میشدند که چه کسی رفتنی است مگر میشود، گفت که شهدا از شهادت خود بیخبر بودند.
شهید روهنده هم در روزهای آخر نورانی شده بود، اصلاً آدم دیگری شده بود، در روزهای آخر همه میگفتند او شهید میشود که واقعاً همینطور هم شد.
* لحظه شهادت یکی از همرزمان (شهید نبیالله روهنده)
نخستین عملیات بعد از برکناری بنیصدر از فرماندهی کل قوا در دو محور مریوان و پاوه بودکه محور پاوه به فرماندهی سردار شهید حاج ابراهیم همت و محور مریوان به فرماندهی حاج احمد متوسلیان بود. آن مناطق در ارتفاعات بود که ارتفاعات بزرگ در اختیار عراق قرار داشت . دشمن مرتباً علاوهبر جبهه به پاوه و مریوان نیز حمله میکرد که تصمیم گرفته بودیم آن ارتفاعات را از دشمن پس بگیریم. سپاه، بسیج و ارتش برای این عملیات که با نام محمد رسولالله (ص) بود، ادغام شدیم. بنده آرپیچیزن و معاون دسته، یکی از ستوانهای ارتش به عنوان فرمانده دسته، شهید روهنده به عنوان تکتیرانداز و در کنار آن چند نفر دیگر از رزمندگان کردکویی اعم از احسان سیستانی، سردار شهید تقی کیانی و سردار غلامعلی صالحی و ... حضور داشتند.
در بهمنماه سال 1360 زمستان برفی را تجربه میکردیم. دو سه شبی بود که مانور دادیم اما عملیات نکردیم البته به دلیل بارش شدید برف دشمن امیدی به حمله نداشت اگرچه تا ساعت 12 شب منتظر حمله ما مانده بود اما ما بعد از ناامیدی دشمن ساعت 2 بامداد عملیات کردیم که هنگام اذان صبح به سنگرهای اولیه عراقیها رسیدیم. که بخشی را از آنها پس گرفتیم، البته سردار شهید کیانی در آن عملیات به عنوان تیربارچی نقش ویژهای ایفا کرد.
در شروع عملیات یک الی دو تانک را هدف گرفتیم تا اینکه یک خمپاره نزدیک ما افتاد که بنده از ناحیه سر و صورت و آقای احسان سیستانی از ناحیه پا زخمی شدیم.
در این میان شهید روهنده با کلاهی که به سر داشت به دیواره جلو تکیه داده بود و ما فکر میکردیم دچار شوک شده خیلی او را صدا کردیم اما بیفایده بود چون خون در قسمت جلوی بدن او جمع شده بود در نگاه اول متوجه شهادت او نشده بودیم زیرا شهید روهنده بر اثر اصابت ترکشهای فراوان خون زیادی را از دست داده بود و در همان لحظه به شهادت رسیده بود.
*مجروحیت
طی جنگ تحمیلی چهار بار مجروح شدم. نخستین بار در بهمنماه سال 1360 در عملیات محمد رسولالله (ص) از ناحیه چشم و سر و صورت ترکش خوردم و در بیمارستان باختران کرمانشاه بستری شدم. مقداری از ترکشها را گرفتند و مقداری هنوز باقی مانده است.
دومین مجروحیت در مریوان محور پاوه که نیروهای کوموله در کمین ما بودند که در این زمان به دلیل دستپاچگی راننده خودروی ما چپ میکند که در آن حادث دچار مجروحیت شدم و مدتی در بیمارستان بودم.
سومین بار بهمنماه سال 1364 در عملیات والفجر 8 که عراق بمباران شیمیایی کرده بود در آن عملیات با شیمیایی مجروح شدم و مدتی را در بیمارستان لفافینژاد تهران بوده و سپس به بیمارستان 5 آذر گرگان منتقل شده بودم.
آخرین مجروحیت هم در سال 1365 در عملیات کربلای 5 بود که از ناحیه زانو و کمر مجروح شدم که بعد از جراحی زانو و بهبودی، مجدد به جبهه رفتم.
*عراقیها هنگام خطر سریعاً تسلیم میشدند
در عملیات محمد رسولالله (ص) بود که اسیر گرفته بودم. آنها مانند رزمندگان ایرانی نبودند که تا پای جان از اسلام و وطن دفاع کنند بلکه وقتی احتمال کشته شدن آنها بود سریع تسلیم میشدند البته در حال نبرد سرسخت بودند اما وقتی خطری را احساس میکردند تسلیم میشدند.
هنگامی که اسیر می گرفتیم برای اطاعت از امر ولایت و تبعیت از امام علی (ع) با اسیر مدارا میکردیم اگرچه آنها در حالت اسارات با رزمندگان ما مدارا نمیکردند و یکی از دوستانم شهید اسدالله بالاجاده در دوران اسارت به شهادت رسید.
* خبری از رسیدگی به جانبازان در سالهای اخیر نیست
اگر بگوییم که کاری انجام نشده، درست نیست و از انصاف بهدور است اما در حال حاضر حدود 4 سالی میشود که در شهرستان کردکوی خبری از رسیدگیها نیست ظاهراً جاهای دیگر نیز همینطور است.
جانباز به بیمارستان میرود کسی خبر آنها را نمیگیرد، بنده نیز چند باری را در بیمارستان بستری بودم اما هیچ خبری گرفته نشد البته شاید بنیاد شهید و امور ایثارگران انتظار دارند که وقتی ما در بیمارستان بستری شدیم خانوادههای ما به آنها اطلاع دهند!
در هر صورت تشکیلات باعث عدم رسیدگی شده و یا هر چه که هست در گذشته رسیدگیها بهتر بود البته این به معنی آن نیست که هیچ اقدامی نداشتند بلکه در این چند سال اخیر کاری انجام ندادهاند.
* جوانان دهه 60 حرمتها را حفظ میکردند
نوجوانان و جوانان آن دوران بابصیرت بوده و در تصمیمگیریها و سخن گفتن عاقل بودند و حرمتها را حفظ میکردند که این ویژگیها بستر شناخت و درک ولایت را برای جوانان آن دوره مهیا میکرد.
البته ممکن است برخی از جوانان امروز به دلیل عدم آگاهی کمی مسیر را اشتباه بروند اما اینطور هم نیست که جوانان امروز به هدر رفته باشند، و مصداق آن هم مدافعان حرم هستند. جوانانی که به عنوان مدافعان حرم در کشورهایی همچون عراق، سوریه و امثال آن حضور دارند از همین جوانان امروز هستند.
*ضرورت انتقال آموختهها و تجربیات جنگ تحمیلی به نسل جدید
وضعیت فرهنگی ما با ارشادی که وجود دارد مناسب نیست. در صورتی که مکانی برای انتقال آموختهها و تجربیات نسل قبلی به نسل بعدی وجود داشته باشد اوضاع خیلی بهتر میشود و قطعاً بیان خاطرات دوران دفاع مقدس در روحیه جوانان تاثیرگذار خواهد بود. همانطور که رفتار نوجوانی که به پایگاه بسیج میآید با آن جوان و یا نوجوانی که به پایگاه نمیآید، متفاوت است.
در وهله نخست آن چیزی که خانوادهها را تهدید میکند و به انحراف میکشاند ماهواره است.
بعد از آن عدم هماهنگی بین نسل گذشته با نسل جدید است که بین آنها فاصله افتاده که در صورت اصلاح نشدن این فاصله مشکلات بسیاری ایجاد میشود.
از طرفی نقش نهادهای فرهنگی جامعه را نیز نباید نادیده گرفت نهادهای بیشمار فرهنگی در کشورمان وجود دارند که هر کدام کار خود را انجام میدهند و همه آنها نیز از بودجه برخوردار هستند اما لازمه نتیجهدهی آنها تبدیل شدن به یک نهاد فرهنگی واحد است.
===============
گفتوگو از: فاطمه رائیجی
منبع: فارس
ارسال نظر