در گفت‎وگو با همرزم شهیدان چمران و همت عنوان شد

جانباز 50 درصد گلستانی که همرزمی با شهیدان چمران و همت را در کارنامه‎ دارد، می‎گوید: شهید همت مرد خستگی‎ناپذیری بود که اهل خوابیدن نبود. او همیشه کمبودهای جبهه را رفع می‎کرد و به طور پنهانی کفش‎های رزمنده‎ها را تمیز می‎کرد.

از همراهی شهید چمران در جنگ‎‎های نامنظم تا تمیز کردن کفش‎های رزمندگان توسط شهید همت

به گزارش گلستان24، شهادت بازتاب‎ عارفانه و عاشقانه‎ای از دین اسلام است که همیشه در جامعه اسلامی زنده و پابرجاست.

جنگ تحمیلی هشت ساله عراق علیه ایران مصداق بارز فداکاری‎ها، جانفشانی‎ها و ولایتمداری مردان و زنان غیور ایرانی بود.

 سربازان امام خمینی (ره) با آغاز جنگ جامه رزم بر تن کردند و خالصانه و بدون هیچ چشم‎داشتی مسیر پرافتخار و جاودانه جهاد و شهادت را طی کردند و در این هشت سال از جان، مال و فرزند و زندگی خود گذشتند اما اجازه تصاحب وجبی از خاک ایران را به دشمن ندادند.

سربازان امام خمینی (ره) آنقدر آن روزها خوش درخشیدند که خمینی امروزمان، امام خامنه‎ای (مدظله‎العالی) در وصف ملت ایران فرموده‎اند:«ملت ایران با انقلاب خود، مشتى بر دهان مستکبران زد. در جنگ، مشت محکم‎ترى زد.»

در کنار پیروزی شیرین ایران در برابر نه تنها عراق بلکه ابرقدرت‎های دنیا، تقدیر برای برخی دیگر از رزمندگان طور دیگری رقم خورد تا آنها در عروج عاشقانه به معبود الهی از قافله همرزمان شهیدشان جای بمانند تا امروز با عنوان پرافتخار «جانباز»  فراق دوستان و همرزمان شهیدشان بیش از 30 سال مهمان زخم‎ها و دردهای جانبازی آنها شود.

حاج حجت مسلمی‎عقیلی از جانبازان 50 درصد شهرستان کردکوی است که فعالیت‎های جنگی را پیش از آغاز جنگ تحمیلی شروع کرده و همرزمی و همراهی با شهید مصطفی چمران و شهید ابراهیم همت کارنامه‎اش را بیش از پیش درخشان کرده است. او مصداق بارز افرادی بود که فداکاری و روحیه جهادی خود را در جنگ تحمیلی اثبات کرد و با اینکه چهار بار طعم مجروحیت را چشیده بود اما دست از دفاع و مجاهدت بر نداشت و هر بار بعد از بهبودی خود را به جبهه‎های نبرد می‎رساند.

این جانباز سرافراز همانند سایر رزمندگان آن دوران وقتی سخن از دفاع از اسلام و وطن شد زندگی، همسر و فرزند نیز نتوانست مانع حضورش در جبهه‎های نبرد شود از این رو طی جنگ فرزندان خردسالش را به بانوی صبور و همراه خود سپرد تا امروز در پاسخ به پرسش ما که این سال‎ها چطور با مجروحیت خود کنار آمدید؟ می‌گوید باید آن را از همسرم بپرسید.

همسران جانباز بانوان صبوری هستند که نه تنها طی جنگ همراه و همگام همسر بودند بلکه بعد از جنگ نیز شریک درد و غم‎های جانبازی همسر شدند.

 در ادامه گفت‎وگوی خبرنگار خبرگزاری فارس در گرگان را از بیان این جانباز سرافراز گلستانی از نظر می‎گذرانید.

*دوران کودکی تا جوانی

در سال 1334 در یک خانواده مذهبی و پرجمعیت متولد شدم. دوران ابتدایی را در یکی از مدارس کردکوی گذراندم. متوسطه اول را در مدرسه نظامی و متوسطه دوم را در مدرسه اندیشه شهرستان کردکوی سپری کردم سپس در امتحان ورودی فنی هنرستان‎ها در رشته ماشین‎های کشاورزی علی‎آباد پذیرفته شدم و مدت سه سال را در آن هنرستان تحصیل کردم.

 اواخر تحصیل در هنرستان یکی از اساتید بنده که زراعت تدریس می‎کرد به دلیل اقدامات علیه رژیم شاه به علی‎آباد تبعید شده بود که به واسطه ایشان کمی با حوادث و اتفاقات آن دوران آشنا شده بودم.

سال 1352 در کنکور شرکت کردم و در دانشگاه تربیت معلم ساری پذیرفته شدم. آن زمان در سال‎های 1353 الی 1354 فعالیت‎های سازمان‎هایی همچون مجاهدین و ... گسترده بود که در جریان همین آشنایی‎ها در ماجرای تحصن درباره جشن 2500 ساله شاهنشاهی در ساری و امضا نکردن  دفتر حزب رستاخیز توسط ساواک احضار شدم و چند کتک مختصر هم خوردم که البته دیری نگذشته بود که آزاد شده بودم از آنجا در فعالیت‎های انقلاب حضور داشتم و در اوج انقلاب نیز در فعالیت‎های مختلف اعم از تظاهرات، تعطیل کردن مدارس و ... ایفای نقش کردم.

بعد از اتمام دوران دانشگاه نخستین فعالیت معلمی‎ام در سال 1356 بود که در مدرسه یعقوب لیث بالاجاده کردکوی در مقطع راهنمایی حرفه و فن تدریس می‎کردم که بعدها مدیر و معاون هم شدم.

* افتخار همرزمی با شهید چمران و شرکت در جنگ‎های نامنظم

یک سال قبل از آغاز جنگ تحمیلی بنا به فرمان امام راحل مبنی بر آزادسازی کردستان به این استان رفتیم. در آن زمان پاوه مشکلات بسیاری داشت و امام (ره) دستور آزادسازی پاوه را طی 48 ساعت صادر کرده بودند و فرمودند اگر محقق نشود با تمام نیروهای نظامی و انتظامی برخورد می‎کنم. در واقع یک فرمان صریح و محکم از سوی امام راحل صادر شده بود که ارتش آماده شد و شهید مصطفی چمران نیز به میدان آمد و بسیاری از کارها را انجام دادند قبل از آمدن شهید چمران به همراه گروهی از شهدا از جمله شهید اصغر وصالی که بعدها به دستمال سرخی‎ها معروف شدند به مریوان رفتیم که با مواجه شدن موانع افراد ضدانقلاب با پای پیاده از ارتفاعات اورامان خود را به پاوه رساندیم. و در یک ساختمان قدیمی نزدیک ژاندارمری مستقر شدیم تا اینکه درگیری‎ها شروع شد.

*خاطره‎ای از شهید چمران

در آزادسازی پاوه و سوسنگرد و همچنین در جنگ‎های نامنظم افتخار همرزمی با شهید چمران را داشتم.

در سال 1360 همراه آن شهید بزرگوار بودم. استان خوزستان در عین گرمای هوا استان پرآبی است و نهرهای فراوانی دارد که در زمان جنگ از سوی دشمن موانع طبیعی مناسبی برای دشمن بود و از سمت ما نیز موانع سختی برای رزمنده‎ها بود در آن زمان برای عبور از موانع در سرمای هوا از درون گِل و آب عبور می‎کردیم به دلیل الهی بودن هدف سختی آن احساس نمی‎شد ازطرفی دشمن هم تصور نمی‎کرد که ایرانی‎ها از درون این نهرها و زمین‎های آب‎گرفته عبور کنند. وقتی سوسنگرد برای دومین بار به دست عراق افتاد برای عملیات در درگیری دوم یک رودخانه بزرگی از میانه سوسنگرد عبور می‎کرد که گودی رودخانه بسیار زیاد بود در عین حال هشت الی 10 متر طول داشت که عبور از آن مُیَسر نبود که در این لحظه فکر شکوفای شهید چمران آشکار شد و ایشان با یک ریسمان پل ساختند طوری که چوب‎های گردی به اندازه یک متر الی یک متر و 50 سانتی‎متر را به یک اندازه بریده بودند و ریسمان را به چوب‎ها بستند تا پلی ایجاد شد و سه نفر هم به آن سوی پل رفتند تا ریسمان را نگه دارند که ما توانستیم به راحتی از آن مانع عبور کنیم. البته دو شهید دادیم اما در آن لحظه باموفقیت از مانع عبور کردیم که این مسأله و پیدا کردن راهکار در جنگ‎ها به‎ویژه جنگ‎های نامنظم خیلی بااهمیت است.

*خاطره‎ای از شهید آیت‎الله بهشتی

در یک از روزها شهید آیت‎الله سیدمحمدحسین  بهشتی به پادگان ابوذر در سرپل ذهاب آمده بودند. پادگان ابوذر از جمله پادگان‎هایی بود که همیشه در حال بمباران گلوله، خمپاره و ... دشمن بود از این رو حضور شهید بهشتی در آن شرایط خطرناک پادگان موجب ناراحتی رزمنده‎ها شده بود اما ایشان رسیدگی و سر زدن به رزمنده‎ها را از وظایف خود می‎دانستند. در آن زمان نیروهای مختلف ارتش و نیروهای بسیجی و مردمی حضور داشتند. در آن سخنرانی شهید آیت‎الله بهشتی وقتی که چند دقیقه‎ای را سخنرانی کردند خطاب به جمعیت یک سوال پرسیدند و گفتند چه کسانی آمدند که شهید شوند که در آن موقع یک‎دفعه دست همه نیروها بالا رفت.

بعد شهید بهشتی گفتند: « چه شد! یعنی همه شما می‎خواهید شهید شوید؟» در بین جمعیت یک نوجوان 14 ساله‎ای بلند شد و با صدای بلند گفت «بله همینطور است ما آمده‎ایم که شهید شویم» شهید بهشتی دوباره سوال خود را مطرح کردند که چه کسانی می‎خواهند شهید شوند؟ که مجدداً دست همه نیروها بالا رفت. در این لحظه شهید بهشتی دستور دادند همه افرادی که می‎خواهند شهید شوند به تهران منتقل شده و به خانه‎هایشان بازگردانده شوند.

بعد این رو به جمعیت کردند و گفتند:« برادران! ما به اینجا آمدیم تا دفاع کنیم. هر یک نفری از شما که اینجا در حال دفاع هستید در پشت جبهه کمر 10 نفر می‎شکند تا شما راحت‎تر بجنگید. حال اگر همه شما شهید شوید چه کسی باید دفاع کند؟ پس ما دفاع می‎کنیم حال اگر در این دفاع شهادت نصیب ما شد که بسیار خوب است.» به این ترتیب بود که آن جمع را توجیه کرده بودند و هدف را به رزمندگان یادآوری کردند.

*اعزام به جبهه

پس از بازگشت از جنگ‎های نامنظم در سال 1359-1358 فرمان بسیج صادر شده بود و در آن زمان به عنوان فرمانده بسیج شهرستان کردکوی انتخاب شدم.

در آن زمان گروه‎های کوموله، دموکرات‎ها، ساواکی‎ها و ارتشی‎های فراری در سنندج جمع شده بودند که برای پاکسازی روستاها و مقابله با افراد ضدانقلاب در دیواندره مستقر شدیم. این فعالیت‎ها ادامه داشت تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد که با آغاز جنگ با نیروهایی که در کردستان حضور داشتیم  به کردکوی آمدیم تا 10 الی 15 روز بعد به جبهه‎های جنگ رفتیم. در واقع نخستین بار 20 روز بعد از آغاز جنگ به سرپل ذهاب اعزام شده بودم.

*برخورد خانواده هنگام اعزام به جبهه

هنگام اعزام به جبهه مجرد بودم البته مادر و خواهرم هنگام اعزام به جبهه همسر آینده‎ام را مشخص کرده بودند که ما یک سال بعد از حضور در جبهه ازدواج کردیم.

در آن زمان خانواده مخالف رفتن به جنگ نبودند زیرا با فرمان امام راحل مخالفت نمی‎کردند اما اصرار بر ازدواج داشتند و هم به دلیل نیمه‎کاره بودن منزل در حال ساخت کمی دلخور بودند.

بعد از ازدواج نیز همسرم مخالفتی نداشت و در سال‎های 1361 تا 1367 سه فرزند داشتم که در طی جنگ همسرم سرپرستی فرزندان را با وجود نبود امکانات و سختی‎های موجود به عهده گرفت و تربیت فرزندان را خوبی انجام داد و هیچ‎گاه نیز گله‎مند نبود که از این همراهی ایشان طی این سال‎ها قدردانی می کنم.

*خانواده‎ای که در جنگ بودند

در دوران دفاع مقدس از خانواده ما هفت برادر، سه داماد به همراه خواهرزاده بزرگتر در جبهه‎های نبرد بودیم. سختی کار هنگام مجروحیت دوچندان می‎شد چون مادرم با وجود اینکه خود بیمار بودند اما به دلیل مجروحیت ما مرتباً به بیمارستان‎های مختلف می‎رفتند از این جهت مادر محرومم از جمله کسانی بود که سختی فراوانی متحمل شد.

*حس و حال جبهه و رزمندگان دوران دفاع مقدس/ در جبهه شادتر بودیم

شاید جوانان امروز فکر کنند که در جبهه همیشه در حال جنگ و درگیری بودیم اما در واقع اینطور نبود، در جبهه شادتر از حالت عادی بودیم مگر در زمان‎های خاص که موقع عملیات‎ها و یا حمله دشمن اوضاع متفاوت بود ولی در سایر زمان‎ها شوخی‎ها و بازی‎های رزمندگان ادامه داشت.

در آن دوران شور و شوق همه واقعی بود. همه  می‎دانستند که اگر امروز هستند ممکن است فردا دیگر نباشند و این باعث می‎شد همه رزمنده‎ها در هر پستی که بودند باوفا بودند و عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. فوتبال، والیبال، جشن پتو و ... در جبهه‎ها میان رزمنده‎ها بود تا اینکه اگر عملیاتی دیر می‎شد و یا کسی به عملیات نمی‎رفت در این زمان رزمنده‎ها اعتراض می‎کردندو ناراحت بودند.

*شهید همت مرد خستگی‎ناپذیری بود/ تمیز کردن کفش رزمنده‎ها توسط شهید همت

با شهید همت در پاوه و در عملیات محمد رسول‎الله (ص) همرزم بودم. ایشان از نیروهای بسیار وارسته و خوش‎بیان بودند. اگر در جمعی سخنرانی می‎کرد یقیناً ایده‎ها و تفکرات خود را به شخص مقابل القا می‎کرد و طرف مقابل مجذوب ایشان می‎شد.

شهید همت مرد خستگی‎ناپذیری بود. اصلاً اهل خوابیدن نبود. در آن شرایط سخت همه ما حداقل سه یا چهار ساعت را می‎خوابیدیم اما ایشان به هیچ عنوان اهل خواب نبود در خواب هم اگر بیدار می‎شدیم مشاهده می‎کردیم شهید همت در حال تلاوت قرآن کریم است و یا کارهای دیگر انجام می‎داد.

شهید همت شخصیت بسیار عجیبی داشت که در تاریخ جنگ کمتر دیده شد. شهید بزرگوار همیشه کمبودها و امکانات جبهه را مهیا می‎کرد و گاهی کفش‎های رزمنده‎ها را تمیز می‎کرد اصلاً هر وقت ایشان می‎آمد کفش‎ها مرتب و تمیز می‎شد البته شهید همت این کارها را پنهانی و به‎دور از چشم رزمنده‎ها انجام می‎داد که بعدها پس از شهادت پی بردیم که کار شهید همت بود.

*نامه مستقیم شهید همت به آموزش و پرورش مازندران

در سال 1358 که برای بار دوم وارد کردستان شدم در پادگان کرمانشاه حدود 64 نفر از رزمندگان حضور داشتند که بعدها همه‎ی آنها جزو سرداران و فرماندهان سپاه شدند و در آنجا برای همه ما درخواست انتقال به سپاه شد.

در آن زمان بنده به همراه شهید اسماعیل دقایقی و شهید حاج ابراهیم همت از نیروهای آموزش و پرورش بودیم که برای انتقال به سپاه مشکل داشتیم چون آموزش و پرورش مخالف انتقال نیروهای خود به سپاه بود اما مابقی افراد به دلیل اینکه از سایر نهادها بودند و یا شغل آزاد داشتند مشکلی برای عضویت در سپاه نداشتند.

در یکی از عملیات‎ها که مأموریت بنده به پایان رسیده بود و آموزش و پرورش دیگر مجوز حضور در جبهه را نمی‎داد در آن موقع شهید همت مستقیماً به آموزش و پرورش مازندران نامه نوشتند و گفتند ایشان از نیروهای مالک اشتر و موردنیاز ما هستند که این از خوش شانسی‎هایم بود که امضای شهید همت برای کار بنده استفاده شده بود که سپاه با استفاده از یک قانون مجلس نیروهای آموزش و پرورش به عنوان مامور در سپاه بودند که بنده نیز به عنوان مأمور در سپاه فعالیت می‎کردم.

* شهیدی که به آرزویش رسید و نخستین شهید روستایش شد

شهید نبی‎الله روهنده یکی از همرزمان بنده بود که اهل روستای میاندره و 18 ساله بود که به درجه رفیع شهادت رسید.

در زمانی که در کردستان بودیم یکی از عادات ما دعا کردن بعد از پایان غذا بود. در دوران جنگ نیز این عادت را ادامه دادیم که همه اعم از فرمانده تا رزمنده عادی موظف بودند بعد از اتمام غذا یک دعا داشته باشند که دعای همیشگی شهید روهنده این بود که نخستین شهید روستای خود شود که در نهایت نیز به آرزویش رسید.

اینکه می‎گویند شهدا از شهادت خود خبر داشتند درست است. در دوران دفاع مقدس وقتی کسی در آستانه شهادت بود آنچنان تغییر می‎کرد که بیش از 90 درصد مواقع دیگران متوجه می‎شدند و به عنوان مثال به شوخی به شخص مقابل می‎گفتند:«فلانی! نور بالا می‎زنی». حال وقتی اطرافیان متوجه می‎شدند که چه کسی رفتنی است مگر می‎شود، گفت که شهدا از شهادت خود بی‎خبر بودند.

شهید روهنده هم در روزهای آخر نورانی شده بود، اصلاً آدم دیگری شده بود، در روزهای آخر همه می‎گفتند او شهید می‎شود که واقعاً همینطور هم شد.

* لحظه شهادت یکی از همرزمان (شهید نبی‎الله روهنده)

نخستین عملیات بعد از برکناری بنی‎صدر از فرماندهی کل قوا در دو محور مریوان و پاوه بودکه محور پاوه به فرماندهی سردار شهید حاج ابراهیم همت و محور مریوان به فرماندهی حاج احمد متوسلیان بود. آن مناطق در ارتفاعات بود که ارتفاعات بزرگ در اختیار عراق قرار داشت . دشمن مرتباً علاوه‎بر جبهه به پاوه و مریوان نیز حمله می‎کرد که تصمیم گرفته بودیم آن ارتفاعات را از دشمن پس بگیریم. سپاه، بسیج و ارتش برای این عملیات که با نام محمد رسول‎الله (ص) بود،  ادغام شدیم. بنده آرپیچی‎زن و معاون دسته، یکی از ستوان‎های ارتش به عنوان فرمانده دسته، شهید روهنده به عنوان تک‎تیرانداز و در کنار آن چند نفر دیگر از رزمندگان کردکویی اعم از احسان سیستانی، سردار شهید تقی کیانی و سردار غلامعلی صالحی و ... حضور داشتند.

در بهمن‎ماه سال 1360 زمستان برفی را تجربه می‎کردیم. دو سه شبی بود که مانور دادیم اما عملیات نکردیم البته به دلیل بارش شدید برف دشمن امیدی به حمله نداشت اگرچه تا ساعت 12 شب منتظر حمله ما مانده بود اما ما بعد از ناامیدی دشمن ساعت 2 بامداد عملیات کردیم که هنگام اذان صبح به سنگرهای اولیه عراقی‌ها رسیدیم. که بخشی را از آنها پس گرفتیم، البته سردار شهید کیانی در آن عملیات به عنوان تیربارچی نقش ویژه‎ای ایفا کرد.

در شروع عملیات یک الی دو تانک را هدف گرفتیم تا اینکه یک خمپاره نزدیک ما افتاد که بنده از ناحیه سر و صورت و آقای احسان سیستانی از ناحیه پا زخمی شدیم.

در این میان شهید روهنده با کلاهی که به سر داشت به دیواره جلو تکیه داده بود  و ما فکر می‎کردیم دچار شوک شده خیلی او را صدا کردیم اما بی‎فایده بود چون خون در قسمت جلوی بدن او جمع شده بود در نگاه اول متوجه شهادت او نشده بودیم زیرا شهید روهنده بر اثر اصابت ترکش‎های فراوان خون زیادی را از دست داده بود و در همان لحظه به شهادت رسیده بود.

*مجروحیت

طی جنگ تحمیلی چهار بار مجروح شدم. نخستین بار در بهمن‎ماه سال 1360 در عملیات محمد رسول‎الله (ص) از ناحیه چشم و سر و صورت ترکش خوردم و در بیمارستان باختران کرمانشاه بستری شدم. مقداری از ترکش‎ها را گرفتند و مقداری هنوز باقی مانده است.

دومین مجروحیت در مریوان محور پاوه که نیروهای کوموله در کمین ما بودند که در این زمان به دلیل دستپاچگی راننده خودروی ما چپ می‎کند که در آن حادث دچار مجروحیت شدم و مدتی در بیمارستان بودم.

سومین بار بهمن‎ماه سال 1364 در عملیات والفجر 8 که عراق بمباران شیمیایی کرده بود در آن عملیات با شیمیایی مجروح شدم و مدتی را در بیمارستان لفافی‎نژاد تهران بوده و سپس به بیمارستان 5 آذر گرگان منتقل شده بودم.

آخرین مجروحیت هم در سال 1365 در عملیات کربلای 5 بود که از ناحیه زانو و کمر مجروح شدم که بعد از جراحی زانو و بهبودی، مجدد به جبهه رفتم.

*عراقی‎ها هنگام خطر سریعاً تسلیم می‎شدند

در عملیات محمد رسول‎الله (ص) بود که اسیر گرفته بودم. آنها مانند رزمندگان ایرانی نبودند که تا پای جان از اسلام و وطن دفاع کنند بلکه وقتی احتمال کشته شدن آنها بود سریع تسلیم می‎شدند البته در حال نبرد سرسخت بودند اما وقتی خطری را احساس می‎کردند تسلیم می‎شدند.

هنگامی که اسیر می گرفتیم برای اطاعت از امر ولایت و تبعیت از امام علی (ع) با اسیر مدارا می‎کردیم اگرچه آنها در حالت اسارات با رزمندگان ما مدارا نمی‎کردند و یکی از دوستانم شهید اسدالله بالاجاده در دوران اسارت به شهادت رسید.

* خبری از رسیدگی به جانبازان در سال‎های اخیر نیست

اگر بگوییم که کاری انجام نشده، درست نیست و از انصاف به‎دور است اما در حال حاضر حدود 4 سالی می‎شود که در شهرستان کردکوی خبری از رسیدگی‎ها نیست ظاهراً جاهای دیگر نیز همینطور است.

جانباز به بیمارستان می‎رود کسی خبر آنها را نمی‎گیرد، بنده نیز چند باری را در بیمارستان بستری بودم اما هیچ خبری گرفته نشد البته شاید بنیاد شهید و امور ایثارگران انتظار دارند که وقتی ما در بیمارستان بستری شدیم خانواده‎های ما به آنها اطلاع دهند!

در هر صورت تشکیلات باعث عدم  رسیدگی‎ شده و یا هر چه که هست در گذشته رسیدگی‎ها بهتر بود البته این به معنی آن نیست که هیچ اقدامی نداشتند بلکه در این چند سال اخیر کاری انجام نداده‎اند.

* جوانان دهه 60 حرمت‎ها را حفظ می‎کردند

نوجوانان و جوانان آن دوران بابصیرت بوده و در تصمیم‎گیری‎ها و سخن گفتن عاقل بودند و حرمت‎ها را حفظ می‎کردند که این ویژگی‎ها بستر شناخت و درک ولایت را برای جوانان آن دوره مهیا می‎کرد.

البته ممکن است برخی از جوانان امروز به دلیل عدم آگاهی کمی مسیر را اشتباه بروند اما اینطور هم نیست که جوانان امروز به هدر رفته باشند، و مصداق آن هم مدافعان حرم هستند. جوانانی که به عنوان مدافعان حرم در کشورهایی همچون عراق، سوریه و امثال آن حضور دارند از همین جوانان امروز هستند.

*ضرورت انتقال آموخته‎ها و تجربیات جنگ تحمیلی به نسل جدید

وضعیت فرهنگی ما با ارشادی که وجود دارد مناسب نیست. در صورتی که مکانی برای انتقال آموخته‎ها و تجربیات نسل قبلی به نسل بعدی وجود داشته باشد اوضاع خیلی بهتر می‎شود و قطعاً بیان خاطرات دوران دفاع مقدس در روحیه جوانان تاثیرگذار خواهد بود. همانطور که رفتار نوجوانی که به پایگاه بسیج می‎آید با آن جوان و یا نوجوانی که به پایگاه نمی‎آید، متفاوت است.

در وهله نخست آن چیزی که خانواده‎ها را تهدید می‎کند و به انحراف می‎کشاند ماهواره است.

 بعد از آن عدم هماهنگی بین نسل گذشته با نسل جدید است که بین آنها فاصله افتاده که در صورت اصلاح نشدن این فاصله مشکلات بسیاری ایجاد می‎شود.

از طرفی نقش نهادهای فرهنگی جامعه را نیز نباید نادیده گرفت نهادهای بی‎شمار فرهنگی در کشورمان وجود دارند که هر کدام کار خود را انجام می‎دهند و همه آنها نیز از بودجه برخوردار هستند اما لازمه نتیجه‎دهی آنها تبدیل شدن به یک نهاد فرهنگی واحد است.

===============

گفت‎وگو از: فاطمه رائیجی

منبع: فارس

ارسال نظر

آخرین اخبار