تقدیم به شهیدان حججی ،حدادیان وتولی.
قصه عناصراربعه درهستی
یک روز خورشید تازه از خواب بلند شده بود که دید ابر باعجله داره میره ویادش رفت سلام کنه.خورشید بهش گفت کجابااین عجله.ابرگفت دانه هایی منتظرند تا روی صورت خاک برف ببارم وبعداز مدتی ازلابلای بلوربرف جوانه بزنند.خورشید گفت من باید بتابم تا برف آب بشه.فقط تونیستی که باعث میشی حیات به وجود بیاد.ابر گفت اگه من جلوت بایستم نورتوبه زمین نمیخوره.همینطوربود که کمی رابطه خورشیدوابربهم خورد.
ابر رفت وبرف بارید.خورشید هم نتابید.برفهاباوزش سردباد تبدیل به یخ شدند.باداومد به ابروخورشید گفت منم هستم.خاک گفت منوفراموش کرده بودین.همه عناصرزنده به نوعی بامن هم ارتباط دارند.حکیمی بحث بادوابروخاک وخورشید رو فهمید بهشون گفت شماهمتون تو گردونه هستی نقش دارید.خدابراهرکدومتون یه وظیفه تعریف کرده.تنهایی ابن نظام خلقت رونمیتونید بگردونید.باید ازابن خودخواهی بیرون بیایید
تنهایی نمیتونید.بعداین شعررو خوند:ابروبادومه وخورشید وفلک درکارند/تاتونانی به کف اری وبه غفلت نخوری....
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
ابر متوجه شدوازجلو خورشید کنار رفت.خورشید تابیدوبرف اب شد.اب توعمق خاک رفت وبذرها جوانه شدند وباد باعث رشد جوانه هاشد.جهان تابلویی زیباشد که خورشید وابروبادواب وخاک تنهایی نمیتونستن اون رو رقم بزنن.ازاون تاریخ به بعد خورشید وابر باهم پیوند نزدیکی برقرار کردند وتواسمون به عقد هم دراومدن.ابر شب رو پوشش داد وافتاب روز رو.بادوخاک واب هم روزمین.قصه به همین زیبایی تموم شد
انتهای پیام /
ارسال نظر