به بهانه انتشار زندگینامه داستانی شهید آیتالله صدر؛
ناخدایی برای «ما» شدن!
وقتی دربارهاش میخواندم، انگار آن نوجوان جلویم نشسته بود و حرف میزد و قصه میگفت و استدلال میکرد. بارها و بارها بیاختیار پرسیدم: «مگر میشود؟» شاگردی که پر از سؤال بود و...
پیش از آن و در این دیباچه، جای آن است که بخشی از مقدمه پژوهشگاه، پژوهشگاه تخصصی شهید صدر (ناشر اثر) را مرور کنیم: «سیدمحمدباقر صدر از آن انسانهایی است که روزگار کم به خود میبیند. این را اکنون که خودش نیست، باید از لابهلای کتابها و اثرها خواند. اما صدر سالهاست که خوانده نشده است. اکنون خوانش و شناخت درست و کارآمد او نیاز به رویارویی از زوایای مختلف دارد. سرکار خانم مریم برادران با کوشش و دقتی ستودنی از زاویه نگاه خودش به تماشای صدر برخاست و پس از آن به روایت این دیدار نشست. برای به دست دادن روایتی امین زحمتهایی را بر عهده گرفت که بخشی از آنها را در مقدمهاش یاد کرده و به لطف، بار درازگویی را از دوش این مقدمه نیز برداشته است.
نای برادران، بهگواه شماری از صدرشناسان، تصویری اگرچه کوچک، اما واقعنما و پرجزئیات از صدر را پیش چشم خواهد گذاشت و همین دوری از زیادهپردازی و اغراقگری چهبسا مهمترین ویژگی اثر اوست. مهمترین گواه در این میان خانواده شهید صدر و به ویژه همسر بزرگوار او هستند که نویسنده در مراحل نگارش اثر از لطف و دقت آنها بهرهمند بوده است. اکنون نا از پس روایت روان و امین خود شاید آغاز یک دوستی است؛ دوستی با صدری که بسیارها برای شنیدن و آموختن و دیدن و یافتن و لذتبردن دارد. نا شاید دست خوانندهاش را از این پس در دست فدک در تاریخ بگذارد یا شرح صدر یا کتابی دیگر از صدر یا درباره او؛ این چندان مهم نیست؛ مهم این است که نا میتواند دیداری دوباره را با صدر رقم بزند و همین بسیار است. پایان سخن روا نیست مگر به سپاس از سرکار خانم برادران و خانواده مکرم صدر و همه آنها که در به ثمر آمدن این اثر کوشیدند؛ به این امید که خداوند همه اینان را به پاداش خویش بنوازد.»
از وقتی به یاد دارم، او را با این دو کتاب مترادف میدانستم؛ فلسفتنا و اقتصادنا. شنیده بودم با خواهرش «بنتالهدی» -که در مطالعه برای این کتابها دانستم نامش «آمنه» است - شهید شده، همین و نه بیشتر. همیشه دیگران چنان با احترام و تجلیل از او و کتابهایش حرف میزدند که برایم سؤال بود اگر چنین عالم نابغهای است و حرف حساب زده و از نظر زمانه این همه به ما نزدیک است؛ چرا این همه ناشناس مانده؟ پاسخش خیلی عجیب نبود؛ مگر سایر علما و اندیشمندانمان را چقدر میشناسیم؟ به هر حال روزی که به این کار دعوتم کردند، سکوت کردم و فرصت خواستم. سالهاست با خودم عهد کردهام سفارش نپذیرم و فقط در جستو جوی سؤالهای خودم سراغ زندگی آدمها بروم و اگر توانستم، برای دیگران هم بگویم و محمدباقر صدر به گمانم سؤال سفارشی خیلیها میتوانست باشد، از جمله خودم. مردی که تصویرش برای من در همان عکس مشهور ثابت شده و آنقدر کار مهمی دارد که فرصت نمیکند سرش را بالا بگیرد و به دوربین نگاهی بیندازد. حالا قرار بود این تصویر جان بگیرد.
آغاز شیفتگی
با اینکه مشغول تحقیق برای کار دیگری بودم، نشد جلوی این طمع بایستم. متن کتاب شرح صدر را برایم فرستادند و خواندم؛ نوشته شیخ محمدرضا نعمانی و کتاب دیگری نوشته آیتالله سیدکاظم حائری که به تازگی ترجمه شده بود. تصویری که از او برایم ساخته میشد شگفتانگیز بود، آنقدر که با هرکس به گفتگو مینشستم از او میگفتم؛ اعضای خانواده، دوستان یا همکاران. یعنی داشت مرا شیفته میکرد: کودکی که گوشه دنجی میخواست و کتابی، نوجوانی که در ۱۳سالگی کتابی نوشته بود و این کتاب در همین سالهای اخیر موضوع رساله دکتری کسی در مؤسسه موشهدایان شده بود ـ وقتی کتاب به دستم رسید و خواندمش، انگار آن نوجوان جلویم نشسته بود و حرف میزد و قصه میگفت و استدلال میکرد.
بارها و بارها بیاختیار پرسیدم: «مگر میشود؟» ـ شاگردی که پر از سؤال بود و مدام میخواند و بیشتر فکر میکرد، مردی که دوستداشتنش را نشان میداد، پدری که بودنش به چشم فرزندانش میآمد و آنها از داشتنش شاد بودند، استادی که نامههایش برای شاگردانش سراسر احساس و عاطفه بود و سینهای گشاده داشت برای نقادی و بحث و همهچیز را جور دیگری نگاه میکرد. جایی خواندم: به گوشش رساندند: «یکی از شاگردانت به تو تهمت زده و فحاشی کرده»، گفت: «او را به عدل میشناسم. حرفی که بر زبان آورده به خاطر خطا در تصوراتش بوده، نه بیمبالاتی در دین» و بر این خطا چشم بست، ویران شدم. همین جا بود که دلم با عقلم همراهی کرد برای شناخت بیشتر این بزرگوار و اگر توانش بود، قلمی کردنش.
در محضر همسر و همراهِ نابغه
به آقای مؤذنی (از مسئولان پژوهشگاه تخصصی شهید صدر) که بدقلقیهایم را یک ماه صبورانه همراهی کرده بود و بعد از آن هم سنگتمام گذاشت، گفتم مینویسم. شرط و شروطی کردیم و نوشتن را آغاز کردم. هرچه پیشتر رفتم، گرههای کار بیشتر شد، چون روزی که پذیرفتم زندگی بنویسم، حواسم نبود که به جزئیات بیشتری در رابطهها و خاطرهها و چیزهایی بیش از آنچه در این متنها بود نیاز دارم. آقای مؤذنی گفت که فاطمه خانم صدر به تهران آمده و امیدوار است بتواند وقت ملاقاتی برایم جور کند.
بعد از چند هفته ملاقات مهیا شد. یکشنبه بیستو هفتم بهمن ۱۳۹۸. چند روز ذهنم مشغول بود که هدیه چه چیزی ببرم. با چیزهایی که از زندگیشان خوانده بودم، تصمیم آسانی نبود. دل به دریا زدم و با دلهره گل خریدم؛ نرگس و رز. وقتی وارد شدم، خانم نقوی نازنین که این راه ملاقات را باز کرده بود، یکییکی معرفی کرد: «فاطمه خانم: همسر شهید صدر، اسما: دخترشان و حورا صدر: دختر امام موسی.» آغوشهای گرمشان را لمس کردم و وقتی گل را دادم دست فاطمهخانم، ذوق کرد و با خوشحالی گفت: «چه کار خوبی کردید!» قول داده بودم زیاد حرف نزنم و سؤال نپرسم. قصدم دیدارشان بود و درک حضورشان، اما خودشان سخاوتمندانه باب گفتگو را باز کردند.
اسما از قم آمده بود شب را پیش مامان بماند. برایم از ضرب چینی گفت که بابا چطور یادشان میداد. خاطرههایی را یاد مامان میانداخت که برایم بگوید؛ مثل همین که دخترها را گاهی با نام کتابهایش صدا میزده و هرکدام میدانستند به چشم او کدام یکی از کتابها هستند؛ مرام: فلسفتنا، نبوغ: اقتصادنا، صبا: اسس، حورا: فدک و اسما: الفتاویالواضحه. به جز این، آنها لقبهایی هم داشتند، مثل: آسرهالقلوب، امابیها، زهره، لقمانحکیم و منتزه. گفتند و شنیدم. قول گرفتم برای پاسخ سؤالهایم، که کم نبودند، به دیدنشان بروم. حضورشان گرم و پر از شکر و شوخطبعی تلخی بود که برای پنهان کردن غمی عمیق، درونم رسوب میکرد.
نوشتن حدیث یار در دوران جولان دهی کرونا!
نوشتن را آغاز کرده بودم که ویروس کرونا خانهنشینی را سوغات آورد. اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود که عزمم را بگذارم برای خواندن و نوشتن از سید محمدباقر صدر و چنین کردم. فراز و فرود زیادی داشت. به سفارش فاطمه خانم، گفتم کتاب السیره و المسیره فی حقائق و وثائق نوشته ابوزید عاملی را برایم فرستادند؛ کتابی با متن عربی. برای اولین بار در زندگی، متن عربی را با اشتیاق میخواندم و تلاش میکردم بفهمم. هرجا درمانده میشدم، تصویر صفحه را برای آقای مؤذنی میفرستادم و او با متانت برایم ترجمه میکرد، حتی روزهایی که گرفتار کرونا شد. شبوروز هم نداشت. گاهی ساعت از نیمهشب گذشته بود. روند کندی بود، اما داشت قصه مرا شکل میداد. خانم نقوی هم دلگرمی دیگری بود؛ گاهی سؤالاتم را میپرسیدم و با دقت و وسواس جواب میداد. او داشت کتابی درباره زندگی مشترک محمدباقر و فاطمه مینوشت.
دهم اسفند، روز تولد سید محمدباقر، به فاطمه خانم زنگ زدم. سرحال بود و کمی گپ زدیم. وقتی گفتم: «به بهانه تولد شهید صدر جسارت کردم و زنگ زدم»، خندید و گفت: «بیستو پنجم ذی القعده هزارو...» احساس کردم او را به سالها پیش بردم. با روی گشاده گفت که هر وقت خواستم بروم و با هم گپ بزنیم، اما کرونا این روزها را مدام به تأخیر انداخت و نمیدانستم تا پایان کار هم مرا محروم نگه خواهد داشت. شب سوم شعبان متن کتاب را تمام کردم.
بعدازظهر بود که به فاطمه خانم زنگ زدم که هم سال نو و تولد امام حسین (ع) را تبریک بگویم و هم خبر بدهم متن تمام شده. چند سؤال هم داشتم که پرسیدم و جواب گرفتم. مشتاق بود نوشتهام را زودتر بخواند. متن را برای آقای مؤذنی فرستادم تا اشکالهای تاریخی را مشخص کند. بعد از اصلاح آنها، متن را برای فاطمه صدر فرستادم. روز بعد زنگ زد. شماره را که روی صفحه گوشی دیدم، همه بدنم یخ کرد، جواب ندادم، اضطراب عجیبی بود. خودم را دلداری دادم و چند دقیقه بعد شمارهشان را گرفتم. گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی، با همان صدای گرم و پر از انرژی و امید همیشگی و سخاوت ذاتی این خانواده، تشکر کرد و با مهربانی گفت: «وقتی میخواندم، با شما حرف میزدم که انگار همهجا حضور داشتید.» شرمنده شدم و البته از چیزهایی که در این مدت شناخته بودم، نباید چیزی جز این را انتظار میداشتم.
تکمیل طرحی از زندگی نابغه
میدانستم هنوز جاهای خالی زیادی هست؛ به خصوص درباره رابطه بچهها با پدر، رفتارشان در ایام حصر و خاطرات خانوادگی سفر به حج. فاطمه خانم از من خواست سؤالهایم را از خانم نقوی و خانم انیسی بپرسم که در این باره کارهایی کردهاند. چون خودش وقتی از آن روزها میگوید، تا چند روز ناخوش احوال میشود. حق داشت. پذیرفتم. به پیشنهاد خانم نقوی، کتابهای اقلیم خاطرات نوشته فاطمه طباطبایی و ایام غربت، خاطرات شفاهی فرشته اعرابی و فاطمه طباطبایی را خواندم.
خانم انیسی هم مرا به کتاب دختری از تبار هدایت ارجاع داد که سال ۱۳۸۹ درباره بنتالهدی صدر نوشته بود. به جز اینها، حورا خانم صدر هم با روی گشاده زیادهخواهیام را پذیرفت و بعد از گفتگو، سؤالهایی را فرستادم تا اگر امکانش فراهم شد، در زمانی مناسب از فاطمه خانم بپرسد. به پیشنهاد ایشان، آقای مؤذنی کتاب وجعالصدر را تورق کرد و چند خاطره دیگر به دستم رسید. آنها را هم برای حورا خانم فرستادم تا با فاطمه خانم در میان بگذارد و راستیآزمایی کند. تا پاسخ این سؤالها بیاید، متن نخست را که برای آقای مؤذنی فرستاده بودم میخواندم و اصلاح و تکمیل میکردم. متن بازگشته پر از یادداشتهای ریز و درشت بود تا زیروبم اتفاقها را بهتر بفهمم و دقیقتر بنویسم. از آنها بهره زیادی بردم؛ اگر نبودند، نقصها بیش از اکنون میماند. سه قسمت فیلم مستند آغازگر یک پایان را هم که هنوز پخش نشده بود، برایم فرستادند و دیدم و باز هم چشمم به اطلاعاتی دیگر باز شد.
بالاخره پاسخهای کوتاه حوراخانم در چهارشنبهای بهاری به گوشم رسید و مطمئن شدم بیش از این چیزی دستم را نخواهد گرفت. روزی این متن همینقدر بود. قیمت آزردن نازنینان خانواده صدر آنقدر گزاف به نظر میرسید که چشم از آن پوشیدم. نتیجه همه اینها و بازخورد چند نفر که متن را خواندند، خرده متن پیش روی شماست.
«نا» مخفف «ناو» و به مثابه «ناخدا»!
شبی که سرخوش میخواندم و به اینجا رسیدم: «مزد من از مردم عراق مانند مزد مسلمبنعقیل از اهل کوفه است. اگر داستانهای پلیسی یا چیزهای احمقانه مینوشتم به من بیشتر احترام میگذاشتند و تقدسم میکردند»، انگار در خلأ رها شدم، قدرشناسی چیز کمیابی است بین ما.
شاید این حرف مخاطب را به نیت من روایتگر زندگی او، که انگار قرار است در این کتاب بر صدر بنشیند، بدگمان کند. بیاغراق، او بر صدر نشسته هست؛ در دل من و هر کس که به او قدمی نزدیک شود. آدم را مجبور میکند اعتراف کند دوستداشتنش گریزناپذیر است. برای من، «سید محمدباقر صدر» ناخدایی است که از ته دل با تمام قوت نفس زد در راهی برای «ما» شدن. هرچند انگار زمان و زمین برای شنیدن این صدای بلند برخاسته حسود بودند؛ صدایی که به قول استادش، سیدابوالقاسم خویی، اگر در غرب بود، برایش چهها که نمیکردند! شاید آن وقت در چشم ما بیشتر مینشست. یا شاید اگر در زمانی دیگر به دنیا میآمد، روزگار جور دیگری قصهاش را میگفت. نمیدانم. آدمیزاده همیشه دوست دارد برای آرزوهای برآورده نشدهاش رؤیا ببافد.
این کتاب به اندازه توان من و کشش متن است، نه قدر او. تصویر کوچکی است از آدمی که دنیای امروز به او نیازمند است؛ نیازمند او و آدمهایی که جانشان را پای باورشان میگذارند و تا ته راه را میروند؛ و در این راه حقیقت فقط راهنمای آنهاست که با علم و منطق مییابندش. دلم لک زده برای «ما» شدنی که همیشه برای او آرزو ماند. انگار حقیقت راه خودش را دارد و دنیا راهی دیگر؛ و سرانجام: قدردانی!
خدا را شاکرم، به خاطر لحظاتی که فکر میکردم این کار را بپذیرم یا نه و وسوسهای مدام ته دلم میگفت فرصتی است برای شناخت و شروع مطالعه کتابهای کسی که همیشه در حد توصیف «نابغه و متفکر بزرگ جهان اسلام» از کنارش گذشتهام. این نجوای درونی کار خودش را کرد. از پدر و مادرم سپاسگزارم که مثل همیشه در روزهای نوشتن بهترین همراهانم بودهاند. گوش شنوایشان وقتی از او لبریز میشدم، جملات دلگرمکنندهشان و همراهیهاشان، حتی در تماشای مستندهای آغازگر یک پایان، انرژی مضاعفی بودند که سرعت نوشتنم را بیشتر کردند.
قدردان فاطمه خانم صدرم که به چشمم سلطانی مهربان است. او با دقت نگاهش در اینکه مبادا در تعریف مبالغه شود، شوقش برای شنیدن و خواندن و روی گشادهاش برای همراهی سر ذوقم میآورد. از خانم نبوی به خاطر پاسخگویی بیدریغ، حوراخانم صدر به خاطر همراهی سخاوتمندانه و بیش از همه آقای مؤذنی به خاطر سعه صدر و دقت نظرش متشکرم. آقای مؤذنی در همه مراحل کار با اشتیاق همراهیام کرد. در انتها قدردان ویراستاری دقیق خانم فهیمه شانه هستم که صبورانه متن را پیراست و هر یک از اصطلاحات با گفتگو انجام شد و اینگونه من نیز آموختم.
*جوان آنلاین
ارسال نظر