وبگاه الف صاد نوشت:
شهیدی که خبر شهادتش تعبیر خواب پدر بود
شهید جانمحمد عمیق متولد 1339 در روستای محمدیه بجنورد به دنیا آمد وی در دوران انقلاب با دوستانش فعالیت های انقلابی انجام می داد و بارها توسط ژاندارمری یزدان آباد دستگیر شده بود.وی پس از پیروزی انقلاب در جبهه های نبرد حضور یافت و پس از سیزده ماه حضور در مناطق عملیاتی اهواز،اندیمشک، حمیدیه، دشت آزادگان حضور یافته بود بخشی ازخاطرات شهید از آویزان شدن در چاه برای شکنجه تا شهادت در سوم خرداد را در ادامه می خوانید.
به گزارش گلستان24؛ بتول خواهر بزرگترجانمحمد عمیق است مهمان خانه اش که می شویم عکس برادرش روی دیوار توجه مان را جلب می کند عکسش را برایمان از روی دیوار پایین می آورد و می گوید قبل از رفتن دوتا عکس گرفته بود یکی با لباس نظامی بود واین یکی بدون کلاه نظامی به من نشان داد و گفت کدام بهتر است من هم این را انتخاب کردم و به دیوار خانه ام زدم تا دلتنگش نشوم.
خواهر شهید می گوید: ما دو برادر و سه تا خواهر هستیم جانمحمد برادر کوچکترم بود آن زمان بجنورد در دبیرستان عارف بجنوردی علوم اقتصاد می خواند و تابستان ها به روستا می آمد و درکارهای کشاورزی کمک می کرد. پدرم کدخدای ده بود و درحد خودمان وضعیتمان خوب بود. بعد از شهادتش فهمیدیم که گاهی برای خانواده های نیازمند غذا می برد و با آنها هم سفره می شود.
پروین خواهر کوچکترش می گوید:وقتی جانمحمد شهید شد من حدودا 15سال داشتم من و خانم جانمحمد با هم دوست بودیم. همان سال در باغ جانمحمد تعداد زیادی سیب و گلابی کاشت و به شوخی می گفت : دیگران کاشتند و ما خوردیم ما بکاریم تا دیگران بخوردند.
بتول می گوید: قبل از انقلاب از طرف ژاندارمری به ما قاب عکس خانواده شاه را داده بودند که به دیوار خانه بزنیم. جانمحمد از بجنورد تازه به خانه رسیده بود تا چشمش به قاب عکس افتاد آن را شکست مادرم ناراحت شد و گفت اگر بفهمند دعوایمان می کنند.پدرم وقتی رسید هیچ چیزی نگفت . دوستانش می گفتند عکس شاه را از اول کتاب هایش کنده بود.
پروین می گوید : محرم بود که توی مسجد برای امام خمینی با صدای بلند صلوات فرستاد وشعار هایی بر ضد شاه داد از ژاندارمری به داخل مسجد ریختند و دستگیرش کردند . که با واسطه بزرگتر ها با تعهد آزاد شد.ما قسمت بانوان بودیم خیلی گریه کردیم و نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است.
بتول می گوید: بارها توسط ژاندارمری، دستگیر شده بودخاطرم هست دوست معلمی بیرجندی داشت به اسم آقای حسن نامجو که با برادرش مهمان خانه ما بودند که از طرف ژاندارمری ریختند خانه ما و دستگیرشان کردند گفتند که توی چاه آویزانشان کرده بودند. پدرم یک گوسفند برای آنها برد و گفت که پسرم را آزاد نمی کنید اشکالی ندارد مهمان خانه مرا آزاد کنید.
پروین می گوید: یک بار مادربزرگم به جانمحمد گفت پسرم تونامزد داری دیگر جبهه رفتنت معنی نمی دهد. گفت:مادر جان باید ببینی تا بفهمی. در جبهه خانواده ات یادت نمی آید فقط غیرت است .
هفت روز بود که عروسی کرده بودند که برای آخرین بار به جبهه رفت قبل از رفتن با همه آشنایان خداحافظی کرده بود و حلالیت خواسته بود.می خواست که برود ساعتش و انگشترش را خانه گذاشت موقع خداحافظی گوشه پیشانی اش به سر در خورد و زخمی شد همسرش گریه کرد برگشت و گفت عینکم هم اضافه است آن را هم گذاشت و رفت ودر عملیات بیت المقدس روز سوم خرداد شهید شد.
خبر شهادتش را که آوردند همه بی تاب بودند اولین شهید روستای محمدیه بود روز دوشنبه بعد ازتشیع در بجنورد به سمت روستا که می بردیم در هر روستا گوسفند قربانی می کردند. بعد از شهادتش جانمحمد را بیشتر می شناختیم و بیشتر دلتنگش می شدیم.
پدرم قبل از شهادتش خواب دیده بود که در بالای قبرستان جایگاهی می سازند و او را مسئول این جایگاه کرده اند .وقتی خبر شهادتش را آوردند گفت خوابم تعبیر شد.
مادرم بیشتر بی تابی می کرد و هر وقت هم دلتنگش می شد می گفت پسرم فدای حسین. می گفت من چون مادرم بی تابی می کنم وگرنه نباید برای شهید بی تابی کرد.
بتول می گوید : من بجنورد زندگی می کردم جان محمد وقتی می خواست برود سر کوچه برگشت و به آسمان نگاه کرد من هم برگشتم به آسمان نگاه کردم اول ماه بود. حالا هر بار که به آسمان نگاه می کنم دلم برایش تنگ می شود.
در آخر بتول خواهر شهید گفت: راه شهدا را ادامه بدهیم تا خون شهدا پایمال نشود در وصیت نامه اش نوشته بود زینبی باشید تمام تلاشمان این باشد که همچون زینب (س) زندگی کنیم.
پروین خواهرکوچکتر شهید می گوید: این خون شهدا مفت از دست نرفته است قدر خون شهدا را بدانیم.شهدا هم زندگی و خانواده شان را دوست داشتند اما برای دفاع از وطن و حفظ استقلال رفتند و جانشان را فدا کردند.
ارسال نظر