شرح عاشقی؛ پا به پای صبر تا دیدار شاه
چفیه را روى سرت مى اندازى و هدفون در گوشَت ، زیر لب “بسم الله...” مى گویى و مسیر را آغاز میکنى؛ در طى مسیر هم تنها یک نوا در گوشَت زمزمه میکند، آن هم حرف هاى حضرت شاه(ع) است: «تزورونى اعاهدکم…»
و تمام مسیر را به همین امید و با شوق حرف هاى خون خدا(ع) طى میکنى ، عشق بازى با عهدى که حضرت شاه(ع) با توى گدا مى بندد ؛ و تضمین مى کند شفاعتت را…
تضمینى به شرط شناخت؛ «تعرفونى شفیع عنکم…»
و چنان سرمست میشوى از این که کربلا بزم محبت است؛ چرا که گدایى به شاهى مقابل نشیند ، و تو آن گدایى که حضرت شاه(ع) ، خود ، اسمت را ثبت میکند، ثبتى شاهانه؛ «اسامیکم اسجلها اسامیکم…»
و خوشامدت میگوید؛ «هلا بیکم یا زوارى هلا بیکم…»
و تمام مسیر را حضرت ماه(ع) مراقبت است ؛ که “خارى” در پایت نرود…
و بانوى صبر دلشاد و غمگین است ؛ دلشاد از این که به دیدارش میروى و تسکینى هستى بر آلام و دردهایش، و غمگین که در کربلاى ۶١ هجرى نبودى تا على اکبر(ع) ارباً اربا نشود، که رضیع ، نحر نشود ، که حسین بالاى نعش عباس(ع) کمرش نشکند، که نگوید: سوى چشمان من رفته یا عباس کوچک شده؟ که حضرت شاه(ع) زیر سم اسبان گم نشود . . . که بانوى صبر، فاطمه ى ٣ ساله و بانوى آرامش و وقار و متانت را به اسیرى نبرند…
آرى آرى…
پاهایت طىّ زمین میکنند و دلت طىّ زمان . . . و اشکهایت حضرت شاه را سیراب میکنند . . . خون خدایى را سیراب میکنند که کشته ى اشک است. . . انا قتیل العبرات. . .
در طول مسیر، هر قدم که بر میدارى و هر ستون که میشمارى گام هایت لرزان تر مى شود و در عین حال استوارتر. . .
چشم هایت بى تاب دیدار بهشت ، و اشک هایت سرازیر و جارى از اینکه چرا در کربلاى ۶١ اُم نبودى . . .
ستون به ستون واله تر و حیران تر میشوى ، و حسین خود تضمین میکند که حمایتت کند؛ «على الموعد اجى یمکم…»
و لا ابعد و اعوف عنکم… و “یکتا” امیرالمؤمنین تاریخ را ضمان میکند؛ «محامیکم و حق حیدر محامیکم…»
یعنى به حق حیدر قسم که حمایتت میکنم ، و به تعبیر من و تو ؛ هوایت را دارم … و فقط به یک چیز وصیت میکند؛ «اوصیکم على الرایه اوصیکم…»
که پرچم نیفتد، علم زمین نخورد، که علمدار، عباس وار علمدارى کند . . . تو در چند روز تمام آن داغ را مرور میکنى؛ و تنها “مرور” میکنى…اما بانوى صبر تمامش را… تمامش را… تمامش را در یک نیم روز “دید“…
این بار از تن زینب جان نمى رود ، دلشوره نمیگیرد که برادرم تنهاست… خیال بانو را راحت میکنى که هر چند عباسش نمى شوى، اما “عابس“وار مدافعش هستى و زیر لب تکرار میکنى: «زینب لن تسبى مرّتین…»
و پاى حرفت را با خونت امضا میکنى… آرى آرى… تو میروى و من نظاره گرت هستم از دور، با حسرت… و تنها یک چیز ورد زبانم است : همه دارند به پابوسى تو مى آیند و طبق معمول منِ بى سر و پا جا ماندم…
ارسال نظر