وبلاگ "مردی شبیه باران" نوشت:
من یک مسلمانم؟
راستش این روزها دل خوشی از دنیای مجازی ندارم، نه از آدم هایش و نه از قلم و نوشته و فکر و حرف هایش، دلم می گیرد از چوب حراجی که دختران بر جسم خود می زنند تا هرزگی مردان سرزمینم مرا غرق اندوه کند.
راستش این روزها دل خوشی از دنیای مجازی ندارم، نه از آدم هایش و نه از قلم و نوشته و فکر و حرف هایش، دلم می گیرد از چوب حراجی که دختران بر جسم خود می زنند تا هرزگی مردان سرزمینم مرا غرق اندوه کند.
دلم می گیرد از فراموشی اعتقادات و تازه زنده شدن کوروش از آرامگاهش و مراد و قبله ی آرزوهای جوانان سرزمینم. دلم می گیرد از دهن کجی هایشان به مذهب، تا دیروز کاریکاتوریست های دانمارک باعث نفرت بودن و امروز آدم های دیار خودم، راستش را بگویم انزجارم از بی مذهبی آنکه دورتر از ما ایستاده کمتر شده چون میدانم در نگاهش مسیح (ع) هم انسان معمولیست که آنقدرها هم از او نمیداند، پس شان پیامبر مرا هم نمیداند و نمی شناسد، اما تو، تویی که در خانه ات، یا حتی اطرافت، یا نه صدای اذان مسجد یادآوری می کند که تو با همین نوا به دنیا آمدی تمسخر تصاویر و حدیث جعلی و بزرگنمایی کوروش و خدای دنیایت شدن چیست؟
فاصله می گیرم از هیاهوی جماعتی که فاصله دارم با فکرهایشان ، می آیم سراغ اخبار، آبروی برباد رفته ی قاری قرآن دلم را بیشتر به درد می آورد، با خودم می گویم راستی اگر خدا پرده برداری از رفتار و دنیای تک تک ما داشت، آیا هنوز هم طعم تهمت و غیبت زیر زبانمان مزه ی شیرینی داشت؟ دلم می لرزد از انسان بودن خودم، در مقام محکوم کردن هیچکس نیستم، برایش دعا میکنم چه در مقام گناهکار و چه در مظلومیت بی گناهی، و خدایی خدا بیشتر شرمسارم میکند که او می پوشاند و بنده در پی رسوایی و پرده دری، نمیداند که فردا راه را هموار میکند برای هر زشتی، هر سیاهی و هر تباهی....
من انسان عصر تکنولوژی، مدرنیته، قرن بیست و یکم، اهل مطالعه، سواد و به اصطلاح مدرکی هستم که با عصر جاهلیت تفاوتی ندارم، ذهنم ساکن شده و قدرت رشد و پرواز ندارم، شاید نمیخواهم بدانم که لبه ی پرتگاه ایستاده ام.
آنقدر دلم می گیرد که خواب شبانه ام هم دلنشین نیست، خواب می بینم صدای زیبایی روضه ی حضرت عباس می خواند، آنقدر که بی اختیار به گریه می افتم، میروم در پی صدا، اما راهم نمیدهند، اصرار میکنم که این صدای کیست؟ می گویند پسر حاج فلانی ست، بیرون ایستاده ام تنهای تنها با چادر سیاهی بر سر و همچنان هق هق میکنم و از خواب می پرم، بیشتر گریه م می گیرد از سیاهی درونم، از راه ندادن و پشت در ماندنم، و من می مانم و حکایت غریب آدمهایی که من هم چندان بی شباهت به آنها نیستم و هنوز هم اصرار دارم من یک مسلمانم.....
ارسال نظر