وبلاگ "فرهنگ آشنا" نوشت:
دختری یک میلیونی!!!
همین چند روزِ پیش دختر به پسر گفت که ” با من ازدواج می کنی ؟ ” و پسر با ناراحتی گفت: مگه از اون اوّل نگفتم که من تیریپِ ازدواج نیستم… بله یعنی فلانی تو واسه من همین قدر می ارزی… همین قدر که احساساتِ تو را دستمالی کنم و بعد هم یک کیسِ دیگه ...
دختری در اوجِ جوانی، و البته در اوجِ زیبایی قرار دارد… افکارِ خود را پُر می کند از آنچه در فیلم هایِ غربی به او خورانده می شود… تمامِ فکر و ذهنِ او می شود اینکه، با پسری ارتباط برقرار کند و با او دوست شود! … و در اطرافِ خود می گردد و این پسر را پیدا می کند و با او دوست می شود… بله این دختر از جنسِ سنگ نیست! این دختر هم مثلِ دخترانِ دیگر احساسات دارد… دل دارد… این دختر بر رویِ آن پسر، سرمایه گذاریِ عاطفی می کند و در تنهایی و در ذهنِ خود به این پسر فکر می کند… این دختر فکر می کند که آن پسر تمامِ دنیایِ اوست… این دختر فکر می کند که اگر آن پسر نباشد…
بله این دختر واردِ یک بازیِ ناجوان مردانه شده است… آیا هیچ گاه از خودش می پُرسد که آیا یک آدمِ سواستفاده گر، قابلِ اعتماد است؟ آن پسر به جایِ اینکه بهایِ این ارتباط را که پذیرشِ مسئولیّتِ ازدواج است را بپذیرد، از زیبایی ها، لطافت ها، احساسات و وقت و عُمرِ این دختر بهره می برد و در پایان هم مثلِ اینکه این دختر آدامسی باشد که مزه اش رفته او را بیرون می اندازد… آیا واقعا ارزشِ این دختر، اینقدر پایین است؟!
دختر به دوستانش عکسِ پسری را که با او دوست شده نشان می دهد و به تیپ و قیافۀ او پُز می دهد… فلانی ببین دوستم چقدر خوش تیپ است… فلانی دوستم دانشجویِ فوقِ… فلانی دوستم ورزشکارِ…
ولی در دلش خوب می داند که پسری که از او با نامِ دوست نام می برد، واقعا او را دوست ندارد بلکه فقط از او به عنوانِ یک وسیلۀ لذّت بردن و درد و دل کردن و یا پُز دادن استفاده می کند…
همین چند روزِ پیش دختر به پسر گفت که ” با من ازدواج می کنی ؟ ” و پسر با ناراحتی گفت: مگه از اون اوّل نگفتم که من تیریپِ ازدواج نیستم… بله یعنی فلانی تو واسه من همین قدر می ارزی… همین قدر که احساساتِ تو را دستمالی کنم و بعد هم یک کیسِ دیگه… همین چند روزِ پیش پسر گفت که فلانی می خوای دیگه این رابطه رو تمومش کنیم… و دختر یه جورایی به دست و پایِ یک آدمِ… افتاد که منو ببخش… چون خیلی وابسته شده… چون خیلی دل بسته شده…
دیگه پسر خیلی اذیت ِ ش می کنه… مدام با حرفاش و رفتارِش دلِ دختر را میشکنه… انگار از این کاراش لذت می بره…
دختر پیشِ خودِش به پسر هِی فُحش می ده… فکر می کنه که ” این آدم چه قدر پَست و نامرده ” امّا خیلی وابسته شده “… فکر می کنه که نه راهِ پَس داره و نه راهِ پیش… پس مُدام خودش رو گول می زنه… مُدام طوری به خودش می قبولاند که از این کارِش منظوری نداشته… از اون کارِش منظوری نداشته…
و باز هم پیشِ دوستاش پُزِ تیپ و قیافۀ پسر را می دهد تا کمی خودش را آرام کند… ولی از درون احساسِ نفرت می کند به پسری که پَست و نامرد است… گاهی از همۀ انسان ها بَدَش می آید… گاهی احساس می کند که خیلی، خیلی تنهاست… گاهی کابوس می بیند… گاهی…
بله پسر خیلی… است… گاهی برایِ دختر هدیه می خرد… گاهی با حرف هایِ زیبا او را احساساتی می کند… ولی جمعِ تمامِ این هدایا به ” یک میلیون تومان ” هم نمی رسد… که اگر هم برسد، آیا ارزشِ این روحیه و احساساتِ پاکِ این دختر فقط یک میلیون تومان است؟!…
لحظه ها می گذرد… روزها می گذرد… ماه ها و سال ها می گذرد… و زیبایی و طراوت دختر کم و کمتر می شود… زیبایی و طراوتی که خداوند در بهارِ جوانی به او هدیه کرده بود تا با یک پسرِ پاک ازدواج کند، کم فروغ و کم فروغ تر می شود… دیگر لوازمِ آرایشی هم آنگونه که باید اثر نمی کند… بله او در حالِ از دست دادنِ سرمایه ای است که هیچ گاه برنمی گردد… و اثراتِ این خسارات تا ابد با او باقی خواهد ماند!… شاید حتّی در آخرت…
چه فکر ها که نکرده بود، فکر می کرد که پسر بالاخره با او ازدواج خواهد کرد… فکر کرده بود… و تمامِ فکرها… و پسر دوباره به او گفت اگر ناراحتی بیا تمومش کنیم… و دختر مثلِ کسی که در حالِ سقوط است ولی دستانش را به جایی تکیه داده که چند لحظه بیشتر زنده بماند، می گوید: من که چیزی نگفتم… من که منظوری نداشتم…
می داند که این رابطه در آخرین روزهایش قرار دارد و باز هم دست بر نمی دارد… در دلش می گوید، عیبی ندارد، می روم با یک پسرِ دیگر دوست می شوم(و روز از نو)… و هنوز زخمی که خورده است التیام پیدا نکرده است که خودش با دستِ خودش، زخمِ دیگری بر روان و احساساتِ خود وارد می آورد… مگر یک دختر با یک احساساتِ فوق العاده حساس چه قدر توان دارد… و امّا یک سوال؟ مشکل کجاست؟
جواب: اگر بخواهیم مشکل را گردنِ دیگران بیاندازیم، خُب کارمون خیلی ساده است ولی بیاییم مشکل را گردنِ خودِمون بیاندازیم… خداوند به اون دختر زیبایی داده ولی دختر، بسیاری از پسرانی را که به قصدِ خواستگاری جلو آمده بودند رد کرد… ” الف” را رد کرد چون پیشِ خودش گفت شاید خواستگاری بهتر نصیبم شود…” ب ” را رد کرد چون تحصیلات اش از او پایین تر بود و کمی فکر نکرد که در جامعه ای که ما در آن زندگی می کنیم تحصیلاتِ دختران از پسران بالاتر است و دختران باید با این مورد خود را تطبیق دهند وگرنه ازدواج بسیار کم خواهد شد… ” جیم ” را رد کرد چون تیپ اش امروزی نبود و به جاش رفت با یک پسرِ پَستِ فرصت طلب دوست شد که تیپ اش امروزی بود و لباس های مارک دار می پوشید… و آن پسر با چند دست لباسِ مارک دار که همه رویِ هم ” یک میلیون تومان ” هم نمی شد، با تمامِ زندگی اون دختر بازی کرد و با چند بار کافی شاپ رفتن و چند تا پیتزا آتش زد به زندگیِ یک دختری که… یک دختری که به زندگی همون جوری نگاه کرد که تو فیلم ها دیده بود… به زندگی همون جوری نگاه کرد که از بعضی از همکلاسی ها و دختر خاله ها و دختر عموهاش یاد گرفته بود…
راستی چرا در موردِ آخرِ کارهامون ” خودمون ” فکر نمی کنیم و یا چرا حدِّاقل به سرنوشتِ خوب و بدِ دیگران نگاه نمی کنیم تا تصمیم هایِ خوبی در زندگی بگیریم…
و سوالِ مهم! آیندۀ او چه می شود؟ بابا بس کنید دیگه مگه همه چیز ازدواجه… حالا اگر یکی نخواهد ازدواج کند چی…
اگر ازدواج همه چیز نیست پس چرا می روی با فلان پسر ارتباط برقرار می کنی؟ پس این یک نیاز است… پس چرا به این نیاز از راهِ درست پاسخ نمی دهی که ضربه نخوری… می دانی برای التیامِ هر ضربۀ روحی چقدر نیرو لازم است… تو یک انسانی نه یک سنگِ بدونِ احساس…
تو که دَم از این می زنی که این زندگیِ تو یک زندگیِ به اصطلاح باز است، پس این همه فشار روانی که متحمّل می شوی برای چیست؟ این همه یاس و ناامیدی برای چیست؟ اگر غرب در این زندگی موفق بوده، پس این همه آسایشگاه هایِ روانی که با وُسعت هایِ بسیار بزرگی در غرب ساخته می شود برایِ چیست… آسایشگاه هایی که خیلی از افرادی که تو می شناسی و الگویِ خود قرار می دهی، هم اکنون در آن بستری هستند… بله همان بازیگران هالیوودی که به نظر تو بسیار بزرگ هستند و زندگیِ خود را از آن ها زیراکس می گیری بعد از هر فیلمی که بازی می کنند روانۀ تیمارستان می شوند…
حتی بسیاری از مردمِ کشورهایِ غربی هم این راهی را که تو می روی نمی روند… تو دیگر از آن ها هم جلو زده ای… چرا برایِ زندگیِ خانوادگی ات هیچ برنامه ای نداری… بله این دختران می دانند که پسرانِ این چنینی، بر رویِ این رابطه ها، اسمِ دختربازی می گذارند ولی چرا عدّه ای از دختران سرمایۀ جوانیِ خویش را که باید در یک زندگیِ پاک پس انداز شود خیلی مُفت و برایِ یک پسرِ… تباه می کنند…
اوایل فکر می کرد چه قدر پسرِ خوبیه… فکر می کرد این همون گمشدۀ اوست… چه قدر مهربان بود… ولی نمی دانست همان کسی که آن روز آن قدر به او اظهار محبّت می کند چند ساعت قبل با پدرش و مادرش چه رفتارِ بدی داشته است… ولی بعدها که کم کم او را شناخت، متوجّه شد که چه قدر بد اخلاق است… متوجّه شد که چه قدر سیگار می کشد… متوجه شد که قبلا هم چه گذشتۀ بدی داشته و… و بالاخره هم فهمید که چه قدر نامرد است…
بعد از چند بار تماس، پسر گوشی را برداشت،- چرا گوشی را بر نمی داری /-کار داشتم /-کارِت از من برات مهم تر بود / و پسر سکوت کرد /- چرا جواب نمی دی /- ببین، چند وقتیه که می خواستم بهت یه چیزی را بگم… و دختر بقیۀ ماجرا را فهمید، یعنی چند روزی بود که فهمیده بود ولی سعی می کرد خودش را گول بزند… / و پسر ادامه داد که دیگه نمی خوام باهات باشم /- برایِ چی، مگه اتّفاقی اُفتاده… / این جملۀ آخر را دختر با کوهی از نا امیدی بیان کرد… / و پسر با یک قساوتِ قلبی که معلوم نبود از کجا آمده ادامه داد: بین من اصلا… و یکسری حرف های بی ربط و بهانه هایِ عجیب و غریب از گوشیِ تلفنِ دختر، شنیده شد…
درست است که با احساساتِ آن دختر بازی شده بود ولی در اصل، خودِ آن دختر مقصّر بود که اجازه داده بود که بازیچه شود…
انتهای پیام
ارسال نظر