وبلاگ "راحیلیان" نوشت:
هر محجبه ای مومن نیست!!!
چادرش رو ببین چه جوری از سرش کند و بهش داد الان با مانتو هست ببین تو رو خدا زیر اون چادر ساپورت پوشیده بود الانم داره پای محترم رو به نشانه احترام تکون تکونم میده...گفتم: خاک بر سرت مرتیکه ظاهر پرست!!!
خب بزارید یک خاطره بگم از خودم و دوستم!!!
یک روز در دانشگاه در حال قدم زدن بودیم که با علی داشتیم در مورد ازدواج صحبت می کردیم که ناگهان علی با دستش بهم زد گفت:امید این دختر خوبیه و من دوستش دارم!!!
یک نگاه به علی کردم و یک نگاه به دختره کردم گفتم:ان شاالله که خیره...خب برو خواستگاریش و کار رو تمام کن!!!
گفت:خجالت میکشم آخه چی برم بگم به خانواده ام؟؟؟که زن می خوام؟؟؟من حتی نمی تونم با دختره یک کلام هم حرف بزنم و وقتی بهش نزدیک میشم قرمز میشم...
گفتم:علی جدا میشناسیش؟؟؟دختر خوبی باشه و بساز ,حتما برو جلو...علی گفت:من فقط داخل دانشگاه دیدمش و به نظرم خوب و معقول میاد با حجاب و چادری هم هست گفتم:خب چادری بودن که تو دور و زمانه ما ملاک نیست!!!
همینطور که داشتم با علی حرف می زدم رفتار دختره که روی صندلی با دوستش نشسته بود هم در نظر گرفتم!!!
گفتم علی بیا و بیخیال این دختره بشو من پیر این قضیه ازدواج هستم دختر رو میبینم میفهمم!!!... گفت:نه!!!چی داری میگی؟؟؟من بهش علاقه دارم....
گفتم:خب بیا من امروز باید کار تو رو یکسره کنم من دارم می بینم دیگه دختره کر کر و خنده هاش کل دانشگاه رو برداشت!!!دختر مومن که نمیزاره صداش بیش از اندازه بلند بشه و نامحرم بشنوه تازشم صورتش رو ببین چقدر آرایش کرده و اون موها رو ببین نرم از روسرش زده بیرون!!!حالا این ها رو بیخیال دختره جوری روی صندلی نسته که....استغفرالله!!!
بیا با هم بریم کنارشون بشینیم من امروز بهت ثابت می کنم...علی گفت:نه بابا!!من چی برم اونجا!!!آب میشم...به هر زور و اجباری بود رفتیم روی زمین با کمی فاصله از اونها نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم...گفتم:علی ببین.... دختره رو ببین...جون من یک لحظه سرت رو اونور کن ببین گفت:نه!!!من خجالت میکشم...گفتم:زهرمار!!!ببین خاک بر سر...دوستش اومد بهش گفت مریم رو حراست جلو گرفتند چادرت رو بده بهش بدم تا بزار بیاد چادرش رو ببین چه جوری از سرش کند و بهش داد الان با مانتو هست ببین تو رو خدا زیر اون چادر ساپورت پوشیده بود الانم داره پای محترم رو به نشانه احترام تکون تکونم میده...گفتم: خاک بر سرت مرتیکه ظاهر پرست!!!
قشنگ یک ساعت گذشت اما نه چادری اومد نه مریمی و نه هیچی و همچنان با مانتوی کوتاهش بود!!!
بهم گفت:امید یه لحظه باهم چشم تو چشم شدیم فک کنم شناخت بیا بریم زشته!!!
گفتم:نه!!!من باید امروز به تو ثابت کنم که این خوب نیست با این چیزهایی که من دیدم...علی با توام چشم تو چشمش نگاه کن هنوزم داره به تو. نگاه میکنه....
علی گفت:چی؟...خل شدی؟....دختره یه چیزی بهمون میگه!!!گفتم:تو نگاه کن اگه چیزی گفت من برات ماست مالی میکنم!!!...:)
علی داشت به دختره نگاه میکرد و اونم به علی...پنج دقیقه همون دختری که علی میگفت: خوبه و مومنه و چادریه!!!یه دستم رو زدم به زانوش و گفتم:علی جان من دارم میرم خوش باش!!!هر کاری هم که می خوای بکنی بکن اون چیزی رو که من باید برات به عنوان رفیق انجام میدادم رو دادم بقیه رو خود دانی!!!
ارسال نظر