وبلاگ "ریزه نیوز" نوشت:
رفتم جنگیدم ، چون خرمشهر در محاصره بود
نامه ای دردناک به یک پدر جانباز... در تمام این سال ها پدرم را تنها با یک جمله محکومش می کردم ، پدر تو چرا جنگیدی؟ پدر تو بهتر از من می دانی که هرگز امکان نداشت ، دشمن به شهر و روستای ما برسد ، اما تو مرا و مادرم را رهایمان کردی و تنها به خاطر خودت راهی جنوب شدی
در تمام این سال ها پدرم را تنها با یک جمله محکومش می کردم ، پدر تو چرا جنگیدی ؟
آنچه در زیر می خوانید ، درد دل یک پسر جوان با پدر جانبازش است که تصمیم گرفتیم منتشر کنیم .
در تمام سال های عمرم به خاطر مشکلات و گرفتاری های که در زندگی داشته ایم ، هزاران سئوال بی جواب از پدرم داشتم ، اما او هرگز نخواست پاسخی بر سئوال های متعددم داشته باشد و هر بار که محکومش می کردم لبخند تلخی می زد ، وقتی می گفتم کاش هرگز نمی جنگیدی ، احساس می کردم عرق سردی بر پیشانی اش می نشیند ، اما هرگز جوابی به من نمی داد .
با نزدیک شدن به فتح خرمشهر ، نشستم و برای پدری که تمام 20 سال عمرم برای سئوالهایم جوابی نداشته است ، نامه ای از جنس تمام بغض هایم نوشتم اما وقتی جوابش را دیدم ، شرمنده ی یک عمر زندگی شدم .
با سلام
پدر مغرورم بارها در قدم زدن هایمان و رد کنار کار کردن ها ، خواستم جواب قانعی از تو بشنوم اما تو هر بار با سکوت و اخم هایت ، به من گفتی همچنان به تو مربوط نمی شود ، اما امروز دیدم ، نمی شود ، نمی توانم به فرزندانم دروغ بگویم که پدرم برای چه جنگیده است ، خواهش می کنم ، از تو تمنا می کنم ، برای یک بار هم که شده غرورت را کنار بگذار و قانعم کن که برای رفتن به جنگ ،از دورترین نقطه ی ایران ، از روستایی دور افتاده ، اشتباه نکرده ای !
پدر تو بهتر از من می دانی که هرگز امکان نداشت ، دشمن به شهر و روستای ما برسد ، اما تو مرا که تنها کودکی بیش نبودم و نیاز به اغوش تو و محبت همه جانبه ی مادر داشتم ، رهایمان کردی و تنها به خاطر خودت راهی جنوب شدی ، تا هم در کنار تو نباشم و هم به خاطر تو محبت مادر را هم از دست بدهم .
پدر صادقانه می گویم ، از جنگ چه نصیبت شد ، جزء بدبختی و گرفتاری و یک عمر زندگی تلخ، از جنگ چه نصیبت شد ، وقتی ما اینجا در میان کوهها در شرایطی امن بودیم و تو تمام خوشی هایمان را از ما گرفتی و برای هیچ به جبهه ها رفتی !
پدر می خواهم از تو بپرسم چگونه می خواهی جبران کنی ، زمانی که در جبهه بودی و شب ها ، مادرم در تنهایی و تاریکی اشک می ریخت و من و خواهر و برادرم تنها به خاطر اشک های مادر هق هق گریه می کردیم را چگونه پاسخ می دهی !
پدر ؛ ببین مادرم پیر شده است و حتی یک روز خوش هم در تمام زندگی اش نداشته است و تمام آرزوهای جوانی اش بازگشت تو از جبهه بود و آن وقت که آمدی ، گفتند : موجی شده ای ! یعنی سرنوشت مادرم در تمام زندگی اش با تو یک دنیا موج و عصبانیت بوده است ؟
پدر از جنگ برای ما با خود چه آوردی ، جزء اعصابی که لحظه ا ی آرام بود و دو ثانیه بعد طوفان ، نه می توانستیم با تو بخندیم که لحظه ای بعد زندگی را برای ما جهنم می کردی و نه می توانستیم با تو گریه کنیم ، نه با تو طعم سفر را چشیدیم و نه یک زندگی آرام مثل تمام روستایی ها و همسایه ها داشتیم .
از جنگ تمام گرد و خاکش را با خود به زندگی ما آوردی و جزء اینکه دیگران سربه سرمان بگذارند و عده ای سهمیه بگیرمان بخوانند و عده ای تو را محکوم به عصبانیت و روانی بودن کنند . چیزی برای ما در بر نداشته است .
پدر سهم کودکی هایم را می خواهم ، سهم شادی های زندگی ام را که هیچ وقت نداشته ام و به ما نداده ای می خواهم .
اگر نمی توانی جبران کنی ، حداقل جوابم را صادقانه بگو تا خودم را بتوانم قانع کنم که با چه قیمتی زندگی و خنده ها و آرامش ما را به جبهه هایت فروختی ؟
پدر چرا جنگیدی ؟
و سلام
پسرت
اما جواب نامه ی پدرم به قدری درناک بود که حتی شرمگینم تک تک کلماتش را تایپ کنم !
سلام پسرم
رفتم جنگیدم ،چون کودکان هم سن و سال تو زیر آش مستقیم دشمن بودند .
رفتم جنگیدم ، چون دشمن بحثی با بستن بند پوتین هایش قصد لگد مالی وجب وجب خاک میهنم داشت.
رفتم جنگیدم ، تا کسی به زنان وطنم که همچون مادر تو ، همسر و فرزند و برادر داشتند ، تجاوز نکنند .
رفتم جنگیدم ، تا فردا روز در آخرت ، من هم جزء کوفیان نباشم که در شهر ماندند و به کرببلا نرفتند .
رفتم جنگیدم ، تا شرمنده ی امامم نباشم .
آری پسرم رفتم جنگیدم ، چون خرمشهر در محاصره بود .
متاسفم فرزندم
انتهای پیام/
ارسال نظر