وبلاگ سفیر نوشت:
غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد…
من از اشکی که می ریزد زچشم یارمی ترسم ازآن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم
گفت: نه…گفتم: برای چی؟گفت: آخه من از…
ازآن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم
گفتم : مگه ما دشمن آقا هستیم که می ترسی؟ مگه ما چکار کردیم؟
گفت : بگو چکار نکردیم…
گفتم : یعنی این همه اشکهایی که از چشم منتظرا میریزه کشکه، باید حتما مثل حضرت یعقوب کور بشیم که تو باورت شه دلتنگ آقا هستیم؟
گفت:ظاهر بین نباش و….
من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم
گفت : همتون به آقا میگید جمعه بیاد ، جمعه بیاد…
از این که باز عاشورا شود تکرار می ترسم
گفت : نمی دونی که هر وقت گناه میکنیم ،چه خونی به دل آقا می شه!
ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم
گفتم: آخه اگر قرار بر ترس هم باشه… تو که یک عمر نوکر در خونه ی آقا هستی از چی میترسی؟
گفت : درسته که …
از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم
دیگه بغض کرده بود و اجازه نمی داد من حرف بزنم، اصلا انگار دیگه من رو نمی دید چون فقط خطاب به آقا صحبت می کرد و منم حیرون این همه عشق بودم و فقط گوش میدادم….
گفت : آقا جون، یه چیزی شنیدم که دلم رو خیلی شکوند…
من از بیماریِ آن دیدۀ خونبار می ترسم
گفت : آقا جون، ازت یه خواهشی دارم…
مرا تنها میان قبر خود نگذار می ترسم
گفت : البته خودم میدونم که….
من ازنفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم
گفت : اینو هم میدونم که …..
زهجرانت نترسیدم ولی این بارمی ترسم
گفت: هردفعه به یه رنگی در اومدم و ، مثل باد هربار یه طرف رفتم و هر دم
هم که……
من از بیچارگیّ آخر این کارمی ترسم
دیگه آروم شده بود و حرف نمی زد و اشک نمی ریخت، تا خواستم حرف بزنم، گفت دیگه نمی خواد چیزی بگی، فقط همین قدر بدون که….
من ازاشکی که می ریزد زچشم یار می ترسم،…می ترسم!
راه افتاد که بره، گفتم : هرچی که تو گفتی قبول، ولی میگی که دیگه دعا نکنیم…
گفت : من نگفتم که دیگه دعا نکنیم…
داشت می رفت و من رو با یه دنیا ابهام رها میکرد…دور و برم رو نگاه کردم که ببینم دنیامون چقدر برای اومدن آقا آمادست…راست میگفت حالا می فهمم دلیل اون همه ترسی که داشت چی بود!!
ارسال نظر