وبلاگ سفیر نوشت:

من از اشکی که می ریزد زچشم یارمی ترسم ازآن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم

غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد…
گفتم: بیا تا از ته دل برای آقا دعا کنیم…
 
1409497_592

گفت: نه…گفتم: برای چی؟گفت: آخه من از…

 

من از اشکی که می ریزد زچشم یارمی ترسم

ازآن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم

گفتم : مگه ما دشمن آقا هستیم که می ترسی؟ مگه ما چکار کردیم؟

گفت : بگو چکار نکردیم…

همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوسمن ازخوابیدن منجی درون غار می ترسم

گفتم : یعنی این همه اشکهایی که از چشم منتظرا میریزه کشکه، باید حتما مثل حضرت یعقوب کور بشیم که تو باورت شه دلتنگ آقا هستیم؟

18293_840

گفت:ظاهر بین نباش و….

 

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند

من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم

گفت : همتون به آقا میگید جمعه بیاد ، جمعه بیاد…

اما من بهش میگم…

 

همه گویند این جمعه بیا، امّا درنگی کن

از این که باز عاشورا شود تکرار می ترسم

گفت : نمی دونی که هر وقت گناه میکنیم ،چه خونی به دل آقا می شه!

اما من می دونم…

 

شده کارحبیب من سحرها بهر من توبه

ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم

گفتم: آخه اگر قرار بر ترس هم باشه… تو که یک عمر نوکر در خونه ی آقا هستی از چی میترسی؟

گفت : درسته که …

تمام عمر،خود را نوکر این خاندان خواندم

از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم

دیگه بغض کرده بود و اجازه نمی داد من حرف بزنم، اصلا انگار دیگه من رو نمی دید چون فقط خطاب به آقا صحبت می کرد و منم حیرون این همه عشق بودم و فقط گوش میدادم….

گفت : آقا جون، یه چیزی شنیدم که دلم رو خیلی شکوند…

شنیدم روز و شب ازدیده ات خون جگر ریزد

من از بیماریِ آن دیدۀ خونبار می ترسم

گفت : آقا جون، ازت یه خواهشی دارم…

به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من

مرا تنها میان قبر خود نگذار می ترسم
 

گفت : البته خودم میدونم که….

دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن

من ازنفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم

گفت : اینو هم میدونم که …..

هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم

زهجرانت نترسیدم ولی این بارمی ترسم

گفت: هردفعه به یه رنگی در اومدم و ، مثل باد هربار یه طرف رفتم و هر دم

هم که……

دمی وصلم، دمی فصلم، دمی قبضم، دمی بسطم

من از بیچارگیّ آخر این کارمی ترسم

دیگه آروم شده بود و حرف نمی زد و اشک نمی ریخت، تا خواستم حرف بزنم، گفت دیگه نمی خواد چیزی بگی، فقط همین قدر بدون که….

جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران

من ازاشکی که می ریزد زچشم یار می ترسم،…می ترسم!

راه افتاد که بره، گفتم : هرچی که تو گفتی قبول، ولی میگی که دیگه دعا نکنیم…

گفت : من نگفتم که دیگه دعا نکنیم…

فقط میگم که، یه نگاه به دور و برت بنداز ببین دنیامون چقدر برای اومدن آقا آماده هست…
همین!

داشت می رفت و من رو با یه دنیا ابهام رها میکرد…دور و برم رو نگاه کردم که ببینم دنیامون چقدر برای اومدن آقا آمادست…راست میگفت حالا می فهمم دلیل اون همه ترسی که داشت چی بود!!

 

 

ارسال نظر

آخرین اخبار