شهید نیکنام، «طیب حاج رضایی» به لحاظ انتخاب تاریخی و جوانمردانه‌اش در واپسین منزل عمر، نامی جاودانه یافت و خاطره خویش را در تاریخ ماندگار کرد. درباره او بسیاری کسان سخن گفته اند، اما خاطرات فرزند از منش پدر، حلاوتی دیگر دارد. آنچه پیش روی شماست، ما حصل گفت وگوی ما با بیژن حاج رضایی فرزند اوست.

مصاحبه با پسر طیب حاج رضایی

* از رفتارها و واکنش های مردم به شما به عنوان فرزند مرحوم طیب برای خوانندگان ما خاطراتی نقل کنید؟

واقعیت این است که مردم چه قبل و چه بعد از انقلاب همیشه به ما لطف داشتند و ما را با محبت‌هایشان شرمنده کرده‌اند. من تا امروز کوچک‌ترین کم‌لطفی یا اسائه ادبی را نسبت به پدرم ندیده‌ام و از این بابت واقعاً خدا را شاکرم. یادم می‌آید بچه بودم و با پدرم و یکی از دوستانش با ماشین جایی می‌رفتیم که پدرم گفت: «لعنت به سرشناسی!» پیش خودم فکر کردم مگر سرشناسی بد است؟ بد است که مردم آدم را بشناسند و به او احترام بگذارند. بعدها دیدم هر کسی ظرفیت سرشناس شدن را ندارد و پدرم چقدر درست می‌گفت.

*خاطره برجسته‌ای که از پدرتان در ذهنتان مانده است، چیست؟

روزهای زندان و دادگاه. برای پدر غذا می‌بردم و از زندان برای خانواده خبر می‌آوردم. شب‌های اول دادگاه من و عده‌ای از دوستان پدرم جلوی زندان عشرت‌آباد، روی خاک‌ها می‌نشستیم تا بلکه خبری بگیریم و به خانواده برسانیم. بالاخره هم حکم اعدام پدرم و مرحوم حاج اسماعیل رضایی را اعلام کردند. یادم هست شب جمعه بود و مادرم غذا داده بود که برای پدرم ببرم. پدرم جز به غذای خانه، لب به غذایی نمی‌زد. عادت هم داشت تا بقیه غذایشان را نمی‌خوردند، لب به غذا نمی‌زد. عادت نداشت تنهایی غذا بخورد، برای همین هر روز باید چند قابلمه بزرگ غذا به زندان می‌بردم. تاکسی هم که خیلی کم بود و گاهی من، مادر و خواهر سه چهار ماهه‌ام که در بغل مادر بود، باید از میدان خراسان تا عشرت‌آباد را پیاده می‌رفتیم! بار آخر ما را به اتاقی بردند. پدرم خواهرم را بغل کرد و بوسید. بعد دست در جیبش کرد و مقداری شکلات در دستم ریخت که تا ده دوازده سال پیش آنها را پشت قاب عکس پدرم پنهان کرده بودم! یک بار رفتم و دیدم فقط کاغذ شکلات‌ها مانده است! وقتی پدرم شکلات‌ها را کف دستم ریخت، گفت: مواظب مادر و خواهرت باش! بعد هم به مادرم گفت: دیدار به قیامت، که مادر گریه کرد و از هوش رفت!

*درآن روزها چند سال داشتید؟

دوازده سال. از آن زمان بیش از ۵۰ سال می‌گذرد و هنوز آخرین حرف‌ها و نصایح پدرم را روشن و واضح به یاد دارم.

*چه ویژگی‌هایی را در پدرتان بارز می‌بینید؟

از دل نازکی او نسبت به مردم و تلاش برای رفع مشکلاتشان، زیاد شنیده‌ام. یادم می‌آید خانه ما برای خودش، یک دارالحکومه بود! پدرم ساعت یک از میدان به خانه برمی‌گشت و تا آن موقع، یک صف طولانی جلوی در خانه ما تشکیل شده بود. هر کسی مشکلی داشت: یکی شوهر یا پسرش در زندان بود، یکی پسرش را به سربازی برده بودند و می‌خواست او را به‌ جای نزدیک‌تری منتقل کند. خلاصه هر کسی دردی داشت. پدرم با حوصله به حرف‌های آنها گوش می‌داد و سعی می‌کرد تا جایی که دستش می‌رسد مشکلات آنها را حل کند. اغلب افرادی که در خانه ما می‌آمدند فقیر بودند و مشکل مالی داشتند و پدر سعی می‌کرد به آنها کمک کند. گاهی اوقات چیزهایی را درباره پدرم نقل می‌کنند که بیشتر شبیه افسانه است و آدم متحیر می‌ماند. خلاصه پدر جوری زندگی کرده است که هر وقت سر قبر او می‌رویم، می‌بینیم هر کسی که از آنجا عبور می‌کند، می‌ایستد و فاتحه‌ای می‌خواند و از روحیه کمک و مددرسانی او می‌گوید.

*پدر شما یکی از نمادهای داش‌مشدی بودن و لوتی‌گری است که ظاهراً نوچه‌هایی هم داشته است. از این جنبه چیزی یادتان هست؟

خدا لعنت کند فیلم‌های فارسی را که با نوچه بازی، تصویر داش‌مشدی‌ها را در ذهن مردم خراب کرده‌اند. آن روزها یکی از نشانه‌های بزرگی این بود که یک آدم سرشناس، عده‌ای را با خود به مجلس ختم، عزا و عروسی می‌برد. اینها دوستان و دوستداران آن فرد بودند که اغلب هم جماعت دست به دهانی بودند و آن فرد به آنها می‌رسید. یادم نمی‌آید چیزی به اسم نوچه و امثال اینها در اطراف پدرم بوده باشند. دوستان قدیمی یا کسانی بودند که به او علاقه داشتند و یا برایش کار می‌کردند. پدرم هم به آنها علاقه داشت و سعی می‌کرد مشکلاتشان را حل کند. آنهایی که همیشه با پدرم بودند، به خاطر مسائل مالی نبود، بلکه به او علاقه داشتند. آنهایی که برای مسائل مالی می‌آمدند مشکلشان که حل می‌شد می‌رفتند. البته یک عده هم بودند که به ظاهر اظهار دوستی می‌کردند، ولی پشت سر می‌زدند و دعوا راه می‌انداختند. پدرم هم مردی نبود که بخواهد سیاست به خرج بدهد و به همه به یک چشم نگاه می‌کرد و گمان می‌برد که همه آنها آدم‌های خوبی هستند!

*به نظر شما چرا پدرتان در ماجرای ۲۸ مرداد دخالت کرد؟ عده‌ای این شبهه را مطرح کرده‌اند که به خاطر پول بوده است؟

در مورد ۱۵ خرداد ۴۲ هم می‌گویند پدرم پول گرفته بود، در حالی که پدرم به پول نیاز نداشت. در قضیه ۲۸ مرداد آیت‌الله کاشانی برای پدرم پیغام می‌فرستند که: اگر شاه برود، مملکت از دست می‌رود و به دست کمونیست‌ها می‌افتد. دخالت پدرم در این‌گونه مسائل صرفاً به دلیل نفرت از کمونیسم، توده‌ای‌ها و داشتن عِرق مذهبی بود. پدرم می‌گفت: کمونیست‌ها چون دین و مذهب ندارند، به ناموس خودشان هم رحم نمی‌کنند. چپی‌ها هم از پدرم دل خوشی نداشتند و بارها خانه ما را سنگ‌باران و حتی چاقوباران کردند! یک وقت می‌دیدید داریم شام می‌خوریم و یک مرتبه ده تا چاقو می‌افتاد وسط سفره! پدرم از ملیون هم دل خوشی نداشت و آنها را شبیه توده‌ای‌ها می‌دانست.

*از شعبان جعفری چه چیزهایی یادتان هست؟

موجود احمقی بود که اول زیر علم چپی‌ها سینه می‌زد، بعد رفت و با راستی‌ها هم‌پیاله شد! مدتی هم با ملیون بود و بالاخره هم زیر علم شاه رفت. داش‌مشدی‌های تهران و آدم حسابی‌ها، اصلاً او را داخل آدم حساب نمی‌کردند. کار شعبان کار چاق‌کنی بود و خودش می‌گفت من شعبان بی‌مخ هستم. دیده‌ام در کتاب خاطراتش یک‌سری مزخرفات هم در باره پدرم نوشته است که بسیار احمقانه و ابتدایی هستند. او نه اهل پول خرج کردن بود، نه در خانه‌اش به روی کسی باز بود. یک لاشخور بود که می‌گشت ببیند کجا شام یا ناهار مجانی می‌دهند!

*گفته‌اند در مورد مرحوم طیب در دادگاه شهادت‌هایی داده است. این نقل درست است؟

دروغ محض است. تا آنجا که من یادم هست حتی به آن دادگاه احضار هم نشد، اما خودش حرف‌های بی‌پایه زیاد زده است.

*از دسته عزاداری پدرتان و مراسم عزاداری دهه اول محرم توسط او فراوان گفته‌اند. چه خاطراتی دارید؟


مادرم می‌گوید یک شب در میدان مولوی درگیری شدیدی پیش می‌آید و پدرم تا دم مرگ می‌رود. بعد که حالش بهتر می‌شود، به مادرم می‌گوید در عالم بیهوشی سیدی بالای سرم آمد و گفت: «بلند شو! هنوز تکیه‌ات را نبسته‌ای!» از آن زمان به بعد پدرم عزاداری ماه محرم را ترک نکرد و ده شب کامل در انبار بزرگ شرق میدان میوه و تره‌بار تکیه به راه می‌انداخت و ناهار می‌داد.پدرم در ماه‌های محرم، صفر و رمضان حال عجیبی داشت و در این سه ماه هیچ منکری را انجام نمی‌داد.

*عده‌ای می‌گویند رژیم در واقع ۱۵ خرداد را بهانه‌ای برای دستگیری مرحوم طیب قرار داد و ایشان در آن قضیه دخالتی نداشت. تحلیل شما چیست؟

واقعاً همین‌طور است. پدرم در قضیه ۱۵ خرداد دخالت نکرد، اما جلوی اعتراض کسی را هم نگرفت. پدرم در دادگاه هم گفت: هیچ‌کس او را در هیچ‌یک از برنامه‌های ۱۵ خرداد ندیده است! ولی دادگاه قبول نکرد. رژیم شاه اساساً تصمیم گرفته بود با مردم تسویه حساب کند و آدم‌هایی را که در تهران یا شهرستان‌ها مورد اعتماد و علاقه مردم بودند را از بین ببرد. پدرم در سال ۴۱ توانسته بود ظرف چند ساعت ۱۰۰ هزار نفر را جمع کند و به طرف نخست‌وزیری به راه بیندازد! رژیم از این قدرت و نفوذ ترسید و در خرداد ۴۲ در واقع با او تسویه حساب کرد. بعد از ۱۵ خرداد تلفن‌های زیادی به پدرم شد که: می‌خواهند تو را بگیرند، فرار کن، اما پدرم گفت: من کاری نکرده‌ام، چرا باید فرار کنم؟ مادرم هم اصرار داشت ایشان برود، ولی پدرم گوش نداد تا بالاخره در ساعت هفت صبح روز ۱۸ خرداد دستگیرش کردند و او را نزد نصیری بردند که منتظر چنین روزی بود.

*شما در دادگاه حضور داشتید. چگونه بود؟

یک دادگاه مسخره و نمایشی که کاملاً معلوم بود از قبل احکام را صادر کرده‌اند. در جایگاه خبرنگارها می‌نشستم که همه صندلی‌هایش خالی بود! دادستان کیفرخواستی را خواند و یک‌سری شاهد الکی را که اصلاً آنها را نمی‌شناختم آوردند. پدرم هم بارها تکرار کرد در قضیه ۱۵ خرداد هیچ دخالتی نداشت و همه این اتهامات دروغ هستند.

                           tayyeb

*پس از انقلاب امام شما را به حضور پذیرفتند. از خاطرات آن ملاقات بگویید.

ایشان بسیار محبت کردند و با لحنی دوست‌داشتنی پرسیدند: «کدامتان بودید که در سال ۴۲ به او کتاب دادم؟» عرض کردم: «من بودم». ایشان فرمودند: «پدر شما مرد بود».

*نمی‌خواهید دسته عزاداری پدرتان را راه بیندازید؟

خواستن که می‌خواهم، ولی تا به حال این توفیق دست نداده است.

*و سخن آخر؟

پسر مرحوم طیب بودن به دلیل علاقه عمیق مردم به ایشان بسیار مسئولیت سنگینی است. خیلی‌ها خیلی بیشتر از ما در باره پدرم می‌دانند و یادگارهایش را حفظ کرده‌اند. فرزند شهید بودن، آن هم چنین شهیدی فوق‌العاده دشوار است. 
 

ارسال نظر

آخرین اخبار