«روز پنجم‌آذر بود. خود اينجانب در جمع برادران انقلابي بودم، چون هم برنامه مشخص اينها را با همكاري برادران ديگر هماهنگي مي‌نموديم و هم آمده بودم كه از بيرون كمك گرفته و مردم را به جلوي مخابرات بكشانم

خاطرات شهيد نقي صلبي  از قیام  پنجم آذر سال 57 گرگان

«روز پنجم‌آذر بود. خود اينجانب در جمع برادران انقلابي بودم، چون هم برنامه مشخص اينها را با همكاري برادران ديگر هماهنگي مي‌نموديم و هم آمده بودم كه از بيرون كمك گرفته و مردم را به جلوي مخابرات بكشانم. [چون آن روز کارکنان انقلابی مخابرات در اعتصاب بودند.]

به گزارش گلستان 24 :‌شهرباني به محض مطلع شدن اين برنامه، از همان جلوي امام‌زاده عبدلله با بهم‌زدن راهپيمایي، و وحشت انداختن در بين مردم، اقدام  به تيراندازي و گاز اشك‌آور نمودكه حتي حال حاج آقا ميبدي در اثر گاز اشك‌آور بهم خورد... مردم به هر طرف پراكنده شده بودند، انبوه  جمعيت به حدي بود كه قابل شمارش نبود.

 بعداً خود اينجانب و شهيد نبوي در بيمارستان حضور يافتيم كه بنده به عنوان آمارگير زخمي‌ها و شهدا بودم و شهيد نبوي به عنوان انتظامات در داخل بيمارستان پنجم‌آذر فعاليت مي‌كرد. ما پهلوي هم  بوديم. تعداد افرادي كه براي اهداي خون به زخمي‌ها به داخل بيمارستان و جلوي درب آن آمده بودند زياد بود.

سفاكان رژيم منحوس پهلوي همه مسلسل به دست بودند و در جلوي ماشين‌هاي آنها بولدوزري خيابانها را پاك مي‌كرد، چون جوانان مخلص و از جان گذشته تمام خيابانها را سد و راه ‌بندان كرده بودند.

همه مأموران در ماشينهاي شهرباني ايستاده با مسلسل و ژ- سه به سوي مردم و حتي بيمارستان كه از نظر قوانين بين‌المللي خلاف مي‌باشد، تيراندازي مي‌كردند.

 وقتي ما متوجه تيراندازي مأموران شديم، به مردم حاضر در محوّطه‌ي بيمارستان اعلام نموديم كه سريعاً پناه بگيريد كه تيراندازي مي‌كنند، من و شهيد نبوي با همديگر و جفت هم توي بوته‌هاي باغچه به صورت نيم‌خيز افتاده بوديم كه يك دفعه متوجه شدم بغل من تيري به زمين خورد و پرت شد به آسمان و آن طرف من برزمين افتاد. وقتي كه مأموران از نظر ما رد شدند، من به مردم اعلام كردم بلند شويد كه رفتند.

بعد هرچه شهيد نبوي را صدا زدم جواب نداد يكدفعه با وضع عجيبي كه كاسه‌ سر و مغزش داغون و ريخته شده بر زمين مواجه شدم و فرياد كشيدم بيایيد كه اين برادر شهيد شده است. مرا مات‌زده بود. همه ترسيدند كه او را بردارند. من ايشان را سريعاً بغل زدم و به سردخانه بردم كه زودتر از نظرها پنهان كنم. بعداً به حاج آقا ریيسي و يا حاج آقا رضایي عرض كردم مغزهايش را چكار كنم. گفتند جمع كنيد و به بدنش ملحق كنيد.

5اذر

هنوز هيچ كس نمي‌دانست كه او شهيد نبوي است غروب كه شد برادر صفوي - همكار ما در مخابرات گرگان كه شوهر خواهر شهيد نبوي بود- در مورد او  از من سؤال كرد كه من گفتم يك نفر را در سردخانه گذاشته‌ام. او هم تا رفته بود از روي ساعت و كفش و  اوركت ايشان او را شناخته بود.

 آن روز مردم گرگان شاهد يك واقعه خونين بودند كه حتي تمام راديوهاي خارجي خبر آن را پخش كرده بودند كه راهپيمایي شهرها از جمله گرگان به خاك و خون كشيده شد.»

 کتاب حماسه پنجم آذر سال 57 گرگان

ارسال نظر

  • زهرا
    0

    خدا بیامرزدشون

آخرین اخبار