شناسایی پیکر شهید کاظم فرجی نوازانی

مادر مدام میگفت : " حالا که برگشته ! "... یعنی به همین چند تکه پارچه هم راضی شده بود ! و این یعنی جنگ نه تنها قامت بلند بچه هایمان را ، بلکه آروزهای دور و دراز مادرها را هم کوتاه کرده بود !

روایتی سوزناک از دیدار مادر و فرزند پس از 33سال
به گزارش گلستان24، کفش هایی که اینگونه جلوی در ورودی ، نامرتب رها شده اند ، نشان از عجله ی آدمهایی دارد که در انتظار میهمان هستند.
 
به عدد سالهای نبودن مهمان که  فکر میکنی ، به تک تکشان حق میدهی اگر مضطرب باشند ، اگر همه چیز را وسواس گونه بررسی کرده و در التهاب باشند . و عجیب اینجاست که همین میزبانها ، خود میهمان پنج عزیزی هستند که درست در وسط این مراسم استقبال ، به نظاره نشسته اند.  میزبان های 18 ، 19 ، 21 ساله.....! بعضی ها چقدر زود "مرد" میشوند!
 
باران عکسها شروع میشود...سوژه ، پیرزن قدبلند اما خمیده ایست که کنار تابوتها قرار گرفته ، ناله سر میدهد. به گمانم آمد از بستگان شهید تازه شناسایی شده باشد. مردی قصد آرام کردنش را دارد . حضور مردها و اینکه صدایش را میشنوند بهانه میکند ! نمیدانم چرا به اینجای حرف که میرسد صدای گریه ی بقیه بلند میشود ! ...شاید آنها هم مثل من دارند یک مقتل معروف  را از ذهن میگذرانند !
 
مردچارشانه و قدبلندی وارد شده ، خودش را در آغوش پیرزن جای میدهد. چقدر دوست داشتم بدانم کدام داغ تمام پهنای صورتش را از اشک خیس کرده ؟ پیرزن انگار که صدای ذهن مرا شنیده باشد ،  او را میبوسد و بازگشت عمویش را خوش آمد میگوید! از عمو میگوید و این که کم سن و سال بود ، این که رخت دامادی به تن نکرده بود ، این که زیبا و رشید بود. مرد اما در سکوت اشک می ریزد! وقتی یک دنیا حرف توی دلت باشد همین میشود! ساکت میشوی !
 
پسرجوان دیگری سرمیرسد. و اینجا بود که سکوت مرد شکست! چقدرباید یک داغ سنگین باشد تا مردها اینطور ضجه بزنند ! بالاخر موعد فرامیرسد و همه سراسیمه و دوان میشوند ؛ یکی سمت دوربین ، دیگری کفشها و آن یکی گل .
 
بالاخره مادر می آید وهمه دور او که گذر سالها چروک و خمیده اش کرده حلقه میزنند. همه با احترام و عزت همراهیش میکنند و تسلیت میگویند. من اما دلم جای دیگری است! ای کاش همه ی مادرها برای شهادت پسرشان اینگونه تکریم میشدند! چه سکوت عجیبی دارد مادر ! و همین آتش جان آدم را شعله ورتر و داغ دلش را تازه میکرد !
 
 
خواهرها اما چقدر بی تابند ! با همان حال جلوی در خم شده ، کفشهایش را برمیدارد . خودش روضه را شروع میکند : " داداشم خیلی تمیزه . باید کفشامو بردارم ! " خواهرها مدام ازهوش میروند .اما خدارا شکر کسی را دارند که روی شانه اش بیهوش شوند ، کسی را دارند که دستشان را بگیرد  کسی را دارند که دلداریشان بدهد ! ... و ای کاش همه ی خواهرها کسی را دور و برشان داشتند !
 
تازه یادم می افتد که برای چه کاری به اینجا آمده بودم !... اما چه کنم که لال شدم! آخر من از این خانواده چه سوالی بپرسم ؟ به مادرش بگویم چه احساسی داری از این که بعد از سی و سه سال پسرت را تحویل گرفته ای ؟ از این که بعد از این همه سال استخوان های بچه ات را می بینی خوشحالی یا ناراحت ؟ یا به خواهرش بگویم از این که بعد از سی وسه سال دوباره میتوانی برایش خواهری کنی چه احساسی داری ؟! برایم از کودکی های برادرت بگو ؟! راستی نگفتی ... قد برادرت چند بود ؟!
 
جنازه ی شهید را روی دست می آورند. جنازه که چه عرض کنم ؟! کفن نمایان و فریادها به هوا بلند میشود.
 
چرا این ها گریه میکنند ؟! گریه ندارد که !  " کاظم " که برگشته !... حالا چند ده متر کوتاه قامت تر ! ...حالا چند ده کیلو کم وزن تر ! کسی دستش را روی کفن میکشد. کفن که چه عرض کنم ؟! و تازه اینجا بود که آرامش مادر پایان گرفت و بی تاب شد! دستش را کشید : " آروم ! فشار نده روی کفن ! "
 
 
خوب مادراست ! حتی روی استخوان های پنبه پیچ شده ی بچه اش هم حساس است ! مادر مدام مراقب کفن بود و نمیگذاشت کسی پسرش را ببوسد و خواهر با گریه نگاهش میکرد .کسی چه میداند ؟ شاید یادش آمد وقتی که کاظم را در قنداقه پیچیده بودند هم مادر همینطور مراقبش بود و نمیگذاشت کسی او را ببوسد !
 
عجیب نبود اگر خواهر دائم سراغ برادرش را میگرفت ! خوب حق داشت باور نکند! همین چند تکه پارچه را دستش داده بودند و میگفتند این همان کاظم قدبلند و چارشانه ی شماست !
 
مادر ولی مدام میگفت : " حالا که برگشته ! "... یعنی به همین چند تکه پارچه هم راضی شده بود ! و این یعنی جنگ نه تنها قامت بلند بچه هایمان را ، بلکه آروزهای دور و دراز مادرها را هم کوتاه کرده بود ! آنقدر که از پسرهایشان به همین چند تکه استخوان ، به همین چند متر پارچه ، و حتی گاهی به یک پلاک راضی میشوند ! دیگر روضه را بازترازاین نمیتوان کرد وگرنه از مادرهایی میگفتم که حتی حاضرند غبار و خاکستری از فرزندشان را توتیای چشم کنند ! و پدرهایی که حسرت دیدن یک خواب از بچه شان را به خاک بردند .
 
کفن را که دست مادر دادند . مثل قنداقه بغل گرفت و بوسید. به خیالش که لابد سر پسرش را به آغوش چسبانده. انگار با اشک چشمهایش هم داشت برای پسرکش لالایی میخواند . اما خواهر فریاد میکشید! شاید به خاطرش آمده بود که کاظم را در خاک عراق " بدون سر" دفن کرده بودند!
 
 
پرچم را آوردند تا روی تابوت را بپوشانند .  یک نفر روی پرچم را کشید و تشر زد که : بگذارید بچه را ببوسند! وگرنه داغش روی دلشان میماند! " به این فکر میکنم که زینب (سلام الله علیها ) چندبار حسین (علیه السلام) را بوسیده بود تا داغ روی دلش نماند ؟!
 
کاظم را که بردند . خواهرها کم کم رسالتشان را به یاد آوردند . همان که تا لحظه ای پیش کنار پیکر برادرش تا مرز جان دادن رفته بود ؛ حالا جلوی دوربین خبرنگار قرار گرفته و از خون برادرش میگفت و این که مایه افتخار و سربلندی خانواده است . میگفت از شهدای غواص خواستم که کاظم امسال برگردد .
 
و چقدر زود دعایش مستجاب شده بود.

ارسال نظر

آخرین اخبار