روایت اسیریِ آزاده ای از دیار کتول؛
آزاده در اندیشه آزادی/ می خواستند به امام اهانت کنیم/ وقتی آمدم مادرم رفته بود
تنها چیزی که مرا در آن شرایط سخت مقاوم می ساخت، اعتقاد راسخم به دین و علاقه زیادم به خواهر سالار شهیدان بود که در مقابل باطل ایستادگی کرد. با وجود همه ی سختی ها بالاخره شمشیر حق پیروز و ما آزاد شدیم اما وقتی آمدم دیگر مادرم نبود.
به گزارش گلستان24، این راز مقاومت حسن زنگانه آزاده و یادگار 8 سال دفاع مقدس است. وی در 31 شهریور سال 59 به دست نیروهای بعثی در جبهه غرب اسیر شد و 10 سال طعم تلخ و به گفته خودش گاهی هم شیرین اسارت را چشید.
زنگانه 18 ساله بود که به عنوان سرباز راهی جبهه های جنگ شد. او درباره چگونگی اسارتش می گوید: 7 ماه از حضورم در جبهه می گذشت، در آن زمان مرزها خالی بود و با کمبود نیرو و تجهیزات مواجه بودیم. از 4 تانکی که داشتیم 2 تا سالم بود.
شب قبل از اسارت نگهبان بودم، احساس می کردم در نزدیکی ما خبرهایی است. صدای ماشین آلات از دور دست می آمد، گویا دشمن نیروهایش را مستقر می کرد، صبح که شد این را برای همسنگرم تعریف کردم.
بله، حدسم درست بود. صبح درگیری بین نیروهای ما و دشمن بالا گرفت و ما چند خمپاره بیشتر نداشتیم که همان ها را پرتاب کردیم. خیلی ها هم شهید شدند.
ساعت 11 صبح بود که نیروهایشان به حالت نعل اسبی به ما حمله کردند و ما در محاصره افتادیم، دیگر عرصه بر ما تنگ شد و نتوانستیم مقاومت کنیم.
در آن شرایطی که نیرو های عراقی نزدیک می شدند جایی سنگر گرفتم و به خدا توکل کردم و از او خواستم که انقلاب، بنیانگذارش و مردم کشورم را در سایه خود حفظ کند.
اسیر شدم. ما را به بغداد بردند و در یک انبار 200 نفری گرسنه و زخمی رها کردند و بعد برای تفتیش بدنی مان آمدند. همراهم عکسی از امام (ره) داشتم که آن را زیر پوسته ی صندلی چوبی قایم کردم.
قلبمان برای امام می تپید/ می خواستند ما به امام اهانت کنیم
از ما می خواستند به امام خمینی (ره) اهانت کنیم تا از شکنه مان کم کنند. امام عزیز هم آن زمان فرموده بودند، می دانم شرایط اسارت بسیار دشوار است اگر از اسرا خواستند به من اهانت کنند، این کار را انجام دهند. اما همه ی دل ها برای امام می تپید و در شرایط سخت کوچکترین اهانتی به رهبرمان نمی شد.
در یکی از روزها خبرنگار خارجی که اتفاقاً حجاب مناسبی هم نداشت برای فیلمبرداری وارد اردوگاه شد، اسرا برای اعلام اعتراض خود فریاد الله اکبر سر دادند و دمپایی های خود را به طرف نیروهای بعثی پرتاب کردند.
به دنبال این حرکتمان، 5 روز تنبیه شدیم و به ما آب و غذا ندادند. 50 نفرمان را از اردوگاه "رمادیه" به اردوگاه "موصل" انتقال دادند.
خوش آمد گویی به سبک و سیاق موصلی ها!
وارد محوطه اردوگاه موصل که شدیم برای استقبال از ما تونل مرگی آماده کرده بودند و بچه ها را تا جایی که توانستند با هر چه دستشان بود می زدند. همگی به شدت زخمی شده بودیم. بعد از عبور از تونل مرگ، همه ی ما را در اتاق کوچکی روی یکدیگر ریختند.
بعد از چند روز برای آنکه با بچه های اردوگاه ادغام شویم سرمان را با ماشین بسیار کندی که خیلی هم درد داشت، تراشیدند، بعداً در آنجا روزنامه ای دیدیم که خبر اعتراض اسرای اردوگاه "رمادیه" به خبرنگار زن بی حجاب را منتشر کرده بود و فهمیدیم عصبانیت آن ها درباره ی این موضوع بود.
وی همچنان غرق خاطرات تلخ و شیرینش ها اسارتش است، می گوید: یک روز درد شدید دندان سراغم آمد که تصمیم گرفتم از شرش راحت شوم.
پزشک عراقی اردوگاه هم وقتی دید دندانم به راحتی کنده نمی شود، به سرباز دستور داد که پیچ گوشتی و انبردست بیاورد. با پیچ گوشتی و انبردست آنقدر بر دندان بیچاره ام کوبید تا دندانم را از ریشه در آورد که خونریزی شدیدی افتاد اما آنجا نه دارویی بود و نه رسیدگی به وضع و حالم.
درباره تلخ ترین خاطره اش از آن روزگار می پرسم، که می گوید: یک روز رادیو عراق خبر ارتحال ملکوتی امام خمینی (ره) را اعلام کرد. به جرات می گویم تلخ ترین و سخت ترین حادثه ی آن روزهای در بند بودنمان این خبر بود. در آن لحظه هر کسی کنار رفیقش یا گوشه ی دیواری تکیه داده بود و اشک می ریخت، همه غصه ی ندید پدر در زمان بازگشت را داشتند. یتیم شده بودیم و تحمل این مساله برایمان سخت بود.
زیارت حرم امام حسین بزرگترین پاداش اسارتمان
بعد از اعلام آتش بس، یک روز گفتند نظافت کنید و لباس های تمیز بپوشید که به زیارت حرم امام حسین (ع) اعزام می شوید. خیلی خوشحال بودیم و حس و حال عجیبی داشتیم.
یکی از سربازان عراقی آمد و گفت، شما را به حضرت ابوالفضل قسم می دهم که شکایتم را پیشش نبرید، مأمور بودم که شما را شکنجه کنم، مرا حلال کنید. کسی از جمع بلند شد و گفت ما تو را بخشیدیم.
نامش علی بود، به کربلا که رسیدیم کنار ضریح حضرت ابوالفضل خیلی اشک می ریخت.
این زیارت قوت قلب و پاداش بزرگ اسارتمان بود. وقتی برگشتم در خواب به من الهام شد که 5 روز دیگر آزاد می شوم. به خوابم شک نکردم و همان هم شد.
در اسارت 2 هزار نفر آدم تنها 2 ساعت فرصت داشتند در محوطه قدم بزنند و همزمان به کارهای شخصیشان نیز برسند و گاهی نیز در همین 2 ساعت آب و برق را هم قطع می کردند که به کارهایمان نرسیم. اینگونه شد که آخرین شادی ما آزادی مان بود، آزادی که وقتی به وطن برگشتیم متوجه آن شدیم.
وقتی آمدم مادرم رفته بود
بعد از این همه سال اسارت برمی گشتم، همه ی اقوام به استقبالم آمده بودند اما مادرم دیگر نبود، مادری که در نبودنم، بسیار بی تابی مرا کرد و غصه ها خورد.
کلام آخر، از مسئولین و مردم چه خواسته ای دارید؟
آن روزها برای خواستن های امروز نرفتم که الان متوقع چیزی باشم، ما برای رضای خدا و حفظ ناموسمان رفتیم.
فقط یک گلایه دارم که چرا وقتی به خانواده شهدا، جانباز و آزاده رسیدگی خاصی می شود، مردم عزیزمان اعتراض می کنند، به خدا بدانید آرامش امروز ما مدیون همین ایثارگری ها است.
انتهای پیام/زرین نامه
ارسال نظر