خاطرات /عکس و فیلم دیدنی از شهید مدافع حرم؛ اسماعیل زاهد پور
برای مشاهده فیلم دیده نشده از شهید مدافع حرم اسماعیل( اینجا )را کلیک کنید
خاطراتی از شعبان صالحی دائی شهید اسماعیل زاهدپور
نویسنده: غلامعلی نسائی
به گزارش گلستان24،هوران: پرنده ها از طریق قلب شان پرواز را می آموزند، آنگاه از طریق عشق جان می بازند و به خاطر اعتقادی که دارند، ایمان بخدا، باورهایشان را تقویت، از قلب شان دقیق محافظت کردند، تا دچار دنیا زدگی نشوند، و آنگاه؛ سبک بال گشتند و به آن عهدی که با خدای خویش و قلب مهربان شان بسته بودند، به عنوان یک شگفتی نهان، آن عشق، آن عهد را نگه داشتند؛ و این چنین شد که، زیبا و جاویدان ماندند.
به گزارش هوران: اسماعیل اولین بار که می خواست عازم جبهه بشود، نونهال، هنوز به نوجوانی نرسیده بود، تو سن سیزده سالگی، به خاطر کم سن و سال بودنش،جثه، نحیف و قد کوتاهش، مانع می شدند.
گاهی هم بهش می خندیدند، خواهر زاده ام بود، من فرمانده گروهان یک، از گردان یا رسول بودم، اسماعیل را با خودم بردم،گذاشتم، پیک گروهان، شجاع و چابک، پیک باید، هوشیار و زرنگ باشد، اسماعیل با سن کمی که داشت، با آن توانائی و تدبیرش، من حس می کردم، فرمانده ائی بالای سرم دارم، دلگرم می شدم.
بچه های ارکان گروهان، ایمان کفائی پور، حاج رسول کریم آبادی، جعفر سراجیان و حمید حیدر نسب اسماعیل را خوب می شناسند، من دو تا پیک داشتم، که همه محرمانه های گروهان، روی دوش این دو نفر بود. اسماعیل و مهدی حسین پور، که در اثر ضایعات شیمیایی، در دهه 80 به شهادت رسید.
آقا مهدی، اهل بابل بود و در تک شلمچه همراه من اسیر شده بود.
راست: شعبان صالحی آزاده و جانباز شیمیائی / شهید زاهد پور
در منطه فاو که مستقر بودیم، به لحاظ استراتژیک، هم بسیار خطرناک، وضعیتی که در آن پدافند کرده بودیم، نگهداری اش ناممکن به نظر می آمد، نقطه ائی را ما نگهداری می کردیم که واقعا حضور نیروها در آن شرایط، بسیارز سخت و دشوار بود، یک نقطه کمین، روبروی دشمن داشتیم که اسماعیل به لحاظ روحیه خطر پذیری اش، همیشه آنجا حضور داشت، زیاد که می ماند، بچه های دیگر که میرفتن کمین را تحویل بگیرند؛ می گفت: دائی، آخه، چرا؟ بزار فقط این کمین مال خودم باشد، باشه که من آنجا باشم دیگر کسی را نفرست ...
نقطه کمین، در تیر رس، تیر مستقیم دشمن بود و خمپاره شصت، لحظه به لحظه شلیک می شد.
شرایط غریبی داشت، دشمن دست از سرش بر نمی داشت و اسماعیل خیره تر از تیر بود و خمپاره شصت و کمین هم محسور شجاعتش شده بود.
مدتی گذشت و به لطف خدا بچه ها هیچ آسیبی ندیدند، بعد از آن نقطه کوچ کردیم به سمت منطقه عملیاتی والفجر 10 در حلبچه که بودیم، آنجا هم اسماعیل خوش می جنگید.
بعد وارد شلمچه شدیم، من و رسول و خیلی از بچه های گروهان یک از گردان یارسول(ص) در تک وحشتناک شلمچه اسیر شدیم، دیگر هیج اطلاعی از سرنوشت اسماعیل خواهر زاده ام نداشتم.
نمیدانستم، سالم است، در نقطه ائی دیگر اسیر یا شهید شده، یک جدائی غم انگیز صورت گرفت...
من از اسماعیل جدا شدم، غمگین، چشمانم نمناک شد، دلم می گرفت و دلتنگ می شدم.
باور داشتم که دوباره باز خواهم گشت و میدانستم چیزی را که قبلا دیده ام، لمس کرده، آن آوای مهری را که شنیده ام، دوباره خواهم دید، خواهم شنید، باز، بار دیگر تاریخ در قلب های تپنده عشق تکرار خواهد شد.
آنها که خودشان را عمیقاً وقف قلب شان می کنند، پای دلشان خواهند مرد، بندگان تحت حفاظتش، در راه او قدم بر میدارند، که در راه دلش باشد، می روند.
از اسارت که برگشتم، دیگر دنیا و زندگی، با گردش ماه خورشید، حضور تمدن نوین فرو پاشیده غرب در زندگی روز مرگی ها، فرو رفتن ایدولوزیک در دشت فراموشی، تجمل زدگی شهر، باز اسماعیل کنار من که آمد، هوائی شد و گفت: دائی دستم و بگیر، من توی شهر آنجور که باید نمی توانم هر کجا زندگی کنم، من میخوام بیام توی سپاه، حالم درست کن، من و برادرم پیگیر شدیم و خیلی زود وارد سپاه شد.
با همان تفکر دوران جنگ مثل وقتی که پیک گروهان بود، شوریدگی و شور و شوق و دلدادگی اش اوج گرفت، از آن خلسه و خمودگی بیرون زد و روحیه گرفت و شاداب شد.
هر انسانی به گذشته خویش باز می گردد، می گویند: گذشته چه فایده ائی برای انسان دارد، آینده در حال شروع شدن هست و باید هر آنچه که پشت سر گذاشتیمف بمیرانیم و دوباره از سر بگیریم و همرنگ و همراه روز باشیم و هیچ اعتناعی به آنچه بوده نکنیم و به هیچ چیزی در گذشته دل نبندیم، اسماعیل دل به گذشته خویش بست و به سراغ آینده اش سوق داده شد.
رفت، آموزش تکاوری اعزام شد. یک آموزش سخت و ناممکن از جهت اینکه باید خودساخته باشید، بسیار سخت و توانفرسا بود. حدود دوسال، خیلی از بچه ها در دوران آموزش کم آورده و ریزش کردند، دوستانی که با اسماعیل ماندند، سید جلال حبیب الله پور، شهید فرشاد قاسمی، علی النقی ابازی، از کسانی بودند که وقتی همه نیروها خسته می شدند، تازه شروع می کردند، اسماعیل تا پایان قصه می ماند. در پرواز پاراگرایدر حرفه ائی عمل می کرد. بیش از 70 پرواز سقوط آزاد از هواپیما داشته، چتر بازی که حیرت انگیز بودند.
در مامویت های سلماس و پیرانشهر و شمال شرق، در غرب کشور، در جنگ دوم خلیج فارس، ورود به خاک عراق برای انهدام منافقین، اسماعیل مامویت های ویژه ائی را پشت سرگذاشت، وارد سوریه شد. از همرزمانش که چندی پیش در جنگ با کفار در سوریه مجروع شده اند، گفتند: اسماعیل خیلی عجیب بود، یک نیروی عادی نبود، بسیار شجاع می جنگید، در آخرین ماموریت، در یک پمپ بنزین، نزدیکی شهر حلب که از طرف تکفیری ها محاصره شده بودند؛ 12 ساعت مقاومت کردند و با تکفیری ها جنگیدند و نگذاشتند پایگاه شان سقوط کند.
از 7 غروب که حمله می کنند، تا فردای آن روز جنگیدند. ابتدا زخمی می شوند، دو نفر از بچه ها که می روند تا اسماعیل را از معرکه جنگ بیرون بکشند، شهید می شوند. فرمانده محور شان می گفت: من اصلا فکر نمی کردم، اسماعیل با این قد و قواره ضعیفش چنان قوی و مردانه بجنگد.
متاسفانه اسماعیل در استان گلستان مظلوم محسوب میگردد. آن دلاوری و شجاعت، آن همه زحماتی که کشید، توانمندی که داشت، هیچ کسی او را نشناخت و جوان امرو چگونه خواهد دانست که یک اسماعیلی که در سوریه، در دفاع از اهلبیت شهید شده است، کیست و چه بوده، بی مهری شد در حق اسماعیل، آنها که باید حماسه و دلاوری های های اسماعیل را به مردم معرفی کنند، راحت و بیخیال از کنارش گذشتند...
تنبلی است یا فراموشی آرمان ها، با او همانند یک فردی که در یک تصادف ناخواسته در بیابان کشته شده برخورد شد، خیلی از مردم خیال دارند او یک فرد معمولی بوده، راننده ائی در دانشگاه، به همین مقدار میشناسند، بروید از همرزمانش سوال کنید، حاج رسول کریم آبادی، روای کتاب فانوس کمین، از فرماندار شهر بپرسید، از ایمان کفائی پور، جعفر سراجیان و حمید حیدر نسب، علی النقی ابازی... عجب روز گار غریبی است؛ غربت اسماعیل، غربت عشق است.
رویاء های اسماعیل به حقیقت محض پیوست، تا تو بدانی، رسم وصال، رسیدن است ... قسم می خورم ابدیتی وجود دارد. اسماعیل نمرده، شهید مدافع حرم است. محکم و قوی باشید....
/هوران
ارسال نظر