روایتی از یک عمر دلتنگی مادر شهید غواص/وصال بعد از 29 سال
اوایل خیلی ناراحت بودم، آن قدر گریه کردم که چشمم از بین رفت. مادر مرحومم میگفت: «چرا این قدر گریه میکنی؟ باید افتخار کنی که مادر شهید هستی.» کمکم به این نتیجه رسیدم که حق با مادرم است. الان از این قضیه خیلی خوشحالم، اگر هم گاهی گریه میکنم، از روی خوشحالی است.
۲۹ سال زمان کمی نیست، آن هم اگر به انتظار بگذرد! تصور کنید مادری را که ۲۹ سال به انتظار فرزندش روزگار بگذراند و هر روز برای دیدن او سر مزاری برود که میداند پسرش در آن جا نیست…!
به گزارش گلستان24،تابستان امسال بود که پیکر جمعی از شهدای غواص و خط شکن در خاک عراق تفحص شد که پیکر مطهر شهید منوچهر نیز در این جمع بود. او پس از ۲۹ سال به جمع خانوادهی خود بازگشت. استقبال مردم و تشییع این شهید بزرگوار رویدادی دیگر در تاریخ پر اوج آران و بیدگل بود و برای همیشه جاودان شد.
خطب شکن این گفتگو را که پیش از اطلاع خانوادهی شهید از پیدا شدن پیکر فرزندشان با مادر شهید خراط انجام شده است، به مناسبت ۲۲ اسفندماه، روز بزرگداشت شهدا، برای نخستین بار منتشر میکند. این گفتگو روایتی از یک عمر دلتنگی و انتظار مادری است که در فراق فرزندش هر روز را به سختی گذرانده و از گریههای فراق، چشمش از بین رفته است…
***
از زمان کودکی و نوجوانی منوچهر خاطرهای در ذهن دارید؟
پسر اولم رستم دو سال داشت که منوچهر به دنیا آمد. البته در شناسنامه، اسمش منوچهر است، ولی ما او را بهرام صدا میکردیم. در زمانی که منوچهر نوزاد بود، پدر او سرباز بود. آن زمان مثل الان، شرایط زندگی این قدر راحت نبود. در هر خانه دار قالی به پا بود و زنان علاوه بر کارهای مربوط به خانهداری، قالیبافی هم میکردند. من شبها چراغ دستی (گردسوز) روشن میکردم و در نور آن قالی میبافتم. روزها هم مجبور بودم برای شستوشو و آوردن آب، فاصلهی بسیار زیادی را طی کنم… در آن شرایط دشوار و با زحمات بسیار، بچهها را کمکم بزرگ میکردیم.
رفتار منوچهر در خانه چطور بود؟
منوچهر پسر خیلی خوبی بود. در همهی کارهای منزل به من کمک میکرد، در جارو زدن خانه و خرید، همیشه کارها را خودش انجام میداد. آن زمان در مزارع، علاوه بر کشاورزی، دامداری هم انجام میشد. منوچهر در کار نگهداری از دامها و دوشیدن آنها، کمک میکرد. اگر کاری به او میگفتیم، هرگز نه نمی گفت. او فوتبال را خیلی دوست داشت. با این حال هرگز کارها را برای بازی کردن رها نمی کرد.
این پسر از خوبی کم نداشت. ایمانش بسیار محکم بود. به یاد ندارم هرگز در انجام کارهایی که به او میگفتیم تنبلی کرده باشد. نمازش را همیشه اول وقت میخواند. همیشه بعد از نماز اول وقت، کارهای خانه را انجام میداد و بعد از آن، میرفت و فوتبال بازی میکرد.
پنجشنبهها تمام خانه را مثل آینه تمیز میکرد و بعد از ظهر، میرفت حمام (عباسآباد). در لباس پوشیدن خیلی تمیز و شیک بود، همیشه به خودش میرسید و تمیز بود.
از اعزام منوچهر به جبهه بگویید.
وقتی میخواست به جبهه برود، حدودا ۱۷ سال داشت. من با جبهه رفتن منوچهر مخالفتی نداشتم. رستم، پسر دیگرم، ۴ سال به جبهه رفت. سن منوچهر برای اعزام به جبهه، کم بود. ولی او خیلی دوست داشت به جبهه برود.
حتی گاهی که به شوخی مادربزرگش از او میپرسید آیا از جبهه رفتن میترسی، با روحیهی شوخ طبعی که داشت میگفت: «اصلا نمیترسم! من میروم جبهه تا صدام را بکشم! آخر هم یا من صدام را خواهم کشت یا او مرا شهید خواهد کرد.» این گفتگوها را به خوبی به یاد دارم، او و مادربزرگش روی دار قالی، در حالی که قالی حاشیه بود (اواخر کار بافت قالی)، این حرفها را میگفتند و میخندیدند.
من زمانی را که به جبهه اعزام شد درست یادم نیست، ولی فکر نمی کنم برای بدرقهاش رفته باشم. روز قبل از رفتنش به من گفت صبح زود با دوستش خواهد رفت. قبل از رفتن هم به منزل پدرم رفته و با آنها خداحافظی کرده بود.
خبر شهادت منوچهر را چگونه به شما دادند؟
از زمان اعزام منوچهر تا زمان شهادتش، زیاد طول نکشید، اصلا فرصت نشد به مرخصی بیاید. بعد از شهادتش به ما خبر دادند در آب افتاده و جسدش را آب برده است. وقتی بچههایم از خبر شهادت مطلع شده بودند، سعی داشتند کاری کنند که من متوجه نشوم. ولی من خیلی زود پی بردم چه اتفاقی افتاده است.
اوایل خیلی ناراحت بودم، آن قدر گریه کردم که چشمم از بین رفت. مادر مرحومم میگفت: «چرا این قدر گریه میکنی؟ باید افتخار کنی که مادر شهید هستی.» کمکم به این نتیجه رسیدم که حق با مادرم است. الان از این قضیه خیلی خوشحالم، اگر هم گاهی گریه میکنم، از روی خوشحالی است.
هنوز هم منتظر هستید؟!
هنوز هم منتظرم. وقتی صدای موتورسیکلت یا ماشین میآید، به در نگاه میکنم و گوش به زنگ هستم تا اگر آمد به استقبالش بروم. او خیلی مرا دوست داشت، خیلی مادری بود. گاهی که در تنهاییام با او حرف میزنم، میگویم «چطور توانستی مادرت را ول کنی و بروی… با عکسش حرف میزنم؛ میگویم چطور ۳۰ سال است مرا رها کردی و رفتی؟» البته به خاطر همهی این چیزها خدا را شکر میکنم. اینها همه خواست خدا بوده است، من هم راضی هستم.
حالا دیگر وقتی با عکسش درددل میکنم، میگویم «مرا دعوت کن که بیایم پیش شما، مرا هم با خود ببر. میخواهم هر چه زودتر بیایم پیش شما!»
تصویری از مادر شهید خراط که در روز دفن پیکر آن شهید از داخل مزار وی گرفته شده است.
منبع: خطب شکن
ارسال نظر