مهمترین پیغامی که یک مدافع حرم در دستمال کاغذی نوشت
عاشقانه های خواندنی همسر شهید مدافع حرم صالح بهنمیری/بخش اول
لحظاتی قبل از عقد دستمال تاشدهای از طرف داماد به من رسید که اختصاصیترین خواسته صالح از من بود.
وقتی روایات سید شهیدان اهل قلم در مورد شهدا را میخوانیم، گویا در میان حرفهایش، حق شهدای مدافع حرم هم به خوبی ادا شده، بس که شباهت عجیبیست میان شهدا طی اعصار و قرون:
«بشنو، زبان حال آنان را بشنو: حسینا، اماما، هرچند ما عاشوراییانِ قرن پانزدهم هجری قمری در کربلا نبودیم تا به ندای «هل من ناصر» تو پاسخ گوییم و حق را یاری کنیم، اما حسینا، ما میدانیم که تاریخ بر محور تو و عاشورا و کربلایت میگردد. زمان از آن میگذرد تا یاران تو را از صُلب پدران و رَحِم مادرانشان بیرون کشد و همه آنان را در زیر عَلَم خونخواهی تو گرد آورد و آنان را وارث زمین گرداند و این چنین، همه تاریخ روزی بیش نیست و آن روز عاشوراست.»
«شهید عبدالصالح زارع بهنمیری» از مدافعین بابلسری است که بسیجیان و اهالی راهیان نور، غالباً خادمی او را در فکه به یاد دارند.
حالا از او «محمد حسین» یک ساله به یادگارمانده که زمان شهادت پدرش تنها 7 ماه داشت!
با افتخار گفتگویی صمیمانه با «سمیرا (زهرا) کمالی» همسر گرانقدر شهید انجام داده که در 3 بخش آماده انتشار است که در ادامه بخش نخست آن تقدیم میگردد.
*بابلسری شدم!
همسرم اصالتاً بابلسری بود و من اصفهانی. پدر و مادرم دخترعمو و پسرعمو هستند. پدر و مادر همسرم به دلیل شغل پدرشوهرم در قم زندگی میکنند، اما اصالتاً بابلسریاند، شهر بهنمیر. من یک برادر کوچکتر دارم و آقا صالح 2 برادر و یک خواهر.
همسرم در دانشگاه بابل در رشته حقوق تحصیل کرده بود و من دانشجوی حسابداری دانشگاه الزهرا بودم که بعد از ازدواج به بابلسر انتقالی گرفتم. همسرم پاسدار بود و در بخش آموزش پادگان المهدی بابل خدمت میکرد. از محل کار او تا خانهمان که در بابلسر بود، حدوداً یک ربع، بیست دقیقه فاصله بود.
*آشنا نبودیم
قبل از ازدواج هیچ آشنایی با هم نداشتیم. خاله آقا صالح که همسر شهید است، ساکن شهرک ما بود. پسرخالهاش عضو هیأت مدیره شهرک است که پدرم با آنها همکاری داشت. او به مادرش گفته بود تصور میکنم آقای کمالی دختر دارد... آنها از این موضوع هم مطمئن نبودند، چه اینکه من چند سالهام!
مادر آقا صالح با مادرم تماس گرفت و در مورد من اطلاعاتی گرفت. بعد خالهاش به خانه ما آمد، با مادرم صحبت کرد و بعد از آن به خواستگاری رسمی آمدند.
*امر امام خامنهای...
در جلسه خواستگاری بیشتر او حرف میزد. برای من هم مادیات مهم نبود، در این موارد زیاد حرف نزدیم. روی به حجاب خیلی تأکید میکرد و به ولایت علاقه عجیبی داشت. بسیار بسیار فرمایشات امام خامنهای برایش مهم بود. در مورد شغلش حرف زد و حتی سختیهای آن. اینکه ممکن است به مأموریت برود یا از لحاظ زمانی گاهی دیر به خانه بیاید و...
بعدها اما تنها یکبار به مأموریت رفت آن هم داخل ایران که یک دوره آموزشی در اصفهان بود. صالح هم آموزش میدید و هم به بقیه آموزش میداد. تکتیرانداز ماهری بود.
*جواب منفی به صالح
پدرم میگفت زندگی در شهر دور به اختیار خود شماست، اما مادرم بسیار مخالف بود. از آنجا که مادرم هم از خانوادهاش در اصفهان جدا شده و سختی دوری را چشیده بود، نمیخواست من هم از او دور شوم و همان مسیر برای من هم تکرار شود. البته خود من هم هیچگاه تصور نمیکردم بتوانم به شهر دیگری و دور از خانواده بروم. وابستگی زیادی به خانواده داشتم و باورم نمیشد که راضی شوم به یک شهر دور با فرهنگ و آداب متفاوت و حتی زبان دیگر بروم! جمعبندی نظرات خانواده ما، جواب منفی بود که به خانواده آقای زارع اعلام شد.
*تنها مردی که به دلم نشست!
از نظر بقیه همه چیز تمام شده بود، اما واقعاً برای من نه! برای اولینبار بود که کسی این همه به دلم نشسته بود. قبل از آن حتی رغبت دیدن خواستگارها را نداشت. البته قصد جدی هم برای ازدواج نداشتم. یادم هست که آقا صالح هم اولینبار که آمدند، برنامهام همین بود که جواب رد بدم! اما بعد از آنکه باهم صحبت کردیم، قصه تغییر کرد... حالا این من بودم که دلم میخواست «صالح» مرد زندگیام باشد.
*روز اول ربیعالاول
تمام دو ماه محرم و صفر لحظهای فراموشش نکردم. با اینکه در جلسات ابتدایی شماره تلفن همراهش را داده بود که اگر سؤالی داشتیم بپرسیم، اما نه من و نه او از آن استفادهای نکردیم. به ظاهر با جواب منفی خانواده باید همه چیز تمام میشد اما بهمنماه، روز اول ربیعالاول، آقا صالح دوباره آمد!
مادرش میگفت با وجود اینکه من هم موضوع را فراموش کرده بودم و حتی دنبال گزینههای دیگر میگشتم، اما صالح گفت «دوباره به همانجا برویم، توکل به خدا!»
*آدم روزهای سخت نیستم
حالا دیگر بیشتر خانوادهها باهم صحبت کردند. اینبار پدرم گفت «با موقعیت نظامی آقا صالح، حتی ممکن است دائماً بین شهرهای مختلف در رفت و آمد باشد.» پدر خودش نظامی است و شرایط این زندگی را میدانست و حتی برایم توضیح میداد. او مطمئن بود من آدم روزهای سخت نیستم و واقعاً تحمل سختی و مشقت را ندارم. تمام اینها را که کنار هم میگذاشت، میگفت «تو حتی تحمل ذرهای شرایط سخت را نداری... پس جوابمان «نه!» است.»
راستش با پدرم مخالفت نمیکردم، شاید حیا مانع میشد، نمیدانم. اما در دلم میگفتم «تحمل میکنم... اینها مهم نیست، تحمل میکنم.» اما آنها متوجه شدند که باوجود سکوت، جوابم منفی نیست!
*14 سکه
اینبار قضیه جدیتر شده بود. حالا با مشکل دیگر مواجه بودیم به نام مهریه! آقا صالح از همان ابتدای خواستگاری به من گفته بود که «من نمیتوانم مهریه بالا را پرداخت کنم و چون مهریه به گردن من باقی میماند، نمیتوانم کاری را که نمیتوانم انجام دهم، قول بدهم.» نظرش روی 14 سکه بود، اما پدرم اصلاً قبول نمیکرد! تمام اقوام ما اصفهانی بودند و... واقعاً به دل من هم مبالغ بالا نبود! حتی یک سکهاش را هم نمیخواستم، اما رسم و رسومات بود و مخالفت جدی پدر و پدربزرگم! 14 سکه بیشتر به طنز شبیه بود برایشان.
بعدها آقا صالح میگفت «نمیدانم چه شد که قبول کردم با 100 سکه به عقد هم درآمدیم!»
*استخاره رهایی از تردید
قبل از عقد به خاطر تردیدهای زیاد خانواده که حتی به من هم سرایت کرده بود، از آیت الله ناصری درخواست استخاره کردیم؛ «شرایط سختی دارد، اما عاقبتش خیلی خوب است.»
حتی پدر بهطور اختصاصی با آیت الله ناصری صحبت کرد. انگار سختی هایی که به ذهنش میرسید را برای ایشان شمرده بود. بابا میگفت هرچه میگفتم، ایشان فرموده بودند «اما عاقبتش خوب است...»
شرایط سخت به عاقبت بخیریاش میارزید. تردیدها برطرف شد و آقا صالح شد داماد خانواده ما! آن هم بعد از 5 ماه در اسفندماه سال 92. دایی آقا صالح که روحانی بود عقد ما را خواند.
*وعده برای دلخوشی
بار دوم که برگشتند، یکی از سؤالهایی که فکر مرا به خودش مشغول کرده بود و دلم میخواست پاسخ آن همانی باشد که در ذهن دارم این بود که پرسیدم «آیا جای امیدواری هست که شغل شما به تهران منتقل شود؟» یادم هست که صالح با حالت خاصی گفت «دنبال انتقالی هستم، اما هیچ قولی نمیدهم!» برایم جالب بود. حتی برای دلخوشی من هم حاضر نبود وعده واهی بدهد.
*تنها آرزوی صالح
فکر میکنم همسرم تنها یک آرزو در دنیا داشت و برای آن بسیار تلاش میکرد. قبل از عقد به من گفت دعایی دارم که حتماً وقت عقد آن را برایم بخواه. وقتی برای عقد رفتیم، با فاصله از هم نشستیم. آن لحظات تمام دغدغهام این بود که با این فاصله چطور به او بگویم که چه دعایی داشت؟ حتماً او هم نمیتوانست با صدای بلند خواستهاش را بگوید. تا لحظاتی دیگر خطبه عقد جاری میشد و من از خواسته صالح بیخبر بودم! نمیدانستم چه کنم.
در همین اثنا، خواهر آقاصالح جلو آمد و یک دستمال کاغذی تاشده به من داد و گفت این را داداش فرستاد. دستمال را باز کردم، روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: «دعا کن من شهید شوم...» یادم هست که قرآن در دست داشتم، از ته دل دعا کردم خدا شهادت را به صالح بدهد و عاقبتش به شهادت ختم شود، اما واقعاً تصور نمیکردم این خواسته قلبی به این سرعت محقق شود... من گفته بودم عاقبتش، که به حساب ذهن من، تا این عاقبت سالهای سال فرصت داشتم... فکرش را نمیکردم که به این زودی داشتن صالح به آخر برسد.
*بابلسری شدم!
همسرم اصالتاً بابلسری بودند و من اصفهانی. پدر و مادرم دخترعمو و پسرعمو هستند. پدر و مادر همسرم به دلیل شغل پدرشوهرم در قم زندگی میکنند، اما اصالتاً بابلسریاند، شهر بهنمیر.من یک برادر کوچکتر دارم و آقا صالح 2 برادر و یک خواهر.
بعد از ازدواج من هم بابلسری شدم. همسرم پاسدار بود و در بخش آموزش پادگان المهدی بابل خدمت میکرد. ما ساکن بابلسر بودیم که حدوداً یک ربع، بیست دقیقه از خانه تا محل کار آقا صالح فاصله بود.
*زهرا صدایت میزنم!
با اینکه نام شناسنامهای من «سمیرا» است، اما بعد از جاری شدن عقد، آقا صالح گفت که دوست دارد مرا زهرا صدا بزند! علاقه عجیبی به حضرت زهرا (سلام الله علیها) داشت آنقدر که تمام مدت فاطمیه و حتی دهه بین 2 فاطمیه اول و دوم را هم پیراهن سیاه به تن میکرد.
بعد از ازدواج، حتی خود من هم باورم شد که نامم زهراست. انگار با این اسم خیلی زود انس گرفته بودم. همین قدر که صالح این اسم را دوست داشت کافی بود تا من هم شیفته نام جدیدم شوم. آنقدر که وقتی کسی نام زهرا را صدا میزد، ناخودآگاه برای جوابدادن برمیگشتم. انگار اسم خودم را فراموش کرده بودم.
صالح در خانه پدر و مادرم به احترام آنها، مرا «سمیرا» صدا میزد و در بقیه مکانها «زهرا». هنوز هم وقتی نامم را میپرسند، میگویم «زهرا کمالی».
*آقای به تمام معنا
همسرم بجز نام «زهرا»، گاهی هم «خانم» خطابم میکرد. من خیلی کم «صالح» میگفتم و اغلب «آقا صالح» صدایش میزدم. احساس میکردم خودش هم دوست دارد اینطور صدازدن را. البته از حق نگذریم شاید دلم نمیآمد کمتر از «آقا» خطابش کنم. مرد زندگی من یک «آقای» به تمام معنا بود؛ «آقا صالح».
*گل یاس
محبتش خیلی زیاد بود ومهربانیاش مثالزدنی...حتی اگر در اوج عصبانیت هم خواستهای از او داشتم، به سرعت آن را برآورده میکرد. یادم نمیآید با هم قهر کرده باشیم، اما اگر اختلاف نظری هم داشتیم، صالح به سرعت برای رفع کدورت پیشقدم میشد. مثلاً چون میدانست من گلدانهایی که گل دارند را خیلی دوست دارم، برایم از آن گلدانها میخرید تا از دلم درآید. مخصوصاً که عاشق گلدان گل یاس بودم...
*جشن تولد 2 نفره
تولدم 14 آذر ماه 69 است. ماهی که گل یاس در آن به بار مینشیند. یادم هست سال اول بعد از ازدواج، اصلاً روز تولدم را به خاطر نداشتم که صالح با یک گلدان گل یاس به خانه آمد و برایم تولد گرفت. جشن تولد دو نفره من و صالح... خیلی ذوقزده شدم. مخصوصاً اینکه خودم هم یادم نبود که روز تولدم است. بعد هم با اصرار از من خواست که باهم به بازار برویم تا هدیه تولدم را بخرم. تنها به بازار رفتن را دوست نداشت، میگفت دلم میخواهد هدیهات با سلیقه خودت انتخاب شود.
اما گلدان گلهایی که صالح میخرید، چیز دیگری بود.... هدیه گلدانهای گل، خیلی خوشحالم میکرد... اختصاصی به آن گلدانهایم رسیدگی میکردم تا کمترین آسیبی نبیند. خب، هدیه صالح من بود...
*باغ مینیاتوری
صالح به گل، گیاه و درخت حسابی علاقه داشت. با اینکه در خانه حیاط نداشتیم، بالکن خانه ما یک باغ مینیاتوری زیبا بود پر از گیاه. یکبار درخت زردآلو را در گلدانی در بالکن کاشت. هوای بابلسر برای رشد زردآلو مناسب نیست و معمولاً ثمر نمیدهد، اما درخت گلدانی ما به شکوفه نشست و بعد از آن حدوداً پنجاه و چند تا زردآلوی خوشمزه داد که تعجب همه را برانگیخت. یادم هست وقتی شکوفههای زردآلو درآمد، تمام بالکن پر از شکوفه شد. آنقدر زیبا بود که دلمان میخواست ساعتها نگاهش کنیم. شکوفههای درشت 5 گلبرگی سفید با پایههای قرمز و پرچمهای زرد روی شاخههای درخت جوان ما.
حتی انواع و اقسام سبزیها را هم در گلدانهای جداگانه میکاشت و در بالکن نگهداری میکرد. یادم هست که برای عید سال 94 پشت پنجره را گلدانهای کوچک چیده بود که نمای فوقالعادهای به خانه میداد. من گل آزالیا را هم خیلی دوست داشتم، فقط یکبار این را به صالح گفته بودم. 2 گلدان زیبای آزالیا هم خرید تا کنار گلدانهای عیدانه بگذارد.
*نوبرانه
هر روز هنگام برگشت از محل کار، قبل از حرکت تماس میگرفت و میپرسید «برای خانه چیزی نیاز داریم؟» بااینکه بارها به او گفته بودم اگرخریدی نیاز باشد، خودم تماس میگیرم و میگویم، اما باز هم لحظه حرکت به سمت خانه تماس میگرفت و میگفت «خانم! برای خانه چیزی احتیاج نداری؟» دیگر من هم عادت کرده بودم که رأس ساعت مشخص، تماس بگیرد و ...
تا نوبرانهای به بازار میآمد، سریع آن را میخرید و برایم میآورد، آن هم به مقدار خیلی زیاد که حتی مرا شاکی میکرد که «ما فقط دو نفریم! این همه برای 2 نفر؟»
ادامه دارد...
انتهای پیام/
منبع: فارس
ارسال نظر