داستانک، به قلم حسین پایین محلی:
عشق تاریخ نداره....
اگه قراره کسی منو قبول داشته باشه منو اونطوریکه هستم بایدقبول کنه. کسی نباید از من انتظار نمایش داشته باشه.
یک سال از مرگ عزیزترین کس زندگیش گذشته بود اما هنوز لباس سیاهشو در نیاورده بود.چند تا پیراهن مشکی داشت که اگه یکیشو میشست یکی دیگه تن میکرد.
برای دیدنش انداختم رفتم شهرستان. تقریبا یک سالی می شد که ندیده بودمش. موها و محاسنش رو یک سال نزده بود. دیدم تو خونه دفتر خاطرات سال های گذشتش بازه. چندین دفتر تو خونه پهن بود و داخل اونا کاغذی برای اینکه جاش رو گم نکنه.
بهش گفتم چرا این وضعیتت رو درست نمیکنی؟
گفت مگه چمه؟
گفتم فکر نمیکنی باید ظاهرت رو تغییر بدی چون با این ظاهرت برخی آزرده میشن.
گفت اگه قراره کسی منو قبول داشته باشه منو اونطوریکه هستم بایدقبول کنه. کسی نباید از من انتظار نمایش داشته باشه.
بهش گفتم خوب چکار میکنی؟
گفت سوگنامه مینویسم.
گفتم چرا نمی خوای بپذیری...
گفت : عشق تاریخ نداره....
ساکت شدم. به بهانه اینکه چایی سر دشده رفتم تا استکان های چای رو عوض کنم و اون هم به سوگنامه خودش ادامه بده. فکرمی کنم اون تصمیم خودش رو گرفته بود.
ارسال نظر