دلنوشته منتشر نشده شهید مرتضی عطایی خطاب به شهید مصطفی صدرزاده؛
انتشار بخشهایی از گفتگو با فرمانده بتازگی شهیده شده فاطمیون
و چه خوب سیدابراهیم به ابوعلی پاسخ داد؛ در روزی که به نام امام حسین مشهور است و زمزمه عرفه بر زبانها جاریست سیدابراهیم دست او را گرفت تا هر دو با هم بر خوان ابی عبدالله بنشینندو در لاذقیه شربت شهادت نوشید. شهادت گوارای وجودت مرتضی، که هم خدا از تو راضی است و هم تو از خدا و همانا «رضی الله عنهم و رضوا عنه» در شان مجاهدین صادقی همچون شماست.
به گزارش گلستان24، «من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه اینکه چند روز است به جبهه آمده، اینکه دوره یک آمده باشد یا سی برایم فرقی نمیکند. نمونه اش همین ابوعلی که من نبرد و توانایی او را در نبرد با دشمن دیدم و به او مسئولیت دادم در حالی که دوره 38 آمده است.»
این ها سخن فرمانده محبوب فاطمیون سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) درباره ابوعلی است؛ فرمانده جوان و دلاوری که شجاعت او در نبرد با دشمن تحسینش را برانگیخته بود و روز عرفه به ندای سیدالشهداء لبیک گفت و در لاذقیه به یاران شهیدش پیوست.
مرتضی عطایی معروف به ابوعلی متولد 1355 در مشهد مقدس است. مرتضی دومین فرزند خانواده بود که به اتفاق سه خواهر و دو برادرش دیگرش خانواده ای هشت نفره را تشکیل می دادند. مرتضی خودش را اینطور معرفی میکند:
اسمم مرتضی عطایی و سال 1355 در مشهد متولد شدم. ما 6 تا خواهر و برادر هستیم، سه تا خواهر و سه تا برادر و من هم فرزند دوم خانواده هستم. مادرم خیلی از شرارتهای دوران کودکیام در خانه تعریف میکند اما در مدرسه یک مقدار خجالتی بودم و فعالیت خاصی نداشتم.
پدرم کارمند راهآهن بود و در قسمت تعمیرات واگن کار میکرد و بعدازظهرها هم برای تامین مخارج خانواده در مغازهای که اجاره کرده بود به کار تعمیر تاسیسات ساختمان مشغول بود و الان 10، 15 سالی است که بازنشست شدهاست. من هم از همان دوران کودکی در کنار تحصیل پیش او میرفتم تا کم کم در این حرفه خبره شدم.
آن موقع خانه ما در پنج راه (نواب صفوی) و نزدیک حرم بود و خانه پدربزگم هم در نواب 11. روبروی خانه پدربزرگم حسینیهای به اسم قمی بود. حسینیهای 60، 70 ساله که کم کم پاتوق همیشگی من شد. از بچگی وقتی به خانه پدربزرگم میرفتم پایم به آن حسینیه و مراسمهای آن باز شد و جذب صفای باطن حاج قاسم متولی آن هیئت شدم و ارادت خاصی به او پیدا کردم.
آن هیئت سنتی نسبت به هیئتهای دیگر برایم متمایز بود. خاکی بودن و اخلاصی را که در آن هیئت و متولی آن میدیدم خیلی برایم جالب بود. به قول حاج قاسم که میگفت: «برخی میآیند و در هیئتها میگویند سه، سه، سه!» در بعضی هیئتها هم برخی افراد برای چشم و همچشمی کارهایی میکردند یا اینکه بعضیها با شیوههای جدید، مداحی میکردند و من اصلاً با آن صفا نمیکنم. برای همین هر دوشنبه به حسینیه قمی میرفتم.
تا دیپلم درس خواندم و بعد از آن به خدمت سربازی رفتم. خدمت من در ارتش افتاده بود و سه ماه آموزشیام را در بیرجند و 21 ماه دیگر خدمت را هم در تهران بودم.
بعد از اینکه از خدمت برگشتم در مغازه پدرم مشغول کار شدم و رسماً شدم تعمیرکار تاسیسات ساختمان و کارهای تعمیر تاسیسات ساختمان، آبگرمکن، کولر، لولهکشی، پکیج و شوفاژ و این طور برنامهها شد کار اصلی من و تا قبل از اینکه ازدواج کنم در مغازه پدر کار میکردم.
در سال هفتاد و هشت ازدواج کردم و بعد از آن یک مغازه مستقل برای خودم اجاره کردم و بعدها هم عضو اتحادیه تاسیسات ساختمان شدم. الحمدالله و به لطف اهل بیت کار و بار خوبی داشتم.
حسینیه قمی و عزادرانی که در ان گرد هم میآمدند مرتضی را از آن دوران به یاد دارند. حسینیه ای که پاتوق شبهای دوشنبه او بود و به کمک حاج قاسم، متولی این حسینیه هر شب دوشنبه فقرای دور حرم امام رضا(ع) را اطعام میکرد و طنین زیارت عاشورای او در آن حسینیه هنوز هم برای عاشقان قابل شنیدن است.
به جرئت می توان گفت گریه بر امام حسین بود که پای مرتضی را برای سربازی ایشان باز کرد تا اینکه تبدیل به یکی از مربیان آموزش نظامی بسیج شود و «شعارهای ماشاءالله حزب الله»، «کی خسته است، دشمن» از آن زمان، در دوره های آموزشی، رژه و اردوهای بسیج تا سوریه بر زبان خود حفظ کرد.
با شروع درگیری های سوریه مرتضی دنبال فرصتی بود تا بتواند برای دفاع از حرم عمه سادات عازم شامات شود تا اینکه توسلات او به امام رضا(ع) جواب داد و با فاطمیون آشنا شد و با شناسنامه افغانستانی به سوریه رفت.
در همان ابتدای حضور در سوریه متوجه محوبیت سیدابراهیم و گردان ویژه او می شود و برای حضور در این گردان ابراز تمایل می کند و این آغاز آشنایی و همراهی او با سید ابراهیم بود. این همراهی آنقدر میان نیروهای فاطمیون زبانزد شد که می گفتند هروقت سیدابراهیم مجروح شود ابوعلی هم مجروح می شود و در بیمارستان هم با هم هستند.
علاقه ابوعلی به سیدابراهیم باعث شده تا همیشه صدای او را ضبط کند و شروع روایتگری او از فاطمیون و مجاهدت های مدافعان حرم اینگونه آغاز شد تا علاوه بر جهاد نظامی در خطوط اول نبرد، در جهاد رسانه ای هم دستی بر آتش داشته باشد و راوی فتح سوریه باشد.
تل قرین، تدمر، دیرالعدس، بصرالحریر، القراصی و خان طومان شاهد شجاعت ها و جان فشانی های او بود و در شکست و پیروزی این جمله سیدابراهیم را تکرار می کرد که «هدف ما جلب رضایت پروردگار است، چه پیروز شویم یا اینکه شسکت بخوریم» و از مبارزه با دشمن خسته نمی شد.
ابوعلی انقدر به سیدابراهیم وابسته بود که بعد از شهادت او در تاسوعای 94 هر لحظه آرزوی شهادت می کرد و مطئمن بود که سیدابراهیم به قول خود عمل می کند و او را نیز پیش خود خواهد برد. وعده ای که بعد تعریف خوابش برای ابوعلی به او داد «خواب دیدم که هر دو در محضر اربابمان ابی عبدالله هستیم» این انتظار ادامه داشت تا اینکه چند روز پیش ابوعلی با با آه حسرت سیدابراهیم را خطاب قرار داد و در متنی برای از درد دوری او نوشت: « امشب اول سلام میکنم سمت بقیع، به چهار مزار بینشانهء بیزائر. به جای بقیع، آمدهام سر بر خاک تو بسایم، و بلند بلند بر غربت بقیع گریه کنم. آنگاه بر تو سلام کنم از زبان خودت که چون تویی را فقط خودت لایق سلام دادنی: «سلام عیلک یوم ولدتُ»؛ سلام مجاهد، سلام عباس حریم زینب، سلام بسیجی، سلام شهید، سلام سیدابراهیم.
به جای هدیه برایت شمع آوردهام، بسپارم به دستانت تا بقیع روشن نگاهشان داری. آمدهام زیارت مادر بخوانی من گوش کنم، گریه کنم، استخوان سبک کنم دوری بقیع را. سلام سیدابراهیم، دمت گرم.
دمت گرم بسیجی! به راستی که تو را، آرزوهایت، راه و مرام و مسلکت را نشناختهایم، شب میلادت هم مراسم روضه به پا کردهای! تو میان خیمهء اربابی و دوستانت ـ به نام تو و به اذن تو ـ در خانهات. میبینی محمدعلی را، میانداریاش را؛ حتماً غرق کیف شدهای. چه تناقض قشنگی است شب میلاد و مراسم روضه. سلام سیدابراهیم، شیر مادر حلالت.
شیر مادر حلالت دلاور؛ امسال دلمان برای بقیع تنگ شده بود؛ حرامیها، آشکارا راه حرم را بستهاند. دوستانت به بوی یاس بقیع، دور مزارت جمع شدهاند. آن روزها که فکر روز و شبت شده بود بنای هیئت، لابد این روزهای تنهایی و بیپناهی رفقایت را دیده بودی. سلام سیدابراهیم؛ نگاهی، دعایی دلاور.
دلاور! نگاهی، دعایی؛ دلمان پوسید در دنیای بدون شما؛ الهی مادرت زنده باشد ـ یادت هست گفتی دعا کند شهید شوی؛ گفتی مفیدتری، بامرام چشممان به در خشک شد؛ میهمان داری، شب میلادت، همه روضه خواندهاند، سینه زدهاند، نایی برایشان نمانده. کجایی؟ دمی، دقیقهای از مجلس اربابی قدم رنجه کن! بیا حداقل مهمانهایت را بدرقه کن. سلام سیدابراهیم، کجایی صدرزادهء صدرنشین خیمهء اربابی.
صدرزادهء صدرنشین خیمهء اربابی! آقای صدرزاده! کجایی بسیجی؟ انگار از همان لحظهء تولدت انتخاب شده بودی؛ مصطفی شده بودی؛ صدرزاده بودی که به صدر نشستی؛ شدی صدرنشین مجلس عشقبازان. ما که دستمان از ذیل مجلس هم کوتاه است، اصلا ما را چه به مجلس عشقبازی! بیا و معرفت نثارمان کن؛ دعایی کن شاید به روضههای باقر آل عبا، سبک شدیم، اهل پرواز شدیم، پرنده شدیم. دمت گرم، هر وقت از جام سقا مست فیض شدی، نام ما را هم ببر، یادتت که نرفته؟ قول داده بودی. ما را یاد کن شاید به دعای ندبهء فردا صبحی، دست با کرامتی زیر برات شهادت ما را هم امضا کرد. سلام سیدابراهیم؛ الوعده وفا»
شهید عطایی درباره همراهیش با شهید صدرزاده میگوید: با شروع درگیری های سوریه تصمیم گرفتم برای دفاع از حرم عمه سادات به سوریه بروم. راه های مختلف را بررسی کردم تا از طریق یکی از دوستان با فاطمیون آشنا شدم و با مدارک جعلی به سوریه رفتم و در انجا عضو گردان عمار به فرماندهی سید ابراهیم شدم.
در کنار سید ابراهیم در عملیات های مختلفی در سوریه از جمله در تل قرین، تدمر و جنوب حلب شرکت کردم و مدتی هم جانشین گردان عمار بودم.
بعد از شهادت سیدابراهیم مدتی فرمانده گردان عمار بودم تا انکه با محدودیت هایی در رفتن به سوریه مواجه شدم و نیروهای این گردان هم مدتی بعد از شهادت سید ابراهیم در گردان های دیگر تقسیم شدند.
شهید مصطفی صدر زاده ملقب به سید ابراهیم را سردار حاج قاسم سلیمانی اینگونه معرفی میکند: من آن زمان در دیرالعدس دیدم یک صدای خیلی برجسته ای می آید، سید ابراهیم صدرزاده خیلی صدای مردانهای داشت مثل داش مشتی های تهرانی، من او را نمی شناختم وقتی از پشت بی سیم حرف می زد گفتم او کیست که از تهران آمده و در تیپ فاطمیون جای گرفته است. حسین گفت: سید ابراهیم!
وقتی از دیرالعدس برمیگشتیم، از حسین سئوال کردم این سید ابراهیم کیست که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد؟! سید را نشان داد گفت: این!
یک جوان رشید باریک که خیلی تودلبرو بود و آدم لذت میبرد که نگاهش کند، من واقعا عاشقش بودم. پرسیدم چطور به اینجا آمده است. این جوان چون ما راه نمیدادیم بیاید، رفت مشهد و در قالب فاطمیون و به اسم افغانی ثبتنام کرده و به اینجا آمده بود؛ زرنگ به این میگویند. زرنگ به من و امثال من نمیگویند. زرنگ فردی نیست که به دنبال مال جمع کردن و گول زدن مردم است. زرنگ و با ذکاوت شخصی است که فرصتها را به این شکل بدست میآورد. زرنگ یعنی کسی که فرصت ها را به نحو احسنت استفاده می کند. چرا وی این کار را کرد، چون خیلی قیمت دارد. خدا کسی را که در راهش جهاد میکند، دوست دارد. فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا
و چه خوب سیدابراهیم به ابوعلی پاسخ داد؛ در روزی که به نام امام حسین مشهور است و زمزمه عرفه بر زبانها جاریست سیدابراهیم دست او را گرفت تا هر دو با هم بر خوان ابی عبدالله بنشینندو در لاذقیه شربت شهادت نوشید.
شهادت گوارای وجودت مرتضی، که هم خدا از تو راضی است و هم تو از خدا و همانا «رضی الله عنهم و رضوا عنه» در شان مجاهدین صادقی همچون شماست.
مرتضی عطایی معروف به ابوعلی متولد 1355 در مشهد مقدس است. مرتضی دومین فرزند خانواده بود که به اتفاق سه خواهر و دو برادرش دیگرش خانواده ای هشت نفره را تشکیل می دادند. مرتضی خودش را اینطور معرفی میکند:
اسمم مرتضی عطایی و سال 1355 در مشهد متولد شدم. ما 6 تا خواهر و برادر هستیم، سه تا خواهر و سه تا برادر و من هم فرزند دوم خانواده هستم. مادرم خیلی از شرارتهای دوران کودکیام در خانه تعریف میکند اما در مدرسه یک مقدار خجالتی بودم و فعالیت خاصی نداشتم.
پدرم کارمند راهآهن بود و در قسمت تعمیرات واگن کار میکرد و بعدازظهرها هم برای تامین مخارج خانواده در مغازهای که اجاره کرده بود به کار تعمیر تاسیسات ساختمان مشغول بود و الان 10، 15 سالی است که بازنشست شدهاست. من هم از همان دوران کودکی در کنار تحصیل پیش او میرفتم تا کم کم در این حرفه خبره شدم.
آن موقع خانه ما در پنج راه (نواب صفوی) و نزدیک حرم بود و خانه پدربزگم هم در نواب 11. روبروی خانه پدربزرگم حسینیهای به اسم قمی بود. حسینیهای 60، 70 ساله که کم کم پاتوق همیشگی من شد. از بچگی وقتی به خانه پدربزرگم میرفتم پایم به آن حسینیه و مراسمهای آن باز شد و جذب صفای باطن حاج قاسم متولی آن هیئت شدم و ارادت خاصی به او پیدا کردم.
آن هیئت سنتی نسبت به هیئتهای دیگر برایم متمایز بود. خاکی بودن و اخلاصی را که در آن هیئت و متولی آن میدیدم خیلی برایم جالب بود. به قول حاج قاسم که میگفت: «برخی میآیند و در هیئتها میگویند سه، سه، سه!» در بعضی هیئتها هم برخی افراد برای چشم و همچشمی کارهایی میکردند یا اینکه بعضیها با شیوههای جدید، مداحی میکردند و من اصلاً با آن صفا نمیکنم. برای همین هر دوشنبه به حسینیه قمی میرفتم.
تا دیپلم درس خواندم و بعد از آن به خدمت سربازی رفتم. خدمت من در ارتش افتاده بود و سه ماه آموزشیام را در بیرجند و 21 ماه دیگر خدمت را هم در تهران بودم.
بعد از اینکه از خدمت برگشتم در مغازه پدرم مشغول کار شدم و رسماً شدم تعمیرکار تاسیسات ساختمان و کارهای تعمیر تاسیسات ساختمان، آبگرمکن، کولر، لولهکشی، پکیج و شوفاژ و این طور برنامهها شد کار اصلی من و تا قبل از اینکه ازدواج کنم در مغازه پدر کار میکردم.
در سال هفتاد و هشت ازدواج کردم و بعد از آن یک مغازه مستقل برای خودم اجاره کردم و بعدها هم عضو اتحادیه تاسیسات ساختمان شدم. الحمدالله و به لطف اهل بیت کار و بار خوبی داشتم.
حسینیه قمی و عزادرانی که در ان گرد هم میآمدند مرتضی را از آن دوران به یاد دارند. حسینیه ای که پاتوق شبهای دوشنبه او بود و به کمک حاج قاسم، متولی این حسینیه هر شب دوشنبه فقرای دور حرم امام رضا(ع) را اطعام میکرد و طنین زیارت عاشورای او در آن حسینیه هنوز هم برای عاشقان قابل شنیدن است.
به جرئت می توان گفت گریه بر امام حسین بود که پای مرتضی را برای سربازی ایشان باز کرد تا اینکه تبدیل به یکی از مربیان آموزش نظامی بسیج شود و «شعارهای ماشاءالله حزب الله»، «کی خسته است، دشمن» از آن زمان، در دوره های آموزشی، رژه و اردوهای بسیج تا سوریه بر زبان خود حفظ کرد.
با شروع درگیری های سوریه مرتضی دنبال فرصتی بود تا بتواند برای دفاع از حرم عمه سادات عازم شامات شود تا اینکه توسلات او به امام رضا(ع) جواب داد و با فاطمیون آشنا شد و با شناسنامه افغانستانی به سوریه رفت.
در همان ابتدای حضور در سوریه متوجه محوبیت سیدابراهیم و گردان ویژه او می شود و برای حضور در این گردان ابراز تمایل می کند و این آغاز آشنایی و همراهی او با سید ابراهیم بود. این همراهی آنقدر میان نیروهای فاطمیون زبانزد شد که می گفتند هروقت سیدابراهیم مجروح شود ابوعلی هم مجروح می شود و در بیمارستان هم با هم هستند.
علاقه ابوعلی به سیدابراهیم باعث شده تا همیشه صدای او را ضبط کند و شروع روایتگری او از فاطمیون و مجاهدت های مدافعان حرم اینگونه آغاز شد تا علاوه بر جهاد نظامی در خطوط اول نبرد، در جهاد رسانه ای هم دستی بر آتش داشته باشد و راوی فتح سوریه باشد.
تل قرین، تدمر، دیرالعدس، بصرالحریر، القراصی و خان طومان شاهد شجاعت ها و جان فشانی های او بود و در شکست و پیروزی این جمله سیدابراهیم را تکرار می کرد که «هدف ما جلب رضایت پروردگار است، چه پیروز شویم یا اینکه شسکت بخوریم» و از مبارزه با دشمن خسته نمی شد.
ابوعلی انقدر به سیدابراهیم وابسته بود که بعد از شهادت او در تاسوعای 94 هر لحظه آرزوی شهادت می کرد و مطئمن بود که سیدابراهیم به قول خود عمل می کند و او را نیز پیش خود خواهد برد. وعده ای که بعد تعریف خوابش برای ابوعلی به او داد «خواب دیدم که هر دو در محضر اربابمان ابی عبدالله هستیم» این انتظار ادامه داشت تا اینکه چند روز پیش ابوعلی با با آه حسرت سیدابراهیم را خطاب قرار داد و در متنی برای از درد دوری او نوشت: « امشب اول سلام میکنم سمت بقیع، به چهار مزار بینشانهء بیزائر. به جای بقیع، آمدهام سر بر خاک تو بسایم، و بلند بلند بر غربت بقیع گریه کنم. آنگاه بر تو سلام کنم از زبان خودت که چون تویی را فقط خودت لایق سلام دادنی: «سلام عیلک یوم ولدتُ»؛ سلام مجاهد، سلام عباس حریم زینب، سلام بسیجی، سلام شهید، سلام سیدابراهیم.
به جای هدیه برایت شمع آوردهام، بسپارم به دستانت تا بقیع روشن نگاهشان داری. آمدهام زیارت مادر بخوانی من گوش کنم، گریه کنم، استخوان سبک کنم دوری بقیع را. سلام سیدابراهیم، دمت گرم.
دمت گرم بسیجی! به راستی که تو را، آرزوهایت، راه و مرام و مسلکت را نشناختهایم، شب میلادت هم مراسم روضه به پا کردهای! تو میان خیمهء اربابی و دوستانت ـ به نام تو و به اذن تو ـ در خانهات. میبینی محمدعلی را، میانداریاش را؛ حتماً غرق کیف شدهای. چه تناقض قشنگی است شب میلاد و مراسم روضه. سلام سیدابراهیم، شیر مادر حلالت.
شیر مادر حلالت دلاور؛ امسال دلمان برای بقیع تنگ شده بود؛ حرامیها، آشکارا راه حرم را بستهاند. دوستانت به بوی یاس بقیع، دور مزارت جمع شدهاند. آن روزها که فکر روز و شبت شده بود بنای هیئت، لابد این روزهای تنهایی و بیپناهی رفقایت را دیده بودی. سلام سیدابراهیم؛ نگاهی، دعایی دلاور.
دلاور! نگاهی، دعایی؛ دلمان پوسید در دنیای بدون شما؛ الهی مادرت زنده باشد ـ یادت هست گفتی دعا کند شهید شوی؛ گفتی مفیدتری، بامرام چشممان به در خشک شد؛ میهمان داری، شب میلادت، همه روضه خواندهاند، سینه زدهاند، نایی برایشان نمانده. کجایی؟ دمی، دقیقهای از مجلس اربابی قدم رنجه کن! بیا حداقل مهمانهایت را بدرقه کن. سلام سیدابراهیم، کجایی صدرزادهء صدرنشین خیمهء اربابی.
صدرزادهء صدرنشین خیمهء اربابی! آقای صدرزاده! کجایی بسیجی؟ انگار از همان لحظهء تولدت انتخاب شده بودی؛ مصطفی شده بودی؛ صدرزاده بودی که به صدر نشستی؛ شدی صدرنشین مجلس عشقبازان. ما که دستمان از ذیل مجلس هم کوتاه است، اصلا ما را چه به مجلس عشقبازی! بیا و معرفت نثارمان کن؛ دعایی کن شاید به روضههای باقر آل عبا، سبک شدیم، اهل پرواز شدیم، پرنده شدیم. دمت گرم، هر وقت از جام سقا مست فیض شدی، نام ما را هم ببر، یادتت که نرفته؟ قول داده بودی. ما را یاد کن شاید به دعای ندبهء فردا صبحی، دست با کرامتی زیر برات شهادت ما را هم امضا کرد. سلام سیدابراهیم؛ الوعده وفا»
شهید عطایی درباره همراهیش با شهید صدرزاده میگوید: با شروع درگیری های سوریه تصمیم گرفتم برای دفاع از حرم عمه سادات به سوریه بروم. راه های مختلف را بررسی کردم تا از طریق یکی از دوستان با فاطمیون آشنا شدم و با مدارک جعلی به سوریه رفتم و در انجا عضو گردان عمار به فرماندهی سید ابراهیم شدم.
در کنار سید ابراهیم در عملیات های مختلفی در سوریه از جمله در تل قرین، تدمر و جنوب حلب شرکت کردم و مدتی هم جانشین گردان عمار بودم.
بعد از شهادت سیدابراهیم مدتی فرمانده گردان عمار بودم تا انکه با محدودیت هایی در رفتن به سوریه مواجه شدم و نیروهای این گردان هم مدتی بعد از شهادت سید ابراهیم در گردان های دیگر تقسیم شدند.
شهید مصطفی صدر زاده ملقب به سید ابراهیم را سردار حاج قاسم سلیمانی اینگونه معرفی میکند: من آن زمان در دیرالعدس دیدم یک صدای خیلی برجسته ای می آید، سید ابراهیم صدرزاده خیلی صدای مردانهای داشت مثل داش مشتی های تهرانی، من او را نمی شناختم وقتی از پشت بی سیم حرف می زد گفتم او کیست که از تهران آمده و در تیپ فاطمیون جای گرفته است. حسین گفت: سید ابراهیم!
وقتی از دیرالعدس برمیگشتیم، از حسین سئوال کردم این سید ابراهیم کیست که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد؟! سید را نشان داد گفت: این!
یک جوان رشید باریک که خیلی تودلبرو بود و آدم لذت میبرد که نگاهش کند، من واقعا عاشقش بودم. پرسیدم چطور به اینجا آمده است. این جوان چون ما راه نمیدادیم بیاید، رفت مشهد و در قالب فاطمیون و به اسم افغانی ثبتنام کرده و به اینجا آمده بود؛ زرنگ به این میگویند. زرنگ به من و امثال من نمیگویند. زرنگ فردی نیست که به دنبال مال جمع کردن و گول زدن مردم است. زرنگ و با ذکاوت شخصی است که فرصتها را به این شکل بدست میآورد. زرنگ یعنی کسی که فرصت ها را به نحو احسنت استفاده می کند. چرا وی این کار را کرد، چون خیلی قیمت دارد. خدا کسی را که در راهش جهاد میکند، دوست دارد. فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا
و چه خوب سیدابراهیم به ابوعلی پاسخ داد؛ در روزی که به نام امام حسین مشهور است و زمزمه عرفه بر زبانها جاریست سیدابراهیم دست او را گرفت تا هر دو با هم بر خوان ابی عبدالله بنشینندو در لاذقیه شربت شهادت نوشید.
شهادت گوارای وجودت مرتضی، که هم خدا از تو راضی است و هم تو از خدا و همانا «رضی الله عنهم و رضوا عنه» در شان مجاهدین صادقی همچون شماست.
منبع: رجا
ارسال نظر