داستانک، به قلم حسین پایین محلی:
آیفن تصویری که آمد، خیلی هامون پشت در موندیم...
قدیم ها وقتی کسی در میزد با شوق می گفتیم کیه؟ و از اون طرف صدایی میومد و خودش رو معرفی می کرد. در مانع بود اما صدا از در عبور میکرد. در روزگار مدرن وقتی آیفن تصویری اومد صدا هم حذف شد و مثل در مانع! این رو وقتی فهمیدم که پشت درموندم.
زیر درخت توت تو تابستون نشسته بود و نی میزد. یک رادیویی قدیمی هم کنارش بود که گاهی قطع میشد. بدون اینکه کلاس بره خودش نی زدن رو یاد گرفته بود. به زندگی جنگلی خو کرده بود. شغل خاصی نداشت. ازنگهبانی باغ و چاه آب گرفته تا شوپایی. همیشه تنها بود.
پای حرف هاش نشستم تا بتونم خوب باهاش ارتباط برقرار کنم.
گفت: قدیم ها وقتی کسی در میزد با شوق می گفتیم کیه؟ و از اون طرف صدایی میومد و خودش رو معرفی می کرد. در مانع بود اما صدا از در عبور میکرد. در روزگار مدرن وقتی آیفن تصویری اومد صدا هم حذف شد و مثل در مانع! این رو وقتی فهمیدم که پشت درموندم.
من مونده بودم ازش بپرسم که منظورت چیه یاسکوت کنم... چنددقیقه ای نی زد و دوباره شروع کرد. میگفت ماهم زنگ داشتیم اما زنگ ما معمولی بود باید می پرسیدین کیه. اما زنگ اونا تصویری بود. قرار بود بریم خونشون خواستگاری. اون ها هم قبول کرده بودن . تا اینکه شب خواستگاری به رسم همه جاشیرینی وگل گرفتیم ورفتیم امادری بازنشد چون آیفنشون تصویری بود ولازم نبود بپرسن کیه؟!
نتونستم خودمونگه دارم و گفتم مگه بهتون اجازه نداده بودن برین؟
گفت چرا اما ظارهرا بعد از ما یکی که از ماپولدارتر بود سفارش داده بود واسه پسرش و اونها هم گفته بودن برای اینکه قال قضیه کنده بشه همون شب بیان. داشتیم برمی گشتیم که سرکوچه اونها رودیدیم. باران تندی گرفت وماچتر نداشتیم...همون طورکه آیفن تصویری نداشتیم....
ارسال نظر