حامدِ جوان بدون بال پرکشید؛
پیکر عاشق عباس (ع) بدون دست و چشم از کربلای سوریه بازگشت +تصاویر
یک روز در جورین پای قبضه، هنوز شلیکهایشان به سه تا نرسیده بود که دستگاهشان با کورنت رفت روی هوا. حامد در آن وسط در بین انفجار، بدنش پر شد از ترکش و دست چپش قطع شد و افتاد روی زمین.
به گزارش گلستان24، بسیار از مقام مادر گفتیم و خواندیم و نوشتیم. از صبوری و مهربانیاش، از نجابت دستان آسمانیاش، از همه محبتهای بی منتش اما نگفتیم آنکه عزیز کردهٔ سالهای جوانیاش را به مسلخ عشق میفرستد در دلش چه غوغایی است.
مگر میشود جوان رعنا قامتت را، پارهٔ جگرت را به میان آتش بفرستی، بیخیال روزگار را سپری کنی. مادر که باشی انگار تکه ای از وجودت را از دست می دهی، جوانت لحظه هایش را پیشت قد کشیده و حالا دیگر نمی توانی قد کشیدنش را ببینی، سخت است ، اصلا سختی هایش قابل بیان نیست، اما با وجود همه سختی ها و دوری ها و ندیدنها مادر شهید است که به بقیه دلداری می دهد، محکم می ایستد و ایمان دارد به آیه " ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل أحیاء عند ربهم یرزقون " ( سوره آل عمران 169 ) و این مادر شهید است که می گوید برای از دست دادن جگر گوشه ام گریه نکنید، پسر من که گریه ندارد خوشا به حالش و این مادر شهید است که می گوید به من برای شهید شدن پسرم تسلیت نگویید به من تبریک بگویید برای زیبا آسمانی شدن فرزندم. و این مادر شهید است که بعد از شهادت پسرش تازه او را بیشتر حس می کند، درک می کند و گویا پسرش تولدی دیگر پیدا کرده است. و اما قصه حامد و مادرش شاید با همه قصه ها فرق داشته باشد. حامد جوانی عاشق حضرت ابوالفضل ( علیه السلام ) . و آنقدر این عشق آتشین است که حضرت خودش او را برای خودش انتخاب می کند ...
حامد عاشق عباس (ع) بود
آبان ماه سال 69 فرزند دوم خانواده «جوانی» برای چند صباحی زندگی به این دنیا قدم نهاد. هنوز دست چپ و راستش را نمی توانست تشخیص بدهد که همراه پدرش هیات می رفت و در صف شاه حسین گویان محرم شرکت می کرد و تا بزرگ شد و یک جوان برومند شد هم پای ثابت مراسم بود. از همان بچگی اش عاشق روضه حضرت ابوالفضل بود. هر وقت هیات داشتند مداح می دانست که حامد عاشق روضه عباس است و حتما باید روضه حضرت را از اول تا آخر بخواند. حامد از همان بچگی اش نماز خواندن را شروع کرد ، هشت نه سالش را هنوز نشده بود که حتی روزه هایش را هم تمام و کمال گرفت. حامد آچار فرانسه مادرش حمیده خانم بود. هر کاری که از دستش بر می آمد برای مادر انجام می داد. از تعمیر کاری کوچک وسایل خانه تا گاهی اوقات آشپزی و نهایتا خرید از بیرون برای مایحتاج منزل. دیپلمش را که گرفت دوست داشت مثل برادرش امیر رخت نظام به تن کند و سرباز کوچک نظام و انقلاب باشد و تا پای جان برای نظام تلاش کند.
کنکور که داد، هم دانشگاه نیروی هوایی قبول شد و هم دانشگاه تربیت افسری اصفهان، پاسداری را به خلبانی ترجیح داد و راهی اصفهان شد. دانشکده توپخانه اصفهان نفر اول دوره خودش شد، فرماندهان حامد خیلی دوست داشتند که حامد همان اصفهان بماند و مربی دوره عالی توپخانه سپاه شود اما حامد همیشه می گفت : من به جای اینکه پشت میز بنشینم دوست دارم در کوه و بیابان خدمت کنم. دوره دوساله اصفهان که تمام شد، حامد یک پاسدار با درجه ستوان سومی و شد دژبان ارشد سپاه عاشورا. یگان توپخانه سپاه عاشورا یکی دو ماهی بود کار خودش را شروع کرده بود که حامد با پیگیری ها و اصرار مداوم رفت سر همان تخصص خودش، حامد عاشق کارش بود ، از صبح علی الطلوع که می رفت سر قبضه ها به اندازه یک نماز به خودش مرخصی می داد و دوباره برمی گشت سر کار، قبضه ها را روغن کاری و تمیز می کرد و ظهر ها که کارش تمام می شد ، سر و صورت و لباسش همه روغنی و سیاه بود.
زمزمه هایی برای اعزام به سوریه بود. اما هنوز کسی مطلع نبود و حامد هم یکی از مشتاقان اعزام به سوریه بود، تا اینکه نامه های اعزام به سوریه به لشکر عاشورا آمد. حامد جزء اولین نفراتی بود که اسمش را برای اعزام نوشت و خیلی دوست داشت راهی سوریه شود اما همه ی نگرانی اش پدر و مادرش بود. مادرش خیلی وقت بود که برایش آستین بالا بزند ، حتی خواستگاری هم رفته بود. اما حامد در دلش هوای رفتن داشت . مانده بود چه طور پدر و مادر را راضی کند ، یک روز که مادرش را می خواست به روضه ببرد.سر حرف را با مادرش باز کرد و گفت : مادر من تصمیم خودم را گرفته ام می خواهم برای دفاع از حریم عقیله بنی هاشم ( سلام الله علیه ) به سوریه بروم. یک عمر است حسین حسین می کنم ، یک عمر است عاشق حضرت ابوالفضل و همه رشادت هایی که از خودش نشان داده. حالا من باید خیلی بی غیرت باشم تا بنشینم و و ببینم که حرم حضرت زینب ( سلام الله علیها ) محاصره شده است ، مادرش حرفهای حامد را فقط گوش کرد و گفت : من اگر ده تای مثل تو را هم داشتم به هیچ کدامتان نمی گفتم نروید و با همه قدرتش جلوی اشک هایش را گرفت تا نکند سر بخورند و حامد را در تصمیمش دچار شک کند. حامد آنروز یک حرف به مادرش زد که همیشه آن حرف حامد در ذهنش مرور می شود. گفت : مادر اگر شهید شدم یا مجروح شدم و یا حتی برنگشتم نگذار هیچ کس اشک هایت را ببیند.
دی ماه 93 راهی سوریه شد. از راه نرسیده رفتند حرم زیارت، آن لحظات حامد خودش را خوشبخت ترین انسان روی کره خاکی می دانست. و پیش خودش حس می کرد ندای هل من ناصر ینصرنی را شنیده و راهی شده است. چند وقتی که سوریه بود را خوش درخشید و و در دل همه جا باز کرد و هم از لحاظ اخلاقی و هم کاری و هم در عملیات ها. آنقدر علاقه اطرافیانش به او زیاد شده بود که فرمانده اش وقتی میخواست برگردد ایران یک دست کت و شلوار دامادی از یکی از پاساژ های شیک دمشق خرید و راهی ایرانش کرد به این امید که حامد برای دفعه بعد که برمی گردد حلقه نامزدی اش دستش باشد.
برگشت ایران و مادرش مدام اصرار می کرد که تاریخ عقد و عروسی را مشخص کنند و مادر به آرزویش برسد و حامدش را در لباس دامادی ببیند. حامد در جواب تمامی اصرارهای مادر گفت : می ترسم بروم سوریه و برنگردم و فقط اسمم می رود توی شناسنامه دختر مردم و آن هم پاسوز من می شود.
آخرین روزهای فروردین 94 حامد دوباره به سوریه اعزام شد . بار دوم که رفته بود همان روزهای اول با گراهایی که حامد داده بود، فرمانده جبهه احرارالشام به نام دکتر حسین ملویی و برادرش را زخمی کرده بود و فرستاده بودنشان اسرائیل برای درمان. و حامد چند وقتی که دوباره سوریه بود رشادت های بسیاری از خودش نشان داد.
یک روز در جورین پای قبضه هنوز شلیک هایشان به سه تا نرسیده بود که دستگاهشان با کورنت های اهدایی سعودیها و اسرائیلیها رفت روی هوا. حامد در آن وسط در بین انفجار، بدنش پر شد از ترکش و دست چپش قطع شد و افتاد روی زمین. حامد را بردند بیمارستان لاذقیه، در بین زخمی ها در بیمارستان و بین پزشکان و پرستاران ایرانی و سوری معروف شده بود به شهید ابوالفضلی. چشم هایش، یکی از دست هایش تا آرنج و دست دیگری تا مچ را از دست داده بود. همه بدنش عم پر بود از زخم های ریز و درشت. برادرش امیر تا در بیمارستان سوریه حامد را دید یادش افتاد که حامد عاشق روضه ی حضرت ابوالفضل بود ، دفتر یادداشتی را یکی از دوستان حامد همان جا داد به امیر ، نقاشی یک رزمنده ای در دفترچه بود که دست هایش قلم شده و سر تا پایش زخمی است. یک مرتبه که برای دلداری مادر و پدر حامد از طرف سپاه به منزلشان آمدند. مادر حامد در جواب تمامی صحبت هایی که برای دلداری اش می زدند گفت : صد تای مثل حامد را هم اگر داشتم، می دادم که اسلام و مسلمانی سالم بماند. رهبرمان سالم بمانند. من و پدر حامد هم راضی هستیم به رضای خداوند. حامد را به بیمارستان بقیه الله تهران منتقل کردند. مادرش آمد بالای سرش، حامد را دید و یاد همه عاشقی اش با حضرت ابوالفضل افتاد، بغض کرد اما گریه نکرد، به حامد قول داده بود و باید پای قولش می ماند. چهل روزی گذشته بود از کمای حامد اما حالش هیچ تغییری نمی کرد. دکتر ها می گفتند اگر کمی هوشیاری اش را به دست آورد چشمش را عمل می کنند. اما هشتاد درصد از ضریب هوشی اش را از دست داده بود.
حامد عاشق حضرت ابوالفضل بود و عاشق شبیه معشوقش شد، و شبیه او آسمانی شد. دست هایش را چشمانش را و همه بدن پر از ترکشش را در دفاع از اهل بیت فدا کرد. و حامد ساعت پنج و سی دقیقه عصر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان، در روز چهارشنبه سوم تیر ماه سال 94 آسمان نشین شد. و مادرش نه آن روز و نه هیچ روز دیگری هیچ کسی اشک هایش را ندید.
زندگی شهید مدافع حرم حامد جوانی به همت آقای حسین شرفخانلو جمع آوری و در قالب کتاب به نام «شبیه خودش» توسط انتشارات روایت فتح مرداد ماه به چاپ رسید .
منبع: مشرق
ارسال نظر