شعر/ آقا اجازه هست ازاینجا زیارتت؟
به مناسبت فرا رسیدن ایام شهادت امام ئوف امام رضا علیه السلام تعدادی از اشعار شاعران با همین موضوع را در زیر می خوانیم:
به گزارش گلستان24 ، به مناسبت فرا رسیدن ایام شهادت امام رئوف امام رضا علیه السلام
تعدادی از اشعار شاعران با همین موضوع را در زیر می خوانیم:
سید حسین سیدی
ای که از قبرت سراسر نور بیرون می زند
زائر از دیدار تو مسرور بیرون می زند
رد شدی یک بار و یک عمر است بعد از رفتن ات
عطر از شب های نیشابور بیرون می زند
از شلمچه تا خراسان عشق و مستی کاشتی
از مسیر حرکتت انگور بیرون می زند
با حضورت صور اسرافیل بر پا می شود
مرده هم از شوق تو از گور بیرون می زند
آب سقا خانه ات نهری است جوشان در بهشت
چون عسل از کندوی زنبور بیرون می زند
سازها هم عاشق ات هستند اگر وقت غروب
نغمه از نقاره و شیپور بیرون می زند
هر چه می خواهند نورت را بپوشانند باز
گنبد وگلدسته ات از دور بیرون می زند
ای بنازم آن امامی را که بعد از قرن ها
هرگنهکار از درش مغفور بیرون می زند
کام شیرین ،چشم شیرین ،قامتت شیرین ترین
با حضورت چشم های شور بیرون می زند
چونکه محشور است هر کس با امامش روز حشر
شیعه از قبر خودش مغرور بیرون می زند
عشق تو گاهی جنان گاهی جنون می آورد
کفر اگر از دامن منصور بیرون می زند
محمد رضا ترکی
آقا! جواب از تو، سلام از غریبه ها
آه سپیده، گریۀ شام از غریبه ها
در حضرت غریب غریبان غریب نیست
این ازدحام های مدام از غریبه ها
تو خود غریبه ای و غریبی نمی کنند
در محضر تو هیچ کدام از غریبه ها
چون توده های ابر، پر از بارش و صفا
جاری ست موج ناب کلام از غریبه ها
ما الکنیم، واژه ای اینجا اگر رساست
باید طلب کنیم به وام از غریبه ها
هر گام این سفر پر عطر رسیدن است
این را بپرس گام به گام از غریبه ها
من با غریبه های تو بیگانه نیستم
من هم پر است خاطره هام از غریبه ها
شایسته نیستم ولی این دل شکسته را
گاهی به لطف خویش بنام از غریبه ها
با دست عشق کاش مرا سنگ می زدند
آوَخ کجاست سنگ تمام از غریبه ها!
مرتضی امیری اسفندقه
شوکران درد نوشیدم، دوا آموختم
غوطه در افتادگی خوردم، شنا آموختم
شهریان را خون اندیشه به جوش آورده است
آنچه من در سنگلاخ روستا آموختم
سقف چوبی، فرش خاکی، چینه های کاهگل
بی تنش، بی معرکه، بی ادعا آموختم
زیر نور خسته ی فانوس در کنجی نمور
روشنی را فتح کردم، روشنا آموختم
پشت دریاها چه شهری بود و پشت کوه ها؟
عافیت را وانهادم، ماجرا آموختم
مثل من در من کسی، از من ولی بسیار دور
گم شدم، چیزی از این همسایه ها آموختم
تا ببینم این من مثل من مرموز را
شاعرانه هم بهانه، هم بها آموختم
پشت در پشتم ترنم گوی و شاعر بوده اند
شعر گفتن را نه پشت میزها آموختم
در خراسان رشد کردم - کعبه شعر و شعور
همت از پیران گرفتم، از رضا آموختم
ای طلا آجین ضریحت، روزنه های امید
با غبار بارگاهت کیمیا آموختم
با تو بودم، با تو ای گلدسته ی باغ شهود
هر کجا اندیشه کردم، هر کجا آموختم
با تو بودم با تو ای قطب مدار دوستی
گر نهان آموختم یا برملا آموختم
یاد باد آن روزهای روزه، آن شب های ذکر
آنچه در صحن مطهر جا به جا آموختم
بی تو گر افروختم شمعی، هوس خاموش کرد
بی تو گر آموختم چیزی، هوا آموختم
من شریعت را در این آیینه ایوان دیده ام
من طریقت را در این عصمت سرا آموختم
یاد باد آن روزهای باد و باران حرم
آن اجابت ها که در کنج دعا آموختم
در حرم بودم اگر ایمان مرا تطهیر کرد
در حرم بودم اگر حجب و حیا آموختم
نسخه می پیچد برایم این حریم محترم
من سلامت را در این دارالشفا آموختم
در حرم یا نه! بگو در کعبه، در قدس شریف
در حرم یا نه! بگو در کبریا آموختم
در حرم بودم که فهمیدم نبوت ختم شد
در حرم آموختم، ها! در حرا آموختم
معذرت می خواهم از «تو» گفتن ای مولای من
از شما آموختم من، از شما آموختم
از شما - من - ای شما سرشار از امن و امان
از شما - من - ای شما مشکل گشا آموختم
از شما - من - ای شما شرح شریف لا اله
از شما - من - ای شما روح خدا آموختم
از شما - دور ای امام مهربان افتاده ام
من خطا دور از شما - ها - من خطا آموختم
هم مگر لطف شمایم دست گیرد ای امام
من و گرنه هر سزا را - ناسزا آموختم
سید محمد خسرو نژاد
سر زند هر بامداد از طرف بامت آفتاب
می کند هر روز از مشرق سلامت آفتاب
سر برون می آورد هر روز و پنهان می شود
تا دو نوبت از افق بر احترامت آفتاب
گر تو بگشایی نقاب از چهره، ای شمس الشموس
کمتر است از ذره در پیش مقامت آفتاب
هر کجا خورشید می تابد نشان روی توست
می رساند بر همه عالم پیامت آفتاب
ای مه برج ولایت، ای رضا خورشید دین
ای که باشد کمترین عبد و غلامت آفتاب
گر کشد قهر تو روزی تیغ بر روی فلک
کی توان گردد سپر پیش حسامت آفتاب
گر دهی فرمان که سر از چاه مشرق برمیار
حاش لله سر بپیچد از کلامت آفتاب
تا بماند جاودان این روشنایی می کند
توتیای دیده، خاک زیر گامت آفتاب
روز محشر زان سبب سوزنده تر آید پدید
تا که بستاند زدشمن انتقامت آفتاب
نی عجب گر شعر «خسرو» روشنی بخشد به دل
روشنی افزون کند از فیض نامت آفتاب
علیرضا قنبری
هر چند که درشهر تو بازار زیاد است
باید برسم زود... خریدار زیاد است
من دربه درِپنجره فولادم و دیری است
بین من و آن پنجره، دیوار زیاد است
آنقدرکریمی که بدهکار تو کم نیست
آنقدر کریمی که طلبکار زیاد است!
پاییز رسیدم به حرم، با همه گفتم:
اینجا چقدر چادر گلدار زیاد است!
با بار گناه آمده ام مثل همیشه
با بار گناه آمدم؛ این "بار" زیاد است!
خورشیدی و ماهی و طلوعی و غروبی
پس در حرمت روزه شک دار زیاد است!
گندم به کبوتر بدهم؟ شعر بگویم؟
آخر چه کنم در حرمت؟! کار زیاد است!
نوروز به نوروز... محرم به محرم...
سرمست زیاد است، عزادار زیاد است
هرگوشه ایران حرم توست که با تو
همسایه دیوار به دیوار زیاد است
از دور سلامی و تو از دور جوابی
این فاصله، انگار نه انگار زیاد است
یک شب که به رؤیای من افتاد مسیرَت
دیدم چقَدر لذت دیدار زیاد است...
درخواب... سرِسفره اطعام... توگفتی:
هرقدرکه می خواهی... بردار! زیاد است
بتول شجاع
این بیت با ورودی بابالرضا یکی ست
آقا اجازه هست ازاینجا زیارتت؟
صل علی امام رضای رئوف من!
یک شعر عازم ست برای شهادتت
*
شعری که نذر کرده کمی خادمی کند،
با بیت هاش زائر نقاره ها شود
تک زنگهای ساعت دیواری حرم،
یا بی قراریِ تَنِ فواره ها شود
*
هی واژه واژه واژه خود را گره زند
تا آیه آیه آیه تلاوت کند تو را
تا صف به صف قیام کند با جماعتی،
از قدس تا غدیر ...روایت کند تو را
*
نقاره زن! هوای حرم کرده ام، بزن
ناقوس های «آمدم ای شاه» را بزن
شاعر به بیت هشتم شعرت رسیده ای
دست ادب به سینه پر آه را بزن
منبع : مشرق
ارسال نظر