ابوالحسن آل اسحاق
شهیدی که بمب خوشه ای نیمی از بدنش را متلاشی کرد + آخرین نامه و عکس
چند نفر از بچهها که سالم مانده بودند به سمتم دویدند و شهادت ابوالحسن را تسلیت گفتند. بر بالین جسم مطهر شهید ابوالحسن رفتم. بمب خوشهای از سر شروع شده و تقریبا نیمی از بدنش را متلاشی کرده بود. توان فراموشی آن لحظات را ندارم.
ابوالحسن آل اسحاق از پیشگامان حرکتهای انقلابی و تظاهرات دانشجویان مسلمان دانشگاه تبریز به همراه حمید سلیمی، احمد خرم و مهدی باکری و... بود که در سالهای 1352 تا 1357 بارها توسط گارد دانشگاه و ساواک بازداشت شد.
به گزارش گلستان24، پس از پیروزی انقلاب اسلامی به همراه همان جمع دانشجوئی سپاه تبریز را بنیانگذاری کردند. او در یک مقطع حساسی که بقایای ساواک، ضدانقلاب و اشرار و خوانین در آذربایجان انقلاب را تهدید میکردند فرماندهی سپاه را عهده دار شد و مجاهدت و ایثارگری بسیاری انجام داد.
شهید ابوالحسن آل اسحاق فارغ التحصیل مهندسی عمران دانشگاه تبریز، عضو شورای فرماندهی سپاه تبریز و مسئول آموزش سپاه تبریز بود. وی سال 1358 فرمانده سپاه و آخرین مسئولیتش در زمان شهادت معاون عمرانی استانداری ایلام بود. وی در 25 اسفند 1363 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
گروهی که قبل از عملیات بدر از تبریز به سمت جنوب میآمدند، در بین راه به دیدار شهید ابوالحسن آل اسحاق رفته و او را با خود به اهواز آوردند.
چند روز مانده به عملیات از جزیره برای کاری به مقر در اهواز رفتم. مقر اهواز آرام آرام تخلیه و خلوت میشد. همه او را تنها رها کرده و رفته بودند یعنی اجازه نداشتند غریبهای به منطقه ببرند. دیدارمان در اهواز غیرمنتظره و البته شیرین بود.
سر آقا مهدی شدیدا شلوغ بود و فرصت ملاقات هم نداشت. آرام به او گفتم "ابوالحسن چون خواستار دیدار با شما بود به اینجا آوردم." گل از گلش وا شد اما نسبت به من کمی عصبی شد و گفت چرا او را به اینجا آوردی.
دیدارشان استثنایی و دیدنی بود. خیلی گرم و صمیمی همدیگر را در آغوش گرفتند. کلی هم قربان و صدقه هم رفتند. ساعتی را در سنگر فرماندهی آقا مهدی بودند.
پس از بازگشت ابوالحسن به سنگر آقا مهدی مرا احضار کرد و فرمود "همانگونه که آوردیش همانطورهم به اهواز بر میگردانی" با خود گفتم آقا مهدی اینگونه می خواهد و من نیز مامور هستم. چشمی گفتم و از سنگر خارج شدم.
در این چند روز که ابوالحسن در اهواز و سنگر بچه ها بود یک دفترچه یادداشت کوچک تهیه کرده بود. دفترچه را از جیبش درآورد و با خطی بسیار زیبا جمله ای با این مضمون نوشت"آمدهام که بمانم پای رفتنم نیست پس بگذار بمانم".نامه را به دستم داد و گفت "این نامه را به آقا مهدی برسان."
مراسم ترحیم شهید آل اسحاق - گلزار شهدای قم - از راست برادر غلام کیانی- شهید سلیمی - ... - شهید تقی جراح - شهید شفیع زاده - برادر مهدی کیانی - برادر مجید کارپیشه - یعقوب زهدی
آقا مهدی وقتی نامه را خواند رو به من کرد و گفت به یک شرط و آن اینکه جلوتر از جزیره نباید بگذاری بیاید و مواظبش باشید. ابوالحسن با بچههای واحد آنچنان گرم گرفته بود که هیچ کس دلش نمیخواست لحظهای از او دور شود.
ابوالحسن یک سنگر و یک کتاب دعا و قرآن و یک فانوس و کتری چایی سیاه و کار کرده داشت. چند شبی را که آنجا بود مشغول دعا و نیایش بود و با کتری چای مشغول پذیرایی از نیروهای خسته و ناتوانی که از خط اول برمیگشتند، میشد.
صبح روز بیست و پنج که در غرب دجله و در انتهای کیسهای با چند دوست دیگر در کنار آقا مهدی بودم خبر شهادت حاج محمد رضا بازگشا را دادند و قبل از آن هم که خبر علی تجلایی واصغر قصاب و ... را آوردند.
ناصر علی پور شوهر خواهر محمد رضا بازگشا هم آنجا پیش ما بود. قرار شد خبرش نکنیم و به بهانه مجروحیت بازگشا او را به عقب بفرستیم. آقا مهدی یک ماموریت دیگر هم درباره سردار جعفری به من داد. من، ناصر را با موتور آوردم به عقب برگرداندم. بعد از رد شدن ما از پل، هواپیماهای عراق، پل را زدند.
به سمت سردار جعفری حرکت کردم. بعد از بازگو کردن سخنان آقا مهدی با التماس از سردار جعفری خواستم تا آقا مهدی را به عقب بازگرداند.
پس از اتمام ماموریت خواستم تا به مقر برگردم و در صورتی که نیرویی داشتیم از مکان دیگری اقدام کنیم. زمانی به مقر رسیدم که لحظاتی قبل، بمباران خوشهای رخ داده بود.
آن تکه نامه هم پیشم بود تا مدتی بعد آقای کیانی را در اهواز پیدا و تحویل او دادم. تاثیرگذارترین نامهای بود که در عمرم خواندهام.
حال که ذکر شهید آل اسحاق به میان آمد جا دارد از یار جدانشدنی اش شهید حمید سلیمی هم یادی کنیم که در عملیات والفجر8 در تاریخ 1364/11/23 به دو برادر شهیدش مجید و فرهاد پیوست.
آنچه در ادامه می خوانید، نامه شهید آل اسحاق به شهید حمید سلیمی است که حکم وصیتنامه را در موقع حرکت برای عملیات بدر دارد.
***
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور برادرم حمید (شهید حمید سلیمی)
از اینکه مجبور میشوم به این شکل تو و زینی (شهید زین العابدین عطائی استاندار) را ترک کنم شرمندهام. با شما عهد کرده بودم که تا آخر کار باشم. اما عزیز بهتر از جانم این مدت به من نشان داد که لیاقت ماندن ندارم و روز به روز عقب گرد مینمایم. و میدانم که تو هم رضایت به سقوط و انحطاط من نداری. باور کن خیلی از این وضعیت احساس خطر میکنم. به همین دلیل تصمیم گرفتم که یک مرتبه بر تمام وسوسهها غلبه کنم و یک بار هم که شده مردانه پا جلو گذاشته عمل کنم.
تا به حال همهاش حرف بوده، دیرآمدگان رفتند و ما ماندیم. می ترسم این ماندن همیشگی شود، بالاخره یک روز باید تصمیم گرفت عمل کرد. شاید کارم را دیوانگی نام بگذارند، شاید بیتعهدی، شاید نفهمی و هزاران چیز دیگر، اما هیچکدام درون من نیستند که چه شده است. چگونه شاهد سقوط خود هستم، آنها ظاهر را میبینند. اگر خودم از خودم حساب بکشم چه خواهم بود؟
تصمیم گرفتم که با یاری خدا و با عنایت خودش از مدار موجود خارج شوم، امام میفرماید ابتدا خود را تزکیه کنید چون اگر نکردید، جامعه به شما روی میآورد.
عزیز بهتر از جان شاید تو بهتر از دیگران مرا بشناسی، میدانم اگر بمانم همچنان خواهم ماند، بگذار یکبار هم که شده بروم ببینم چه میشود.
تا به حال برای خدا کار کردن را با هزاران استدلال و... منطق به روی خود بستهام. مدتی منتظر رحیم (سردار صفوی)، مدتی منتظر رشید (سردار غلامعلی رشید) بعد هم وزارتخانه (وزارت کشور) و ... که فلانی اجازه بدهد یا ندهد و ... خوب وقتی تو سقوط کردی کسی حاضر به جواب گویی هست؟
عزیز بهتر از جان ... دنیا همچنان در حال بلعیدن من است، میدانی مانند ماهی که تا نیمه در دهان گربه باشد اگر تقلائی نکنم و خود را از دهانش به بیرون پرتاب نکنم نیمۀ دیگر را هم خواهد بلعید.
***
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور برادرم حمید (شهید حمید سلیمی)
از اینکه مجبور میشوم به این شکل تو و زینی (شهید زین العابدین عطائی استاندار) را ترک کنم شرمندهام. با شما عهد کرده بودم که تا آخر کار باشم. اما عزیز بهتر از جانم این مدت به من نشان داد که لیاقت ماندن ندارم و روز به روز عقب گرد مینمایم. و میدانم که تو هم رضایت به سقوط و انحطاط من نداری. باور کن خیلی از این وضعیت احساس خطر میکنم. به همین دلیل تصمیم گرفتم که یک مرتبه بر تمام وسوسهها غلبه کنم و یک بار هم که شده مردانه پا جلو گذاشته عمل کنم.
تا به حال همهاش حرف بوده، دیرآمدگان رفتند و ما ماندیم. می ترسم این ماندن همیشگی شود، بالاخره یک روز باید تصمیم گرفت عمل کرد. شاید کارم را دیوانگی نام بگذارند، شاید بیتعهدی، شاید نفهمی و هزاران چیز دیگر، اما هیچکدام درون من نیستند که چه شده است. چگونه شاهد سقوط خود هستم، آنها ظاهر را میبینند. اگر خودم از خودم حساب بکشم چه خواهم بود؟
تصمیم گرفتم که با یاری خدا و با عنایت خودش از مدار موجود خارج شوم، امام میفرماید ابتدا خود را تزکیه کنید چون اگر نکردید، جامعه به شما روی میآورد.
عزیز بهتر از جان شاید تو بهتر از دیگران مرا بشناسی، میدانم اگر بمانم همچنان خواهم ماند، بگذار یکبار هم که شده بروم ببینم چه میشود.
تا به حال برای خدا کار کردن را با هزاران استدلال و... منطق به روی خود بستهام. مدتی منتظر رحیم (سردار صفوی)، مدتی منتظر رشید (سردار غلامعلی رشید) بعد هم وزارتخانه (وزارت کشور) و ... که فلانی اجازه بدهد یا ندهد و ... خوب وقتی تو سقوط کردی کسی حاضر به جواب گویی هست؟
عزیز بهتر از جان ... دنیا همچنان در حال بلعیدن من است، میدانی مانند ماهی که تا نیمه در دهان گربه باشد اگر تقلائی نکنم و خود را از دهانش به بیرون پرتاب نکنم نیمۀ دیگر را هم خواهد بلعید.
شهید حمید سلیمی
عزیز بهتر از جان بگذار برای یکبار هم که شده بدون اینکه روی خودم حساب زیادی بکنم و به این و آن متوسل شوم عمل کنم شاید خدا کمک کند و بر گذشته رحمتی کند و آینده را روشن کند.
در مورد "زینی" نمیدانم چه بگویم خدا مرا ببخشد به تعهد خود وفا نکردم، امیدوارم به بزرگواری خودش مرا ببخشد.
امروز عصر، خودش داستانی را برایم گفت که یک لحظه اراده احتیاج است، ان شاءالله او هم در این مورد مرا یاری خواهد نمود. او خودش هم خوب میداند که من چیزی نمیدانم و کاری نکردم هر چه بود خدا کرده است.
در مورد کارها، ان شاءالله با کمک خداوند افراد صالحتری جایگزین خواهد شد و کارها پیش خواهد رفت. اما در مورد زندگی زحمتی برای تو دارم، وسایل را با کمک افرادی جمع کن و به قم بفرست و یا عیال خودش آمده جمع آوری خواهد نمود.
عزیز بهتر از جان، باز هم در خاتمه از تو میخواهم که کمک کنی در جبهه بمانم.
خدا نگهدار، برادر کوچک ابوالحسن 63/12/16
***
این نامه انگار کار خودش را خیلی عمیق انجام داد و حمید را به دنبال ابوالحسن روانه کرد.شهید حمید سلیمی که به ابوالحسن اجازه رفتن به جبهه را نمیداد بعد از رویت نامه راه ابوالحسن آل اسحق را ادامه میدهد.
منبع: مشرق
ارسال نظر