همسر شهید قاسم غریب:

مهدی در انتهای همه مداحی‌‌هایش جمله «شهادت آرزومه» را زمزمه می‌کرد و آخرش هم به این مقام نائل شد. یادم هست همسرم در یکی از جلسات خواستگاری گفت: خواب دیده در بیابانی است و امام حسین(ع) به ایشان می‌فرمایند: «هل من ناصر ینصرنی» و آقا مهدی در جواب می‌گویند: آقاجان من شما را یاری می‌کنم و تنها نمی‌گذارم. این خواب همسرم با رفتن به جمع مدافعان حرم تعبیر شد.

شهادت را فقط برای خودش نمی‌خواست، می‌خواست شفیع ما باشد/ اول زندگی چیزی به جز محبتش نداشت و آخر هم هرچه داشت برایم گذاشت

به گزارش گلستان24، به نقل از رجانیوز، 22 اسفند در تقویم کشور به نام روز شهید رقم خورده است. از اینرو به مناسبت روز وفات ام الشهدا حضرت ام البنین خاطرات زندگی شهیدی را ازبان همسرش مرور می کنیم که همانند عباس مدافع حریم اهل بیت شد شهید قاسم غریب شهید مدافع حرمی که در عالم رویا به ندای امام شهیدش لبیک گفت و در واقعیت در دفاع از حرم خواهرش زینب کبری به شهادت رسید.

قاسم غریب متولد 1361 در روستای سید میران گرگان بود، اما محل خدمتش در یگان صابرین تهران بود. یک‌بار که برای زیارت به قم می‌آید، دوستش که در قم سکونت داشت به ایشان گفته بود: شما قصد ازدواج ندارید؟ قاسم هم گفته بود اگر خانم سید و مؤمنی باشد تمایل به ازدواج دارم. دوست‌شان از همسرش می‌خواهد تا کسی را به قاسم معرفی کند که ایشان هم از دوستانش که خادم مسجد جمکران بود سئوال می‌کند و در نهایت من به قاسم معرفی می‌شوم.

قاسم برای اولین‌بار در شب 21 بهمن 83 با دو نفر از دوستانش به خواستگاری آمد. خوب به یاد دارم ساعت 9 شب بود. در سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی صدای الله‌اکبر مردم به گوش می‌رسید. از آن موقع به بعد هر وقت صدای الله‌اکبر را می‌شنوم، یاد شب خواستگاری قاسم می‌افتم و خاطره شیرین آن شب برایم زنده می‌شود. وصلت خیلی اتفاقی رخ داد و ماجرای جالبی دارد.

همسرم پاسدار بود و دوره خلبانی را می‌گذراند. عاشق پرواز بود و عاقبت سیمرغ آسمان شهادت شد. همسرم ابتدا از اعتقادات و ایمان‌شان و بعد هم از شغلش برایم صحبت کرد. قاسم از سختی راهی که در پیش داریم حرف زد، از مأموریت‌های پیش رو و از زندگی‌ای که امکان دارد شهر به شهر بچرخیم. اصرار داشت تا من با اطلاع از همه این شرایط، مسائل و سختی‌ها تصمیم خودم را بگیرم. من هیچ شناختی در مورد شغلش نداشتم. دوست داشتم شرط هر دوی‌مان صداقت باشد و هرگز در هیچ شرایطی به هم دروغ نگوییم.

قاسم در همان جلسه از احتمال شهادتش برایم گفت. می‌گفت: عاشق شهادت است و من در جواب گفتم من دوست دارم عرض زندگی‌ام قشنگ باشد. طولش مهم نیست. غنای یک زندگی مشترک بیشتر برایم اهمیت داشت. در اطرافم می‌دیدم افرادی را که فقط در کنار هم زندگی می‌کنند و هیچ عشقی در میان نیست. دوست داشتم زندگی‌ام با عشق همراه باشد، هر چند کوتاه. به خاطر همین وقتی همسرم از شهادت صحبت می‌کرد می‌گفتم ارزش دارد آدم کنار یک نفر خوب زندگی کند هر چند کوتاه باشد. قبل از مراسم عقد با خودم می‌گفتم همسرم شهادت را دوست دارد، اما کو جنگ! جنگی در میان نیست که او شهید شود، اما بعد از عقد وقتی آلبوم عکس‌های همسرم را ورق می‌زدم تازه متوجه شرایط کاری و حساسیت‌های شغلی‌شان شدم. برای همین بعد از آن هر زمانی که به مأموریت می‌رفت من استرس زیادی را تا بازگشتش تحمل می‌کردم. برای آرام شدنم ایشان را بیمه امام زمان کردم و هر ماه مبلغی را به مسجد جمکران می‌دادم و آخرین بیمه را خودشان نیمه شعبان سال 1394 دو هفته قبل از سفرشان به سوریه دادند.

من و قاسم روز دوشنبه پنجم اردیبهشت شب مبعث 1384 عقد کردیم. روز قبلش برای خرید حلقه رفته بودیم. اذان که شد گفت: ببخشید من بروم نمازم را سریع بخوانم و بیایم. گفتم: خدایا این چه جورش است من و خانواده‌اش را وسط بازار گذاشت و رفت.

و بعد از عقد به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم. چون شب مبعث بود، همسرم برای من مداحی کرد. او نذر کرده بود اگر پسردار شدیم اسمش را عباس بگذاریم. فردای عقد به او گفتم شما به حضرت عباس ارادت داری، من هم ارادت خاصی به امام زمان(عج) دارم، می‌توانم شما را مهدی صدا کنم. ایشان فکر کرد و گفت مهدی غریب! خیلی قشنگ است و از آن روز به بعد من ایشان را مهدی صدا کردم. من و مهدی ششم بهمن سال 1384 زندگی مشترک‌مان را در تهران آغاز کردیم. یک هفته بعد از عقد وقتی گفتم مداحی کنید فیلم بگیرم «شهادت همه آرزومه» را خواند. برای اولین بار می‌دیدم یک نفر با تمام وجود عاشق شهادت است. حس عجیبی بود. کسی را می‌دیدم که با اطرافیان فرق داشت. چند ماه بعد از عروسی‌مان به من گفت: شما سیدی دعا کن شهید بشوم. گفتم: شما که عاشق شهادت هستید چرا ازدواج کردید؟ گفت: ازدواج کردم از خودم یادگاری بگذارم. حرفاش عجیب بود. فقط از خدا خواستم 10 سال فرصت بده عاشقانه کنارش زندگی کنم. دو سال بعد به قم مهاجرت کردیم. 10 سال و سه ماه با هم زندگی کردیم و حاصل زندگی مشترک‌مان دو فرزند است؛ امیرعباس متولد بهمن ماه 1386 و محمدامین متولد اسفندماه 1388. بعد از تولد پسر اولم امیر عباس وقتی از مهدی فیلم می‌گرفتیم، گفت: امروز که بچه‌ام به دنیا آمده ستوان دوم هستم. وقتی بزرگ شود شهید شده‌ام. گفتیم: آقا مهدی این جور نگو. گفت: آخر کار ما شهادت است.

هروقت حرم امام رضا علیه‌السلام و حضرت معصومه(س) می‌رفتیم به بچه‌ها می‌گفت: دعا کنید بابا شهید شود. مهدی در همه کارها به خدا توکل می‌کرد. نمازش را در هر شرایطی اول وقت می‌خواند. احترام زیادی به پدر و مادرش می‌گذاشت و هر کاری از دستش بر می‌آمد برای‌شان انجام می‌داد و هرگز کوتاهی نمی‌کرد. اهل غیبت نبود و اگر کسی در جمعی غیبت می‌کرد، حتماً متذکر می‌شد. مهدی من گوش به فرمان رهبری بود و پشتیبان ولایت فقیه، به طوری که در وصیتنامه‌اش به همه تأکید کرده است که پشتیبان ولایت باشید و از خط ولایت فاصله نگیرید. ایشان آرام و قرار نداشت و آن‌قدر از شهادتش مطمئن بود که می‌گفت در نماز شبت هر چی از خدا بخواهی، می‌دهد. به خدا اطمینان داشت از ته دل شهادت می خواست با این که نه جنگی بود و نه به ظاهر شرایطی. برای باورش برنامه‌ریزی می‌کرد. می‌گفت شهادت را فقط برای خودش نمی‌خواهد، می‌خواهد شفیع ما باشد. ابراز محبت برایش مهم بود. هرشب بچه‌ها را می‌بوسید و می‌گفت: دوست‌تان دارم. پسرها هم باید می‌گفتند دوستت داریم تا دست از سرشان بردارد.

در اولین نوشته‌ای که به من داد گفته بود: دوستت دارم و محبتم را فدایت می‌کنم. آخرین نوشته‌اش هم این است دوستت دارم و زندگی‌ام را فدایت می‌کنم. همین طور بود اول زندگی چیزی به جز محبتش نداشت و آخر هم هرچه داشت برایم گذاشت.

4 ماه قبل شهادت در حرم امام رضا (علیه‌السلام) دو باره به بچه‌ها گفت: برای شهادتم دعا کنید. بچه ها میگفتند: دعا نمیکنیم. من گفتم: این حرف‌ها را میزنی روحیه بچه‌ها خراب می‌شود، گفت: بچه‌های من باید آمادگی‌اش را داشته باشند. وقتی توی حرم رفتم از امام رضا(علیه‌السلام) خواستم آخر و عاقبت مهدی من ختم به شهادت بشود. برعکس دفعه‌های  قبل که دعا می‌کردم عاقبت به خیر شود. وقتی ازحرم بر می‌گشتیم مهدی گفت: من از امام رضا علیه‌السلام خواستم من فقط با شهادت از شما جدا شوم. دو باره از این دعای مهدی تعجب کردم گفتم: واقعاً این‌جوری دعا کردی؟ گفت: بله. مهدی در مبارزه با گروه‌های انحرافی پژاک و منافقین داخلی فعال بود و چهار ترکش در بدنش داشت.

 سال 91 در مأموریت آموزشی چشم چپ‌شان با تیر پینت‌بال ضربه می‌خورد و بینایی اش را از دست می دهد چند بار عمل کردند، ولی اثر نداشت. به خاطر شرایط چشم‌شان باید جای مرطوب زندگی می‌کردیم. یک سال رفتیم شمال و بعد از یک‌سال می‌خواستیم خانه بخریم. مهدی جایی را پسندیدند، ولی به دل من نبود. منزل همسر شهید بود.

دو ماه قبل از اعزامش گفت: من برای سوریه ثبت‌نام کرده‌ام که اگر نیازی به من بود بروم. گفتم: خطری ندارد؟! مهدی گفت: نه من برای آموزش تخریب می‌روم، آن‌قدر به خودش و توانایی‌هایش اعتماد داشتم که رفتنش برایم قابل قبول بود. با اینکه ایشان به خاطر جانبازی چشمش معاف از رزم بود، اما آن‌قدر کارش را دوست داشت که با جان و دل تلاش می‌کرد. بعضی وقت‌ها می‌گفتم: مهدی قدر جانت را بدان، به خودت استراحت بده، اما ایشان می‌گفت: وقت برای استراحت زیاد است. مرتبه اول دو روز قبل از نوروز 1394 راهی شد. و بعد از 45 روز بازگشت و مرتبه دوم هم در تاریخ 26خرداد ماه عازم شد. مرتبه دوم وقتی می‌خواست برود به ایشان گفتم: مهدی همه به من می‌گویند به همسرت اجازه نده که برود، ولی من می‌سپارم به خودت اگر یک درصد احتمال خطر در سوریه می‌دهی، نرو و مأموریت دومت را که در ایران است، انتخاب کن. مهدی گفت: خانم! خطری برای ما نیست، اگر هم اتفاقی افتاد این را خوب بدان که حرم برای ما ایرانی‌ها خیلی اهمیت دارد. امروز خانم حضرت زینب(س) تنهاست. این حرف را که زد هیچ چیزی نگفتم. مهدی گفت: چقدر خوب است که تو این‌قدر زود راضی می‌شوی، گفتم: من در برابر اهل‌بیت حرفی برای گفتن ندارم، فقط این‌بار از سوریه برای ما شیرینی بیاور، شیرینی‌های آنجا بسیار خوشمزه است. بچه‌ها می‌دانستند پدرشان سوریه می‌رود و چون همیشه در مأموریت بود، برای‌شان عادی شده بود و من تا آن زمان نمی‌دانستم که در سوریه هم شهید داده‌ایم. مرتبه آخر قبل از رفتن کیف مدارکش را نشانم داد و گفت: خانم اگر من برنگشتم، مدارک را از کیفم بردارید، این شوخی‌ها برایم عادی شده بود. گفتم ان‌شاءالله به سلامتی برمی‌گردی. آقامهدی کفش‌هایش را می‌پوشید، به مادرم گفت: حاج‌خانم اگر برنگشتم مواظب زن و بچه‌ام باش. مامان گفت: ان‌شاءالله خودت برمی‌گردی می‌آیی مواظب‌شان هستی. از زیر قرآن رد شد با همه روبوسی کرد و به من گفت: خداحافظ. گفتم: مهدی آن‌قدر خجالت می‌کشی که حتی با من دست هم نمی‌دهی؟ دستم‌ را  بردم جلو با هم دست دادیم. خنده‌اش گرفت و رفت. مهدی آن‌قدر راضی و خوشحال بود، مثل اینکه برای اولین بار به سفر زیارتی می‌رفت.

مرتبه دوم وقتی اولین تماس را گرفت به من گفت: منتظر من نباشید شاید برنگردم. گفتم: مهدی لطفاًً زنگ می‌زنی از این حرف‌ها نزن ناراحت می‌شوم (شرایط در سوریه تغییر کرده بود) آقا مهدی در این مأموریت فرمانده محور شده بود و چون شرایط را می‌دید احتمال برگشت نمی‌داد. آخرین تماسش سه شنبه شب شهادت امام علی ساعت 12 شب در مراسم شب قدر بودم گفت: شب عملیات است، دعا کن پیروز بشویم و دعا کن برات شهادت را بگیرم، گفتم: فکر شهادت نباش بچه‌ها به شما فعلاً احتیاج دارند. گفت: خدای بچه‌ها بزرگ است، من دوست داشتم صحبت کنیم، ولی مهدی گفت: مزاحمت نمی‌شوم برو به مراسم شب قدر برس. در مراسم متوسل به امام علی (علیه‌السلام) شدم وگفتم: بچه‌هایم یتیم نشوند. امام علی علیه‌السلام خوب جواب داد، با شهادت همسرم بچه‌ها حضور پدر را احساس می‌کنند و باور دارند شهید زنده است، 24 ماه رمضان ساعت 11 شب مهدی با هم‌رزمانشان در حال استراحت بودند که ساعت 12 با صدای تیر‌اندازی آنها در حالی که غافل‌گیر شده بودند، از مقر خارج شدند. مهدی که فرمانده محور بودند چند باری برای تقویت روحیه بچه‌ها یا زینب (س) می‌گوید و به جلو می‌رود تا بچه‌ها هم قوت قلب بگیرند. ساعت یک نیمه شب در بی‌سیم مهدی را صدا می‌کنند، ولی ایشان شهید شده بود و درگیری تا ساعت 3 نیمه شب ادامه پیدا می‌کند و بعد از چند ساعت پیکر شهید غریب را پیدا می‌کنند و می‌بینند که هیچ خونی بر زمین ریخته نشده است، اما وقتی پیکر شهید را از روی زمین بلند می‌کنند، خون از قلب‌شان سرازیر می‌شود.

مهدی شنبه شب به شهادت رسید و من خبر شهادت‌شان را روز دوشنبه از زبان عمه همسرم شنیدم. ابتدا باور نمی‌کردم، ولی وقتی خبر را شنیدم به یاد خواب‌هایی افتادم که خودم و همسرم دیده بودیم. خواب‌هایی که با شهادت مهدی تعبیر شد. مزار ایشان در روستای سید میران گرگان است. مهدی همیشه می‌گفت: فامیلی‌ام غریب است، محل کارم غریب است و همسرم از شهری غریب. مهدی هرگز فکر نمی‌کرد محل شهادتش هم در غربت باشد. مهدی 21 تیر 1394در ارتفاعات تدمر به آرزویش رسید. مهدی در انتهای همه مداحی‌‌هایش جمله «شهادت آرزومه» را زمزمه می‌کرد و آخرش هم به این مقام نائل شد. یادم هست همسرم در یکی از جلسات خواستگاری گفت: خواب دیده در بیابانی است و امام حسین(ع) به ایشان می‌فرمایند: «هل من ناصر ینصرنی» و آقا مهدی در جواب می‌گویند: آقاجان من شما را یاری می‌کنم و تنها نمی‌گذارم. این خواب همسرم با رفتن به جمع مدافعان حرم تعبیر شد.

انتهای پیام/

 

ارسال نظر

آخرین اخبار