مادری که خود را کنیز پسرش می نامید
حالا مادر ده روزی می شود که از سفر حج بازگشته، به دیدار همسفر قدیمی اش آمده تا به او بگوید که چقدر جایش در این سفر خالی بوده...
به گزارش گلستان 24، پنج شنبه و جمعه ها بهشت زهرا(س) حال و هوای دیگری دارد، مخصوصا اگر آخرین روزهای سال باشد. جنب و جوش دوچندانی در آن به چشم می آید. به گلزار شهدا که پا میگذاری حال و هوایت به کلی تغییر می کند. حیات شهدا جان تو را هم زنده می کند، آخر « أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» اند.
روی نیمکتی حدفاصل شهدای گمنام و شهدای قطعه 53 می نشینم، چند دقیقه ای که می گذرد مادری با تعارف کلوچه مرا به خود می آورد، مادری مهربان و آرام که در کنار پسرش نشسته است، مادر شهید سید محمود (سیدحسین) سیدالحسینی
شهید سید محمود(سید حسین) سیدالحسینی در سال 1341 در خانوادهای مذهبی دیده به جهان می گشاید و در سن 21 سالگی در تاریخ 22/1/1362 در منطقه عملیاتی فکه به شهادت می رسد. اما تاریخ رجعتش 2/5/1374 است.
با مادر که همکلام می شوم از خاطره اولین سفر حج به همراه پسرش می گوید: سال 1355 به همراه خانواده راهی سفر بیت الله شدیم. آن زمان سید حسین 14 سال بیشتر نداشت اما مانند یک مرد کامل تمام اعمال را به جا آورد. در آن سفر به من سفارش میکرد مادر بازار و خرید همه جا هست، باید بیشتر از فضای اینجا بهره ببریم و در کوچه هایی که محل رفت و آمد پیامبر و ائمه علیهم السلام است وقتمان را سپری کنیم.
دو سال بعد یعنی در سال 1357 هم مجددا به زیارت خانه خدا مشرف شدیم. پسرم در این سفر هم همراهمان بود. مادر توصیه می کند حتما در نمازهایتان از خدا حج بیت الله را طلب کنید و در قنوت نمازهایتان دعای « اللهم ارزقنا حج بیتک الحرام » را بخوانید.
حالا مادر ده روزی می شود که از سفر حج بازگشته، به دیدار همسفر قدیمی اش آمده تا به او بگوید که چقدر جایش در این سفر خالی بوده... بگوید که نبوده تا هوای مادر را که حالا سن و سالی هم از او گذشته است را داشته باشد....
از خلق و خوی پسرش که میپرسم، می گوید: پسرم حسن یوسف(ع)، خلق محمدی(ص)، شجاعت علی(ع) و مظلومیت حسین(ع) را یکجا داشت. خودش با لبخند ادامه میدهد مادرم دیگر...
او رمز تربیت فرزندش را اول عنایت خدا می داند و می گوید اصلا انگار به اجداد بزرگوارشان کشیده بودند. البته پدرشان هم مرد زحمت کشی بود و روزی حلال سر سفره مان می آورد. من هم با اینکه زمان طاغوت بود خیلی خودم و حجابم را حفظ میکردم.
از او میپرسم مادر از اینکه پسرتان شهید شده راضی هستید؟ می گوید چرا نباشم! افتخار می کنم به او. اصلا اینها آمده بودند که به این راه بروند. شیرم حلالش باشد. دو پسر دیگر هم دارم آنها هم مانند برادرشان بسیار با ایمان و اخلاص هستند. من کنیزشان هستم، خدا کند در قیامت شرمنده شان نباشم.
ماجرای رجعت پسرش را پس از 12 سال اینگونه تعریف می کند:
12 سال از خبر مفقود شدن پسرم می گذشت، هربار که زنگ در به صدا درمیامد فکر میکردم سید حسین آمده، پدرش میخواست در آن سالها خانه را عوض کند می گفتم نه، سیدحسین اگر برگردد آدرس اینجا را دارد. هربار که تعدادی از شهیدان را می آوردند برای تشییع می رفتم بلکه از سیدحسین نشانی بیابم، اما خبری نبود. یکبار که 300 شهید آورده بودند و خود حضرت آقا هم برای تشییع شان آمده بودند گفتم من دیگر قهر کردم و برای تشییع نمی روم این همه شهید آورده اند اما از پسر من خبری نیست. شب در خواب سید حسین را دیدم به من گفت مادر نماز حاجت بخوان. از خواب که بیدار شدم نذر کردم 40 بار به سفر جمکران بروم تا از شهدای گمنام و مفقود خبری به خانواده هاشان برسد از پسر من هم خبری بیاید. بعد از 18 امین سفر جمکران، شبی در خواب دیدم که در میان مقداری خاک طلاهایی پیدا میکنم با اینکه خورد شده بودند اما میدانستم این طلاها مال من هستند. همان روزها استخوان های پسرم را بعد از 12 سال آوردند. استخوان هایی که از تمام دنیا برایم با ارزشترند.
در آخر اشاره ای به قبور شهدا می کند و میگوید هر کدام از این جوانها برای خودشان سرگذشتی دارند. خداکند همه جوانها عاقبت بخیر شوند. این بی حجابی ها را که در جامعه می بینم ناراحت میشوم، خدا کند قدر خون شهدا را بدانند....
ارسال نظر