با بچه های جبهه، قسمت چهارم، زهرا برکتی:

«تعداد شهیدان خیلی خیلی زیاد بود. همین طور روی هم افتاده بودند. یکی پا نداشت و دیگری دست هایش را از دست داده بود. همه خونین و مالین شده بودند. نور ماه هم در دل شب تاریک، روی آن ها می تابید. من تک و تنها بودم با آن همه شهید. راستش از کودکی همیشه از مرده می ترسیدم.»

راستش همیشه از جنازه می ترسیدم

زهرا برکتی، راوی دفاع مقدس استان، در مصاحبه اختصاصی با گلستان 24، از خاطرات سفرش در کاروان های راهیان نور می گوید:

« من خودم در پایان جنگ، یک دبیرستانی بودم. سنم قد نمی دهد از خاطرات آن زمان بگویم. همه اطلاعاتم را هم از فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس به دست آورده ام.

 در یکی از سفر هایی که به جنوب داشتیم، با گروهی از هم استانی ها که به صورت خانوادگی سفر می کردند هم سفر شده بودیم. من داشتم بر اساس اطلاعاتی که در کتاب ها و مجلات بدست آورده بود، برای هم سفرانمان از زمان جنگ صحبت می کردم. در آن میان یک آقای تقریبا میان سال، حرف های من را تصدیق می کرد و در صحبت ها مشارکت می کرد. گاهی رشته کلام را به دست می گرفت و خودش تعریف می کرد. نظرم را خیلی جلب کرده بود. بعد از صحبت ها به کنار او و خانواده اش رفتم. کنار همسر و دو دخترش نشسته بود. متوجه شدم، خودش یکی از فرماندهان دفاع مقدس بود و چند سالی هم به اسارت رفته بود. این مسئله برای من خیلی جالب بود. آقایی که حالا متوجه شده بودم فامیلش دودانگه است، از خاطرات خودش برای ما تعریف می کرد.

او خاطره ای برای ما تعریف کرد، که چندین و چند سال است با هر کاروانی که سفر می کندم، این خاطره را بازگو می کنم. این یک خاطره واقعی بود و با هر بار شنیدنش، هنوز تحت تاثیر قرار می گیرم.

آقای دودانگه می گفت: در عملیات رمضان، دشمن از همه طرف ما را محاصره کرده بود. در آن عملیات خیلی ها شهید شده بودند. من نیز زخمی شده بودم. جنازه روی جنازه افتاده بود. جنگ سنگینی بود و احتمال می رفت همه ما اسیر شویم. تصمیم گرفتیم دو دسته شویم، گروهی گفتند ما جلو می رویم و دشمن را سرگرم می کنیم که جلوتر نیاید  و اگر نه حتی به پیکر این شهیدان هم رحم نخواهد کرد. گروهی هم قرار شد به عقب بروند و نیروی کمکی بیاورند تا هم محاصره را بشکنیم و هم بتوانیم جنازه ها را به عقب برگردانیم. از آن جایی که نیرو هم کم بود، من که زخمی شده بودم، قرار شد کنار پیکر شهیدان بمانم و مراقب آن ها باشم. یک تفنگ به دست من دادند و رفتند.

تعداد شهیدان خیلی خیلی زیاد بود. همین طور روی هم افتاده بودند. یکی پا نداشت و دیگری دست هایش را از دست داده بود. همه خونین و مالین شده بودند. نور ماه هم در دل شب تاریک، روی آن ها می تابید. من تک و تنها بودم با آن همه شهید. راستش از کودکی همیشه از مرده می ترسیدم.

همیشه خدا، صدای توپ و تانک گوش فلک را پر می کرد، اما آن شب که من از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم، صدای شلیک یک گلوله هم نمی آمد! تنها صدایی که می شنیدم صدای نفس هایم بود. شروع کردم به بسم الله گفتن و قرائت پشت سر هم آیت الکرسی. تفنگم را محکم در دستم گرفته بودم و چشم از شهیدان بر نمی داشتم.

دم دمای ساعت 3 صبح بود که یک دفعه دیدم جنازه ها دارند تکان می خورند! از لا به لای جنازه ها یکی داشت بیرون می آمد که به سختی می دیدمش. داشتم قبض روح می شدم که یک مرد با صورتی پر از خون، در حالی که یک دست نداشت از زیر جنازه ها خود را بیرون کشید. نفسم را در سینه حبس کرده بودم و خیره به او زل زده بودم. حتی جرات پلک زدن هم نداشتم. نور مهتاب به بالا تنه او می تابید و من نمی توانستم پاهایش را ببینم.

شهیدیان

خودش را از زیر جنازه ها بالا کشید و به زحمت رو به قبله ایستاد. آن یکی دست سالمش را بالا برد و در حالی که به چیزی چنگ میزد، داد کشید یا حسین، یا حسین، یا حسین... سومی را که گفت، به صورت روی زمین افتاد و در حالی که خاک را محکم چنگ زده بود، دیگر تکان نخورد.

من از ترس حتی جرات نمی کردم تکان بخورم. همه بدنم می لرزید و فقط خدا خدا می کردم یک انسان زنده اینجا پیدایش شود. حالا چه از دشمن باشد چه از نیروهای خودی. دم دمای صبح بود که صدای الله اکبر را شنیدم. متوجه شدم نیروهای خودی رسیدند. از ته دل خدا را شکر کردم. به ما که رسیدند، همه نیرویم را جمع کردم و گفتم، بروید سراغ آن مردی که آنجا افتاده است و با دست وی را به آن ها نشان دادم. او شهید شده بود.

شهیدان

بعدا که توانستم خودم را جمع و جور کنم و روی پایم بایستم، جلو رفتم و آن مرد را دیدم. متوجه شدم علاوه بر دستش، دو پای خود را از زانو در این عملیات از دست داده و دیشب روی دو زانوی خود مقابل قبله ایستاده بود. خیلی شوکه شدم. تصمیم گرفتیم خانواده او را پیدا کنیم . شاید  بتوانم او را بشناسم.

وقتی پیش خانواده اش رفتیم، مادرش قبل از آن که ما حرفی بزنیم، بدون مقدمه گفت آمده اید جنازه پسرم را به من بدهید؟... ما با تعجب پرسیدیم شما از کجا می دانید؟ و او گفت خودش دیشب به خوابم آمد و گفت به آقای دودانگه بگویید تعجب نکند. آن شب من امام حسین (ع) را صدا می زدم و او به بالینم آمده بود.

فهمیدم نامش حسین بود. 23 سالش بیشتر نبود و برای امام حسین (ع) مداحی می کرد. در همه عمرش از خدا می خواست که وقتی جان می دهد، امام حسین (ع) به بالینش بیاید. وقتی او رو به قبله جان می داد، امام حسین (ع) در مقابلش بود. سر به دامن امامش گذاشته بود و عشق بازی می کرد و من فقط خیره به او، نگاهش می کردم. او در آغوش امام حسین (ع) به شهادت رسید و من نمی توانستم ببینم. این ماجرا برای من خیلی خیلی تاثیر گذار بود. هنوز هم بعد از گذشت این همه سال، وقتی به آن شب فکر می کنم، تمام بدنم می لرزد.

این خاطره آقای دودانگه من را هم خیلی تحت تاثیر قرار داد. یادم نمی رود حالت صورتش را، وقتی که این خاطره را تعریف می کرد. این ناب ترین و تاثیر گذار ترین خاطره ای بود که از دفاع مقدس می شنیدم.»

ارسال نظر

  • مریم
    0

    خیلی جالب و تاثیر گذار بود!

  • زهرا
    0

    چقدر خاطره اش تکان دهنده بود

    مات موندم و نمیدونم چی بنویسم

  • ناشناس
    0

    واقعا واقعی بود آیا؟؟؟؟؟؟؟

آخرین اخبار