با بچه های جبهه، قسمت پنجم، رحمت الله جلالی:

یک پسر نوجوان از روستای میاندره نزد من آمد و گفت، مرا اعزام نمی کنند. می گویند تو قدت کوتاه است. او کفشی تهیه کرده بود که پاشنه تقریبا بلندی داشت. آن را می پوشید تا بلند تر به نظر برسد.

مرا اعزام نمی کنند، می گویند قدت کوتاه است

رحمت الله جلالی، رزمنده و راوی دفاع مقدس شهرستان گرگان، در مصاحبه اختصاصی با گلستان 24، از خاطرات زیبای خود در در دوران هشت سال دفاع مقدس می گوید. وی با بیان این که جبهه همه اش خاطره است، می گوید: جنگ چیز خوبی نیست. اما چون این یک دفاع مقدس بود، همه آحاد ملت شرکت کردند تا فتنه را دفع کنند. خاطرات شهیدانی را به یاد دارم که سر از پا نمی شناختند و آنقدر برای آمدن به جبهه عاشق بودند که به شناسنامه های خود دسپرد می زدند و من بار ها ناظر این موضوع بودم.

جلالی ادامه می دهد:« سال 61، یک پسر نوجوان که شهید شد، به نام عبدالرسول صفری، از روستای میاندره، به من مراجعه کرد و گفت نمی خواهند من را اعزام کنند. می گفت به من گفته اند که قدت کوتاه است. آن جوان به من گفت، ما امکان ندارد دیگر برگردیم. او کفشی تهیه کرد که پاشنه بلندی داشت تا قدش بلند تر شود.

bbbbbb

من تحقیق کردم و دیدم بله، همین گونه است و آن ها را اعزام نمی کنند. ما با مسئول صحبت کردیم و گفتیم ما آن ها را با خود آورده ایم. به ما گفتند که نباید می آوردید. آن ها بچه هستند. من بهشان گفتم، این ها دل شیر دارند. او که به جبهه آمد، خودش معنی جبهه را فهمیده است. می داند که یا شهید است، یا زخمی می شود و یا اسیر خواهد شد. در هر شرایطی او این را درک کرده است و عاشقانه آمده به عشق امام (ره) تا درجنگ شرکت کند. چرا شما نمی گذارید؟ آن ها گفتند ما اجازه نداریم و ما دیگر رفتیم. سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم.

به پایگاه پنجم شکاری اهواز که رسیدیم، ده روزی را در آنجا با آموزش ها و آشنایی با تاکتیک ها گذشت بعد ما را به پایگاه شهید باهنر آوردند. اوایل این پایگاه، مقر بچه های گلستان بود. کربلای 25 آن زمان تیپ بود. ما وقتی وارد آن جا شدیم، دیدم اولین کسی که از من استقبال کرد، همان شهید بزرگوار بود. با تعجب پرسیدم، چطور آمدی؟ او جداب داد که بلاخره خودم را در یک اتوبوس انداختم و پنهانی آمدم. این ها زیبایی های جبهه ها بود. عاشق بودن اینگونه است. آن ها آسمانی شدند و ما جا ماندیم.»

شهید نوجوان

این رزمنده دفاع مقدس همچنین می گوید:« برادر دیگری در بهشهر داشتیم که طلبه بود. خیلی کم سن و سال بود.خیلی گریه می رد و اصرار می کرد تا او را اعزام کنند. من آن زمان فرمانده دسته بود. گفتم او را با خود ببریم. او می گفت اگر شمافکر می کنید که اگر نمی توانم اسلحه به دست بگیرم و بجنگم، لااقل می توانم سقای حضرت ابالفضل باشم. بچه های ما با این روحیه شهادت طلبی به جبهه ها می آمدند.

ارسال نظر

آخرین اخبار