اوخر اسفند قرار شد که یکی از روزهای عید به خانه سالمندان نیکان شهرمون سری بزنیم و حال و احوالی از مادربزرگای این شهر بپرسیم. در طی این مدت با خودم یه خونه ویلایی بزرگ رو فرض می کردم که حیاط بزرگش از حضور مهمونای بهاری چون پامچال و نرگس و شمعدانی

دیدار با مادران فراموش شده خطه سرسبز گلستان+فیلم و عکس

 اوخر اسفند قرار شد که یکی از روزهای عید به خانه سالمندان نیکان شهرمون سری بزنیم و حال و احوالی از مادربزرگای این شهر بپرسیم.

به گزارش گلستان 24، در طی این مدت با خودم یه خونه ویلایی بزرگ رو فرض می کردم که حیاط بزرگش از حضور مهمونای بهاری چون پامچال و نرگس و شمعدانی ها و محمدی رنگارنگ و باطراوت شده و ماهی های سرخ کوچولوی نوروزی تو آب حوض وسط حیاطش سرگرم بازی های کودکانه ی خودشون هستند و ما وقتی از نگهبانی عبور می کنیم درخت های زینتیِ دو طرف سنگفرشِ حیاط دست هاشونو بهم گره زدند و سقفی سبز رو برامون مهیا کردند…

فکر می کردم به اولین مادربزرگی که روی نیمکت حیاط این خونه نشسته گل و شیرینی تعارف کنم و عید رو بهش تبریک بگم و با هم بریم سراغ دوستاش تا احوال پرسی و گپ و گفتی کنیم و از خاطره های دور برام تعریف کنن، از باقالی پولو و ماهی شب عید، از پختن سمنوی هفت سین و سوزن دوزی سفره عید…

حدود 5 عصر بود که بعد از تهیه گل و شیرینی به سمت نیکان حرکت کردیم. میانه راه آقا بهرام متنی رو که دو ساعت قبل نوشته بود برام خوند. شاید فقط تا اونجایی که برای فیلمِ پیوست این گزارش نیاز داشتیم رو گوش کردم و بعد، از راهِ چشم های خیره شده از جسم خارج شدم و به خانه سالمندان متجسم خودم رفتم و نوع صحبت ها و گفت و گو ها به علاوه چگونگی زوایای دوربین و چهره مادر بزرگ ها و … رو بررسی می کردم…

آدمیزاد زاده شده که غم و سختی ها و شادی ها رو در مسیر زندگی و بندگی با هم یدک بکشه و قطعا من هم از این موضوع مستثنی نیستم اما ضعف قوت قلبم (بخونید ایمان) سبب شد که ناگهان از خانه سالمندان به مشکلات خودم پرت بشم و سنگینی عجیبی رو روی قلبم احساس کنم.

جلوی خانه سالمندان که ایستادیم نما و ظاهر خانه بر این سنگینی اضافه کرد. شاید نتونم از فضای داخل چیز زیادی بگم چون یه خونه ویلایی بود که در ورودیش به داخل ساختمون بود و همون اولش سرویس بهداشتی ای بود که تنها دو چشمه توالت داشت و صدای ممتد فن (هواکش) ملودی سرسام آور مستراحش بود.

بعد از این راهروی کوچیک به یه فضای شاید به زور 12 متری بر میخوردی که دور تا دورش صندلی چیده بود و 5 در و خروجی دور تا دورش بود که یکیشون اتاق پرستارا بود و یکی دیگشون در حیاط کوچیکی که فقط برای لباس پهن کردن بود و بقیشون درِ سالن ها و اتاق های سالمندان بود.

هوای داخل بسیار نامطبوع و تصفیه نشده بود و احساس خفگی به وضوح در ما پیدا بود مثل رنگ و چیدمان و لوازم و طراحی این خانه که کسالت آور و کلافه کننده بود مثل تعدد و تکرار خسته کننده کلمه ” بود ” تو همین پاراگراف…

خانم میان سالی جلو اومد و شروع کرد به گلایه کردن از پرستارها و مراقبتشون، خانم پرستار گفت: خانم جان! ما داشتیم به سالمند دیگه ای رسیدگی می کردیم که مادر شما خودش راه افتاد تو سالن…

شاید اون لحظه چهره خسته پرستارهای مهربون رو خسته تر پیدا کردم وقتی به جای خسته نباشید داشتند گلایه های زنی رو گوش می کردند که مادرش رو شاید از روی وضعیت نامناسب خودش و شاید به خاطر هزار شایدهای بی خود دیگه اونجا گذاشته بود…

اجازه فیلمبرداری نمی دادند، تا تماس بگیرند و هماهنگی ها انجام بشه ( در حالی که از قبل هماهنگی شده بود) به یکی از اتاق ها سری زدم.

پیر زن خسته جانی به تختش تکیه داده و با عینکی که فقط یک شیشه ته استکانی داشت به من زل زده بود.

جلو رفتم و از احوالش جویا شدم و عید رو بهش تبریک گفتم عیدی که از قرار معلوم در سال تحویلش خواب بود…

شاید به این خاطر که مثل مادر من انگیزه ای برای بیدار بودن و چایی دم کردن و سفره رو چیدن نداشت.

آخه مادر من خانوادش رو کنارش داشت و این خودش بزرگترین انگیزه برای بیدار بودنه. اما اون چی؟ اون که همه خانوادش مرده بودند و اقوامش هم شهرستان های دیگه ای زندگی می کنند؛ یا رفیق کناریش چی که دختر سن بالای لالی بود و با وجود داشتن 4 برادر تو خانه سالمندان به سر می برد؟

اون مادربزرگایی که اجازه تصویربرداری از چهرشون رو داشتیم به همون فضای میانی خانه آوردند و ما هم صحبت مختصری باهاشون داشتیم که تو فیلم پیوست شده به این گزارش میتونید ببینید.

میتونید صحبت ما با اون مادری که تنها خواستنش گرفتن یه روسری از هر کسی به عنوان هدیه بود رو ببینید و خودتون احساس کنید که چقدر تشنه محبتند که هدیه گرفتن از هر کسی رو پذیرا هستند و مایه خوشحالیشون می دونند.

و یا درد رو از چهره معصومانه اون مادر ببینید که دامادش، دخترش رو با وجود بیماری پا رها کرد و فرزندش رو هم نبرد و حالا دخترک سرگردان خانه اقوام و آواره این شهر سرد و ضمخته.

تنها انسان بودن کفایت میکنه تا ببینی که چطور قلب این مادر زیر ساتور نگرانی قطعه قطعه میشه و هیچ کاری ازش بر نمیاد و حتی صداش هم به فرشته نجاتی نمی رسه…

توان بیش از این نوشتن از انزوای دسته جمعی مادربزرگ ها رو ندارم…

شاید اونها زیاد براشون فرقی نمی کنه و من دارم موضوع رو زیادی بزرگ می کنم شاید واقعا به قول اون پرستار، پیر زن پر حرف دماغ شکسته آلزایمری چه میدونه که داره چی میگه؟

اما آخه اگه خوشحالی و رفاقت و بیا و برو و شوری بینشون بود لااقل باید یه قدری حس می کردیم، مگه نه؟

تنها چیزی که کمی خوشحال و امیدوارم کرد گروهی از جوونها بودند که از قرار معلوم هر از چندگاهی به مادربزرگ ها سری می زنند و با آلات موسیقی سرگرمشون می کنند…

اما امان از اخلاق بی دیانت … امان از اخلاق غربی مآبانه…

الله اعلم…

دیگه بهتره فیلم رو دانلود کنید و بعد از دیدنش تصمیم بگیرید برای رضای خدا سری به خانه سالمندان نیکان واقع در زیباشهر گرگان بزنید…

jj*

*

*

*

*

دانلود فیلم

*

*

*

*

در ادامه تصاویر را با هم مشاهده میکنیم:

01-(1)01-(10)01-(11)01-(12)01-(13)01-(14)01-(15)01-(16)01-(19)

 

” و أنَّ إلی رَبِّکَ المُنتَهَی”             

 

نویسنده رادکانا: آوینی جوان

رادکانا

ارسال نظر

آخرین اخبار