آشنایی با شهید محمد قلی قره نژاد از شهدای گرانقدر گمیش تپه
مادر شهید قلی قره نژاد :فرزندم در آخرین باری که مرخصی آمد دستش را مشت کرد و رو به آسمان گرفت و گفت: «مبادا شهید شدم ناله و فریاد کنی که ناشکری خداست.»
به گزارش گلستان 24، شهید محمدقلی قره نژاد، فرزند بایجان، در سال 1344 در کمش تپه (مرکز شهرستان گمیشان) دیده به جهان گشود. او دارای پنج برادر و یک خواهر بود. تحصیلات خود را نخست در دبستان ایران (وحدت فعلی) و دوم راهنمایی به پایان رساند. سپس در شرکت تعاونی ماهیان خاویاری شیلات بهعنوان ماهیگیری به مدت هفت تا ده سال کار کرد. از اوایل سال 1363 ه. بهفرمان رهبر انقلاب اسلامی، خمینی کبیر (ره) از یگان 6 زرهی نیروی زمینی ارتش قزوین به جبهههای حق علیه باطل شتافت تا اینکه شش ماه بعد در ابوغریب اندیمشک به فیض شهادت رسید. تاریخ شهادت شهید محمدقلی قره نژاد 21 اردیبهشت 1363 بود.
مصاحبه در خصوص شهید محمدقلی قره نژاد
پاسخگو: کوکی کُر
نسبت با شهید: مادر
محمدقلی از همان دوران نوجوانی به کار و تلاش مشغول بود. درسش را تا دوم راهنمایی به پایان رساند. پسازآن به ماهیگیری در شرکت تعاونی مشغول شد. همکارانش حدود ده ـ بیست سال ازو بزرگتر و متأهل و بچهدار بودند. همکارانش میگویند او جوانی بسیار تحملپذیر بوده و در کارهای مشقتبار دریا همیشه با شوخی طبعی احترام بزرگترها را هم داشت. ماهیها را بهصورت های مختلف شور و نمکسود با خود از دریا میآورد. دوستان صیادش با کنایه به او میگفتند تو که نه زنداری نه بچه پس چرا خودت را بابت این ماهیها بهزحمت میاندازی؟! شهید در پاسخ میگفت: «دو تا گل تو خانه دارم که منتظر سوغات دریا هستند.» همیشه مقداری از ماهی حق همسایهها و ایتام میدانست و آنها را بهطور مساوی تقسیم میکرد. اینگونه دل خیلیها را شاد و از اسراف هم جلوگیری میکرد.
او در مکتبخانه مسجد همیشه حضور داشت و با جماعت روحانی همقدم بود.
با دوستانش خیلی رفیق بود و از آنها لحظهای جدا نمیشد مگر برای وقت کار و سفر. مثل او با دوستانش یعنی کاکا عاشوری، گوجی احمدیان، احمد ملا فردی، صالح کوسلی، عبدی جان عاصمی مثل «زهره و طاهر[1]» ـ عاشق و معشوق ترکمن ـ بود.
در مرخصی پیش از شهادت به من گفت: «این بار نشد، دفعه دیگر!» من منظورش را نفهمیدم و از او درباره آن سؤال کردم، گفت: «قوچ یگیت؛ یعنی جوانمرد حقیقی. ما در راه اسلام و حق هستیم.» سپس دستش را مشت کرد و رو به آسمان گرفت و گفت: «مبادا شهید شدم ناله و فریاد کنی که ناشکری خداست.» بعد در آغوشم نشست و سرش را به سینهام چسپاند و از من پدرش حلالیت طلبید.
برادر ته تغاریش را خیلی دوست داشت پسازآن به همه برادران و خواهرانش و همه همسایهها سر زد و از ایشان حلالیت گرفت و به جبهه رفت تا اینکه پس از مدتی نامهای ازو دریافت کردیم که در آن از تمایلش برای ادای سنت رسولالله و تشکیل خانواده خبر داده بود ...
برای همین برای تدارک عروسی اتاق شهید را آذینبندی کردم و مشغول پختوپز شدم که ناگهان کاسهای بدون علت شکست. دوباره پس از تمیز کردن مشغول شدم تا اینکه این بار بدون اینکه بادی و هوایی باشد، شعلههای اجاقگاز شعلهور و بلند شد تا اینکه اجاقگاز خاموش شد و فکر و اضطراب مرا در برگرفت و این بار گاوی که شیرده و گوساله دار بود رم کرد درحالیکه داشت گوسالهاش را شیر میداد، رم کرد و به صحرا گریخت. در آنوقت غم سنگینی بر دلم افتاد اما علت آن را نمیدانستم تا اینکه برای خرید لباس به بازار رفتم تا پسرم پس از بازگشت از جبهه لباس نو داشته باشد.
در آنجا بود که یکی از خانمهای همسایه خبر شهادت پسرم را آورد.
رویدادهای آن روز که لیوان شکست و اجاقگاز شعلهور شد و گاوشیردهمان رم کرد و گریخت از نگاهم در آنگاه گذشت و از حال رفتم.
به هوش که آمدم در منزل بودم و جمعیت سیل گرفته بودو فهمیدیم که جواب نامهمان به دستش نرسیده بود.
روز شهادتش همان روزی بود که آن رویدادها برایم رخداده بود؛ یعنی شکستن لیوان، بدون علت، شعلهور شدن اجاقگاز بدون باد و گریختن گاو شیرده از گوسالهی شیرخوار. اینها همه از حضور پسرم در آن لحظه در کنار من خبر میداد.
مردم آن روزگار هم بهراستی منّت و حرمت گذاشتند و ما را در تشییع پیکر این شهید بزرگوار همراهی کردند. او همه برادرانش را دوست داشت و از افیون و مواد مخدر که بلای جان جوانانمان بود بسیار بدش میآمد.
بهوقت حضور این شاهد هیچیکی از دوستانش کمبودی ازلحاظ مَحبت و ... احساس نمیکردند. تنها یادگاری از پسرم شالی است که در وقت دلتنگی آن را نگاه میکنم و میبویمش.
برگرفته از کتاب شهدای گمیشان نوشته دکتر سیاووش مرشدی استاد دانشگاه آزاد گمیشان
ارسال نظر